هلگا فریاد زد:اوه؛ما این همه جون کندیم اون وقت چی شد؟هیچ دانش آموزی نیست که بهش درس بدیم!
گودریک با لحنی آرام گفت:آه عزیزم!هلی گلم!آروم باش!
سالازار به گودریک چشم غره ای می رود.
هلگا با جیغ کر کننده ای می گوید:چی چیو آروم باشم؟آهای متفکر تو که این همه فک کردی الان بگو چی کار کنیم؟
رونا می گوید:اساسا...
سالازار به میان حرف او می پرد و می گوید:اساسا و نیش باسیلیسک!این فرصت حرف زدن پیدا کنه تا سه ساعت دیگه می خواد همین جوری جیک جیک کنه!
گودریک :بچه ها تو رو به ریش مرلین بس کنید.خوب کسی راه حلی نداره؟
روونا:من می گم بهتره خودمون بریم سراغ اونایی که استعداد جادویی دارن و بیاریمشون اینجا.
سالازار:این جوری که صد سال طول می کشه.
هلگا:این تنها راهه.اگه فکر بهتری داری بگو سالازار!
از آن روزی که سالازار از هلگا خواستگاری کرد هلگا مرتب حال وی را می گرفت.و به خود حال می داد
سالازار نگاه مظلومانه ای به هلگا می اندازد و کم کم نگاهش به عاشقانه تبدیل می شود،هلگا نیز نگاهش را از او می دزد و به گودریک نگاه عاشقانه ای می اندازد و گودریک نیز نگاه عاشقانه ای به هلگا.
روونا فریاد می زند:هووووووووووووووووووی!منم هستما!بعد حرفش را عوض می کند و می گوید:منظورم این بود که عشق و عاشقی رو بزارید برای بعد الان مسائل مهم تری وجود دارن.
بدین ترتیب 4 جادوگر بزرگ به دنبال دانش آموزان خود رفتند.