هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲
میشه لطفا دسترسی ریونکلاو رو بهم بدین؟

بسی ممنون میشم.


انجام شد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۵ ۲۳:۰۷:۵۰



پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲
نوری عجیب از انتهای صحنه تابید و شدتش باعث بسته شدن چشم همه شد. وقتی چشمشان را باز کردند در یک لحظه به طرز غیر منتظره ایی همه جا تاریک شده بود ...
میله های زنگ زده. رطوبت و نم و صدای زوزه های عجیب .
صحنه نمایش همه رو میخکوب کرده بود.
ایوان نبود ، ایوان هم مثل بقیه میخکوب یک گوشه نشسته بود.
صدای زیر و بلندی به گوش رسید
-استوپ... استوپ شو ... ای بابا استوپ شو دیگه...
چراغ هااا....
صدا همه رو از حالتی که توش گرفتار شده بودن درآورده بود و گیج به هم نگاه میکردن ک ناگهان یک دختر با چشمایی عجیب و بنفش وارد شد و با صدای بلند گفت :
-س...سلام. اما هستم اومدم برای تست . جلوه های ویژه کار میکنم و کلیپ، میکس و ادیتمم بد نیستش
همه به بلاتریکس نگاه کردن نمیدونستن چه واکنشی نشون خواهد داد‌.
-بله قبولی به نظرم ...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲
سویون ، پا بند ظریفش را بست و به سمت لیتو برگشت؛تلخی عطر قهوه اش همچون کلیشه های عاشقانه میمانست، ولی میدانست هر چیزی بار ها ثابت شده تا به کلیشه ها بپیوندد.
با کمی تردید لبانش را به هم فشرد اما کمی بعد تصمیم گرفت صدایی روانه سازد:
لیتو؟ تو گفتی ما تا ابد وقت داریم، اما من حس میکنم تنها این لحظه برایم مانده است و هیچ .
لیتو،دستی به موهای مشکی رنگ و کوتاهش کشید و با شانه هایی که فریاد از تکبر و غرور صاحبشان میزدند، پله های نردبان را پایین امد .
کتاب هایی که از قفسه ی کتابخانه ی بزرگ برداشته بود را، روی میز شکلاتی رنگ دایره ای گذاشت .
نگاه سبزش را روانه ی سویون کرد و گفت:
مگر غیر از این است نابی من؟
ما گذشته را ازدست دادیم و اینده را به دست نیاوردیم تنها دارایی ما حال است.
سویون همچنان که سعی میکرد قدرت چشمان همسرش را به درستی روی کاغذ پوستی نیمه زرد پیاده کند ، خنده ای نرم کرد و گفت:
بله بله ، به همین خاطر است که ما به حال present میگوییم.
نکته:نابی در کره ای به معنای پروانه
نکته:present در انگلیسی به معنی حال و هدیه است منظور این است که حال را یک هدیه میدانیم.

با عطر گلدان ها سویون عطسه ای زد ،اما حواسش بود که روی نقاشی دستش نخورد مبادا خراب شود.
فقط کمی از کلاه لیتو مانده بود در ان کت بلند و لباس های کلاسیک .

لیتو با لبخند دستی به موهای نازک سویون کشید ، عجیب با ان لباس نازک ظریف به نظر میامد؛ ولی خودش میدانست سویون زنی است شکننده و در عین حال توانا به شکستن دیگران.
بوسه ای روی سرش گذاشت و گفت:
زمان چیزی را تغییر نداده، انسان ها خود را در زمان تغییر می دهند، اگر بخواهند همان میشوند که در گذشته بودند!



