اولین بارم بود که به کوچه دیاگون میرفتم.همیشه پیش خدمت جادوگرمون برای ما خرید می کرد.چون کسایی که باهاشون زندگی می کنم جادوگر نیستند!
همه جا شلوغ بود و منی که یکی از پاهام تا چند دقیقه پیش زخمی شده به سختی راه می رفتم.
سعی کردم جلوتر برم که یک دفعه توجهم به صدای مردم بیشتر جلب شد:
-اون هری پاتره!
-هری پاتر اونجاس با اون جغد سفید و غول بزرگ!
-هری پاتر به کوچه دیاگون اومده!
باور نکردم.جلو تر رفتم و دست خواهرم که در حال تماشای ویترینه یه مغازه بود کشیدم و گفتم:
-هانا هری پاتر اینجاس!یادته تو مدرسه نمیشد ببینیمش؟حالا اون اینجاس.
هانا که شوکه شده بود دنبالم اومد.کمی که جلو تر رفتیم هری پاتر دیگه 1 متر بیشتر باهامون فاصله نداشت.
من که گیج شده بودم سریع گفتم:
-سلام هری پاتر.من هیونا بلکم.
هری یک دفعه میخ کوب شد و به من زل زد.پرسید:
-فامیلیت بلکه؟
گفتم:
-بله چطور مگه؟حتما منظورت از سیریوس بلکه.نمیدونم چه شکلی فامیلیم باهاش یکیه آخه منو مشنگا بزرگ کردن و بهم نگفتن که چرا فامیلیم اینه.اونا خودشونم نمیدونن!من میدونم سیریوس بلک بی گناهه.
همچنان با تعجب به من نگاه می کرد.یه حسی بهم می گفت بزنم به چاک اما قبل از اینکه بتونم اینکارو بکنم هانا گفت:
-ببخشید ما خیلی کار داریم.
زیر چشمی به من نگاه کرد و آهسته گفت:
-هیونا می خواستی امضا بگیری؟با هری پاتر چی کار داشتی؟
گفتم:
-هیچی دوست داشتم ببینمش.
هری که هنوز متعجب بود گفت:
-تو ازکجا میدونی سیریوس بلک بی گناهه؟
گفتم:
-خودمم نمیدونم یه حسی اینو بهم میگه.آخه بهم گفتن وقتی 11 سالم بوده توی مسافرت با خانواده م تصادف کردیم.بعدش اونا مردن و منو خواهرم فراموشی گرفتیم.تابستون بوده.اون موقع تازه به هاگوارتز رفته بودم.یه چیزای خیلی مبهمی یادم میاد.اما در کل فقط یادمه بعدش اون خانواده مشنگ نجاتمون دادن.اونا آدمای خوبین.
هری که مات و مبهوت مانده بود با صدای هاگرید که تا اون موقع حواسش به یکی از کسایی بود که می شناخت از جا پرید.
هاگرید گفت:
-خب دیگه هری زود باش که خیلی کار داریم.
هری که توی فکر رفته بود با ما خدافظی کرد و رفت.
وقتی رفت با خودم گفتم:
-امسال سال چهارم تحصیلمه.هری هم همین طور.شاید اون درباره سیریوس بلک یه چیزایی بدونه.مطمئنم هری با اون ارتباط داره...
خب این خیلی خوب شد.
فقط سعی نکن که هی شخصیت خودت رو بزرگ کنی.
اینجوری یه کم تابلو میشی.
ولی خیلی خوب بود. تأیید شد.