در همان لحظه در اتاق بادراد:بادراد بر ريش بلند خودش دستی كشيد و به سمت پنجره رفت. ستاره ها در آسمان برايش چشمك می زدند. بادراد هم ابلهانه برای ستاره ها چشمك زد و به سمت تخت خواب خودش رفت. به خودش گفت:
-فردا با آجاس بازی داريم، ايگور بوقی چه طور می تونه در مقابل ما دووم بياره!
بعد سرش را روی بالشش انداخت و لحاف را روی خودش كشيد. مثل بچه ها خودش را در رختخواب جمع كرده بود كه ناگهان صدای جغدی به گوشش رسيد:
-هو هـــــــــــــــــــــو هو هــــــــــــو
بادراد موشكافانه اطراف را نگاه كرد. اينكه صدای يك جغد در شب می آمد چيز عجيبی نبود اما بادراد را متعجب ساخته بود. بادراد پنجره را باز كرد و اطراف را نگاه كرد كه يكدفعه يك جغد وارد خانه شد و نامه ای را روی سر بادراد انداخت و رفت. بادراد با عصبانيت فرياد كشيد:
-آخه حيوون زبون نفهم احمق! هنوز بهت نگفتن نامه رو كجا بندازی؟ درست انداخت رو سر من! احمق اينجا رو هم به لجن كشيده. هنوز بهش ياد ندادن اين كاراش رو بايد تو دستشويی انجام بده.
بادراد لعن و نفرين كنان روی تخت پريد و نامه را باز كرد. در نامه با خط زيبا و قشنگی مطالبی نوشته شده بود. بادراد شروع به خواندن نامه كرد:
نقل قول:
سلام كاپيتان ريشوی خوشگل و مامانی خودم!
خوفی؟ سلامتی؟
از اونجا كه مخت تعطيله و هيچی تو مغزت نميمونه می خواستم يادت بيارم فردا با كاركاروف بوقی و تيمش بازی داريم.
بای بای، بتی
بادراد نامه را مچاله كرد و از پنجره بيرون انداخت و فرياد زد:
-من مخم كار نميكنه؟ پس چه طور تو هاگوارتز تاريخ جادوگری درس می دم؟! اين دختره ی ابله هنوز آداب معاشرت ياد نگرفته! اگه با كمبود بازيكن مواجه نبودم تو تيمم نمياوردمش اين دختره ی ابله رو!
بعد از اينكه بادراد نيم ساعت تمام به بتی فحش داد روی تخت دراز كشيد و منتظر ماند تا خوابش ببرد.
پنج دقيقه نگذشته بود كه بادراد روی تختش دراز كشيده بود كه نامه ی ديگری روی سرش فرود آمد. بادراد دوباره نعره زد:
-بازم يه نامه ی ديگه! كی اين نامه رو فرستاده ديگه؟ اعصابم خورد شد.
بادراد دوباره نامه را باز كرد و آن را خواند:
نقل قول:
سلام كاپيتان عزيز، بادراد عزيز
می خواستم بگويم ريشو خوب بود، ريشو مهربان بود، ريشو نبايد مسابقه ی فردا فراموش كرد!
از طرف گلگلومات
بادراد اين نامه را هم مچاله كرد و به گوشه ای پرت كرد و با عصبانيت نعره زد:
-اين چه بازيكنايی من دارم؟ خدايا از كوييديچ بازی كردن توبه كردم.
بعد بادراد دوباره دراز كشيد و منتظر فردا ماند.
فردا، زمان مسابقه، در رختكن تيم عقاب های زوپس:بادراد بر ريش بلندش دست می كشيد و بتی و گلگلومات را از نظر می گذراند. دوباره داد زد:
-بريسوت احمق، يعنی اينقدر به من اعتماد نداری كه زمان مسابقه با آجاس يادم نمی مونه؟ باز اين گلگو خل و چله! نمی فهمه...
گلگلومات به ميان صحبت های بادراد پريد و گفت:
-گلگو بود خوب، نگوييد بد پشت سر گلگو!
بادراد چشم غره ای به گلگلومات رفت و دوباره گفت:
-خوب، يه كاپيتان بايد به بازيكناش روحيه بده. من بهتون می گم موفق باشين! آجاس در مقابل ما مثل موشه! اون كاركاروف بوقی به جای اينكه يار تيمش باشه بيشتر به ما كمك می كنه! پس می تركونيمشون.
-تق، تق، تق
بادراد لحظه ای فكر كرد و آرام از بتی پرسيد:
-كی می تونه باشه؟
-نمی دونم.
بادراد بر ريش بلندش دستی كشيد و گفت:
-بفرمائيد داخل.
مرد موبوری وارد اتاق شد و گفت:
-ببخشيد، به من گفتن بهتون بگم مسابقه برگزار نميشه!
بادراد نعره زد:
-آخه چرا؟
-چون مثل اينكه مسئول برگزاری مسابقات كه همون داور اين مسابقه هم بوده از اينجا رفته به اسپانيا!
-پرسی رو می گی؟
-بله، بله.
-اون احمق چرا رفته؟
-می گن با دوست دخترش رفته...
-ها؟