- پاشو برو دیگه! برووو.. بسه! خستهم کردی!
لحظهای لبهایش به شکل قوسی رو به بالا درآمدند, بعد دندانهایش را از پشت قهقهای بیصدا نمایش داد و به طرف آشپزخانه رفت.
- با تو هستما! عهه... بی اجازه دست به غذا نزن! مامان!!
تدی پیراشکی را یکجا بلعید و معصومانه به جینی نگاه کرد که چشمان سرزنشگرش را به جیمز دوخته بود.
- نوش جونش. این چه طرز برخورده؟ وقتی قراره بیاد همه اش چشمت به دره بعد الان داری بیرونش میکنی؟
جیمز موذیانه خندید و به سمت طبقهی دوم دوید. تدی به سرعت از جینی تشکر کرد و به دنبال برادرخواندهاش به اتاق کوچک و نامرتبش قدم گذاشت.
چوبدستیاش را در آورد ولی به محض اینکه خواست آن را تکان دهد, جیمز مچ دستش را محکم گرفت.
- دست به اتاقم زدی, نزدی!
- فقط تو اتاق منو میتونی "مرتب" کنی دیگه؟
- آره دیگه. هر چی من بگم همونه!
لبخندی پیروزمندانه گوشهی لبهای جیمز ظاهر شد که تدی را به خنده وا میداشت. دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و با حرکتی نمایشی چوبدستیاش را به جیب شلوارش برگرداند.
- واقعا که بی عرضهای تد ریموس لوپین!
سرش را بالا گرفت. جیمز روبرویش بود, رنگ پریده و پریشان. دوایت از پشت, دندانهایش را در کتفش فرو کرد. برادرش فریاد کشید و خودش را رها کرد اما همان لحظه سه نفر دیگر از چپ و راست از دست و پایش آویزان شدند. جیمز با گرگینهها میچرخید و خونش از خود ردی دوار به جا میگذاشت که رنگ سرخش همچون فرفرهای پر سرعت با مشکی موهایش و خاکستری و قهوهای گرگینهها طرحهایی در هم میساخت.
و جیمز با مهاجمانش میچرخید و می چرخید..
- بس کن.. بس کن لعنتی..
و جیمز همچنان می چرخید..
تدی ملتمسانه تکرار کرد:
- بس کن.. تمومش کن..
تمومش کن!از صدای فریاد خودش, چشمهایش را باز کرد و هلال نیمه کامل ماه را دید که از فراز کاجها به تدریج غروب میکرد. تمام لباسهایش, خیس عرق به بدنش چسبیده بودند و گوشهایش انگار سوت میکشیدند.
کابوسش تکراری بود و هر چند وقتی پلکهایش را روی هم میگذاشت, تصاویرش جان میگرفتند اما در بیداری هم رهایش نمیکردند. تمامی ساعات بیداری در دلش آشوب بود, نقشههای هم قطاران خطرناکش او را می ترساند, با وجود پیام اطمینان بخش محفل, نگران برادرش بود و دلتنگیهای بی پایانش به گلویش چنگ میانداختند و با وجود این وحشتی که دائم همراهش بود باید در بین گلهی گرگها ادای کسی را در میآورد که جز نقاب تقلبیاش, هیچ بخشی از آن وجود خارجی نداشت.
- هنوز باور نکردی, نه؟ هنوز خوابشو میبینی؟
صدای بم زنانه, او را غافلگیر کرد. پترا گریبک نزدیک به او نشسته بود و با دقت به صورتش نگاه میکرد. در لحنش نه تهدید بود و نه کنجکاوی, بیشتر به لحن کسی میماند که به دنبال تائید افکارش میگردد و تدی به همین دلیل ترجیح داد سکوت کند.
- تعجب کردی, هان؟ کسی بهت نگفته تو خواب حرف میزنی و اسم اون قاتلو تکرار میکنی؟ "جیمز.. تمومش کن! بس کن!". فکر کنم اون بالا بد قاطی کرده, نه؟ بالاخره تجربهی نزدیک به مرگ بوده یه جورایی , اونم کسی که فکر میکردی فامیلته!
چارهای نداشت; به آرامی با سر حرفهای پترا را تائید کرد.
- حدس میزدم! سر اون کثافت کاری, بد سوتی داد محفل! یکی به نفع ما! اسنیپ خودش اومد بِم خبر داد. گفت آخرین بار پدرمو با یه محفلی دیده.. با تو دیده. لسترنج هم تائید کرد, اونم اون اطراف بوده ولی لرد دستور داده بوده دخالت نکنن. اما همه میدونن, دامبلدور تو رو تنها نمیفرسته ماموریت! کلا کسی به امثال ما اطمینان نداره. پسره زیر شنلش بود دیگه! گفت دیگه..ماموریت داشت اگه تو از دستورت سرپیچی کردی, کارو تموم کنه. لسترنج و اسنیپم نور سبزو دیدن و.. باید جلوشو میگرفتن.. میتونستن پدرمو نجات بدن..اما اونا هم مث محفلیا.. همشون عین همن..
دوباره به آرامی با سر حرفهای پترا را تائید کرد اما در ذهنش قطعه ی جدیدی از پازل را سر جایش قرار داد.
- قول میدم قبل اینکه این ماجرا تموم شه خودم حساب اسنیپ و لسترنجو برسم.
چشمان پترا از قول تدی برق زد اما لوپین جوان مطمئن بود معنی واقعی حرف او را نفهمیده است.
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در 1395/7/14 5:43:10