محفل ققنوس پاکت نامه که مهر و موم آن باز شده بود در گوشه ای قرار داشت و
آلبوس دامبلدور با ریش سپید ، روبدوشامبر آبی رنگ و عینک نیم دایره ایش به نامه ای نگاه میکرد که به مهر سبز رنگ وزارت مزین شده بود
با درود بر سیاه و سیاهی!
به اطلاع میرسانیم به علت انجام برخی کار ها و برای پاسخ گویی بعضی از کارهای ناشایست به وزارت سحر و جادو مراجعه نمایید.
باشد تا جامعه سیاه باشد!
وزیر سیاه وزارت سحر و جادو - هوکی!دامبلدور نامه را بر روی میز گذاشت و چند ثانیه چشمانش را بست و با خود فکر کرد.
_ نمی تونم و نمی خوام که جامعه جادوگری رو سیاه ببینم!هوکی داره شورش رو درمیاره ... از ولگردی تا وزارت! مسخرست. احساس میکنم محفل نباید دخالت بکنه ...
دفتر وزیر سحر و جادوباران به شدت به پنجره کوبیده میشد و باد زوزه کشان از میان درختان عبور میکرد...
در داخل اتاق وزیر چیزی جز شیطنت دیده نمی شد ! چندین جمجه با حالتی دهشتناک در کناره های اتاق وزیر قرار گرفته بودند و پرچمی که بر رویش علامت مار سبز رنگی نقش بسته بود به شدت با فضای اتاق هماهنگ بود.
درسط در مرکز اتاق پشت میز بزرگی یک صندلی چرمی سیاه رنگ قرار داشت و بر روی آن جنی با تکبر نشسته بود و با خود حرف میزد.
_ مرگ بر آسپ!
دارتی را که در دست داشت به طرف دیواری که عکس وزیر سابق بر روی آن قرار داشت پرتاب کرد.
دارت به دماغ آسپ برخورد کرد!
این بار جن صدایش را بلند کرد.
_ پس این دامبل لعنتی کجاست ؟ بلیــــــــــز ...
_ نیازی به صدا کردن معاونت نداری جن! من همینجام...!
آلبوس دامبلدور در حالیکه خط عمیقی که نشان از درهم رفتن ابروانش بود درست مقابل هوکی ظاهر شده بود.
هوکی با چشمان گرد شده و به عقب جست طوری که در آستانه افتادن از روی صندلی بزرگش بود.
_
منو ترسوندی پیری! چطور تونستی اینکارو بکنی ؟ توی وزارت آپارات کردن غیر ممکنه.
آلبوس دامبلدور در هوا مبلی ظاهر کرد و به آرامی بر روی مبل نشست.
_ منو دست کم گرفتی جن! تو هنوز هم فقط برای تی کشیدن زمینای آشپزخونه هاگوارتز مناسبی و بس!
صورت هوکی بر افروخته شد.
_
چطور ... چطور میتونی این حرفو بزنی ؟! تو ... تو پیر خرفت فکر کردی با اون محفل زپرتیت میتونی قدرتی در برابر ارتش من داشته باشی که اینجوری با من حرف میزنی؟
دامبلدور لبخندی زد و ابرچوبدستی اش را کمی بالا آورد و حرکت کوچکی به آن داد.
شتـــــــرق!
میز وزیر با صدای محکمی از وسط دو نیم شده بود و هوکی خود را از ترس بر روی صندلی جمع کرده بود.
_ نگهبـــــانا .... نگهبــــــــانا ... !