خیلی قشنگ نوشته بودی. فقط به این دو نکته توجه کن که علائم نگارشی مثل ویرگول به کلمه‌ی قبل خودشون میچسبن و از کلمه‌ی بعدی با یک اسپیس فاصله میگیرن. و اینکه بهتر بود اون نکته‌ای که نوشتی رو به عنوان یه پاورقی آخر متنت استفاده کنی.
امیدوارم بتونی تو سایت پیشرفت کنی و در کنارش بهت خوش بگذره!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۵ ۱۳:۲۴:۵۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۷ ۱۴:۰۵:۰۲


پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲
سلام. خب راستش نمیدونم آیا کسی این رو میبینه یا نه. یا جواب میدن بهش.
داشتم رول های سایت رو میخوندم که متوجه شدم تو هیچکدوم از سوژه های سایت، یه اتفاقی نیفتاده.
توی دنیای هری پاتر، هیچوقت سفیدی و سیاهی باهم یکی نمیشدن ولی اینجا جادوگرانه.
به نظر من، یه سوژه توی دهکده هاگزمید [توی هر تاپیکی شد] باشه که در اون، تاریکی و روشنایی باهم یکی بشن.
مثلا:

یه مسابقه توسط فردی ناشناس برگزار میشه. جایزه این مسابقه، پول بسیار زیادیه و البته، یک معجون درمانی خیلی قوی و کمیاب. جنگ، کتابخوانی، آشپزی، کوهنوردی، همه این ها میتونه جزوی از بخش های این مسابقه باشه. اما اینجا یه نکته ای هست... گروه های دو نفره این مسابقه رو، یک محفلی و یک مرگخوار تشکیل داده! اینکه چی گروهی برنده میشه، چه اتفاقاتی میافته رو مسیر داستان مشخص میکنه...

پاسخگوی سوالات افراد علاقمند به این سوژه، در پیام های شخصی هستم.


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲
درخواست عضویت دارم و نمونه هم ارسال کردم ✨️

***
ویرایش مدیر داخلی: سلام! بابت درخواست شما برای عضویت در تیم ترجمه بسیار ممنونیم. پاسخ شما از طریق جغد ارسال شد.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۶ ۱۷:۵۹:۴۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اختراعات جادویی,مخترع کلیک کن!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲
نوع اختراع :معجون
مخترع :خودم
نام اختراع :معجون اصلاعات آرامش
شرح اختراع:
یه جور معجون بر پایه ایجاد یه نوع توهم در کمال آرامش که باعث میشه یه جورایی هر اطلاعاتی رو از هرکی میخوای بگیری .طوری که هم خود طرف حس میکنه که خواب دیده یا توهم زده. بعضی وقتا هم اصلا یادش نمیاد ، پس نمیدونه که اطلاعات رو در اختیار چه کسی گذاشته یا اصلا واقعا اطلاعاتی داده یا نه هم اثری از کسی که معجون رو استفاده کرده هم نمیمونه وقتی کسی بخواد آخرین ورد های انجام شده با چوبدستی طرف رو در بیاره هیچی که هیچی ! چیز مشابهی استفاده نکرده ... *قوی تراز معجون راستی*
باشد که در راه درستی ازش استفاده بشه
دستورش فعلا فقط دست خودمه


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
سلام. درخواست دوئل جینی ویزلی رو با افتخار قبول میکنم:)


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
سلام. درخواست دوئل با تلما هلمزرو داشتم.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
سوژه: فرار
کلمات فعلی: تاریکی، اصالت، خاندان، عمارت، سالازار، مار زبان، چوبدستی


چشم‌هایش را گشود، اما تنها چیزی که به محض باز شدن چشمانش دید، تاریکی مطلق بود. اگر از قرار گرفتن در دخمه‌ای در انتهای عمارت خاندانی که اصالتشان زبانزد همه بود اطمینان نداشت، شاید حتی شک می‌کرد که مبادا بینایی دو چشمش را از دست داده باشد.

ولی این‌طور نبود. او کاملا بینا بود و به وضوح کشته شدن بی‌رحمانه‌ی دوستان و خانواده‌اش را دیده بود. آرزو می‌کرد ای کاش که بینا نبود... دیدن آن صحنه‌ها برای هرکسی سخت و دردناک بود. چه برسد به آن‌که کسانی که قربانی این خشم می‌شدند، نزدیک‌ترین کسانت باشند.

جرمشان چه بود؟

ماگل‌زاده بودن...

جرم او نیز همان بود و همین روزها مرگ به سراغ او نیز می‌آمد. این که او زنده بود ولی بسیاری دیگر نه، شاید برای بعضی‌ها به معنی خوش‌شانسی بود. اما او این خوش‌شانسی را نمی‌خواست. برعکس خودش را بسیار بدشانس می‌دانست که به قدری زنده مانده بود تا روزهای پایانی عمرش را در عذابِ از دست دادن دیگران طی کند.

در افکارش غوطه‌ور شده بود که ناگهان صدای فش‌فشی او را به دنیای واقعی باز می‌گرداند. بر اثر گذشت زمان، کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود. ابتدا خیال می‌کرد بالاخره زمانش فرا رسیده است، نوبت اوست تا در بهترین حالت، طعم طلسم سبز رنگ مرگ را بچشد. در بدترین حالت نیز بر اثر شکنجه و درد... اما دیدن ماری که در سوراخی پنهان شد، آغازی بود بر این که دنیا پیش روی چشمانش عوض شود.

پس خبری از آن جادوگر مار زبان که با افتخار نشان سالازار اسلیترین را بر روی چوبدستی‌اش حک کرده بود، نبود. به جای آن، سوراخی توجهش را جلب کرده بود که حالا با نزدیک شدن به آن متوجه عبور نسیم ملایمی از آن می‌شد.

این تنها یک معنی می‌توانست داشته باشد... آزادی!

اما چرا؟ او که تسلیم شده بود و منتظر در آغوش کشیدن مرگ بود! این چه برنامه‌ای بود که دنیا برایش تدارک دیده بود؟ یک مار که نشان خاندان آن عمارت بود باید راه آزادی را به او نشان می‌داد؟ چرا؟

اما سوال مهم در این لحظه چرا نبود، بلکه پذیرفتن آن بود.

اگر نمی‌خواست چه؟

نمی‌خواست...

یا حداقل اینطور فکر می‌کرد. چون حرکت ناخودآگاهش به سمت سوراخ، تنها نشان از این داشت که در اعماق وجودش هنوز شکست نخورده است. هنوز می‌خواهد زندگی کند و هنوز، امید دارد.

پس دست به کار شد. دستانش را درون سوراخ برد و به اطراف آن چنگ زد بلکه بتواند حفره را بزرگ‌تر کند. تکه سنگ بزرگی که در همان اولین تلاشش از جداره‌ی سوراخ جدا شد، نشان می‌داد آسمان و زمین دست به دست هم داده‌‌اند تا او بتواند فرار کند.

با سنگی که بدست آورده بود با قدرت و سرعت بیشتری مشغول کندن شد. در یک چشم به هم زدن حفره به قدری بزرگ شده بود تا بتواند از درون آن بخزد و بیرون برود. چهار دیواری‌ای که درون آن حبس شده بود آن‌قدرها هم عریض نبود. طولی نمی‌کشد که پا به حیاط عمارت می‌گذارد. به محض خروج، باد به استقبالش می‌آید و موهایش را به هم می‌ریزد.

یعنی به همین سادگی گریخته بود؟

جواب آن یک بله‌ی ساده‌ بود.

در حالی که تا دقایقی پیش در نا امیدی مطلق انتظار مرگش را می‌کشید، حالا با قدم‌هایی محکم در جنگل حومه‌ی عمارت تقریبا در حال دویدن بود. دویدن به سوی آزادی... دویدن برای شکست دادن نیروی تاریکی که دنیای جادویی‌اش را فرا گرفته بود.

حالا دیگر او، همان او نبود.

کلمات نفر بعد: باران، سراشیبی، سنگ، گِل، جادوگر، شانس، تلخ




پاسخ به: عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
سلام. درخواست مترجم شدن رو داشتم. ترجمه متن رو فرستادم براتون. من ۴۰ روز از ورود به ایفای نقشم میگذره. اگر میشه قبول کنین!!!

***
ویرایش مدیر داخلی: سلام! بابت درخواست شما برای عضویت در تیم ترجمه بسیار ممنونیم. پاسخ شما از طریق جغد ارسال شد.


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۴ ۱۶:۲۹:۰۶
ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۶ ۱۷:۵۹:۱۷

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.