هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
#11
من عاشق ماجرا جوییم.آدم ترسویی نیستم.نمیدونم اصیل زادم چون یه مدته فراموشی گرفتم اما فامیلیم بلکه!بلکا اصیل زاده بودن.فقط خاهرمو دارم که گریفندوریه.
دوست ندارم برم اسلیتیرین.درسام خیلی خوب نیست ولی بهم میگن خیلی باهوشی.عاشق هنرم و استعدادم دارم.
آدم حساس و احساساتیی هستم.اعتماد به نفسم زیاد نیست از خود راضیم نیستم.
خیلی کنجکاوم.قوه تخیلم عالیه.عاشق رنگ قرمز و آبیم.
دوستدارم یا برم هافلپاف یا گریفندور اما هر چی شما بگی...

خب من فقط اینارو از خودم یادم میاد :-/


ویرایش شده توسط BlackHuina در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۵:۳۳:۵۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
#12
اولین بارم بود که به کوچه دیاگون میرفتم.همیشه پیش خدمت جادوگرمون برای ما خرید می کرد.چون کسایی که باهاشون زندگی می کنم جادوگر نیستند!
همه جا شلوغ بود و منی که یکی از پاهام تا چند دقیقه پیش زخمی شده به سختی راه می رفتم.
سعی کردم جلوتر برم که یک دفعه توجهم به صدای مردم بیشتر جلب شد:
-اون هری پاتره!
-هری پاتر اونجاس با اون جغد سفید و غول بزرگ!
-هری پاتر به کوچه دیاگون اومده!
باور نکردم.جلو تر رفتم و دست خواهرم که در حال تماشای ویترینه یه مغازه بود کشیدم و گفتم:
-هانا هری پاتر اینجاس!یادته تو مدرسه نمیشد ببینیمش؟حالا اون اینجاس.
هانا که شوکه شده بود دنبالم اومد.کمی که جلو تر رفتیم هری پاتر دیگه 1 متر بیشتر باهامون فاصله نداشت.
من که گیج شده بودم سریع گفتم:
-سلام هری پاتر.من هیونا بلکم.
هری یک دفعه میخ کوب شد و به من زل زد.پرسید:
-فامیلیت بلکه؟
گفتم:
-بله چطور مگه؟حتما منظورت از سیریوس بلکه.نمیدونم چه شکلی فامیلیم باهاش یکیه آخه منو مشنگا بزرگ کردن و بهم نگفتن که چرا فامیلیم اینه.اونا خودشونم نمیدونن!من میدونم سیریوس بلک بی گناهه.
همچنان با تعجب به من نگاه می کرد.یه حسی بهم می گفت بزنم به چاک اما قبل از اینکه بتونم اینکارو بکنم هانا گفت:
-ببخشید ما خیلی کار داریم.
زیر چشمی به من نگاه کرد و آهسته گفت:
-هیونا می خواستی امضا بگیری؟با هری پاتر چی کار داشتی؟
گفتم:
-هیچی دوست داشتم ببینمش.
هری که هنوز متعجب بود گفت:
-تو ازکجا میدونی سیریوس بلک بی گناهه؟
گفتم:
-خودمم نمیدونم یه حسی اینو بهم میگه.آخه بهم گفتن وقتی 11 سالم بوده توی مسافرت با خانواده م تصادف کردیم.بعدش اونا مردن و منو خواهرم فراموشی گرفتیم.تابستون بوده.اون موقع تازه به هاگوارتز رفته بودم.یه چیزای خیلی مبهمی یادم میاد.اما در کل فقط یادمه بعدش اون خانواده مشنگ نجاتمون دادن.اونا آدمای خوبین.
هری که مات و مبهوت مانده بود با صدای هاگرید که تا اون موقع حواسش به یکی از کسایی بود که می شناخت از جا پرید.
هاگرید گفت:
-خب دیگه هری زود باش که خیلی کار داریم.
هری که توی فکر رفته بود با ما خدافظی کرد و رفت.
وقتی رفت با خودم گفتم:
-امسال سال چهارم تحصیلمه.هری هم همین طور.شاید اون درباره سیریوس بلک یه چیزایی بدونه.مطمئنم هری با اون ارتباط داره...

خب این خیلی خوب شد.
فقط سعی نکن که هی شخصیت خودت رو بزرگ کنی.
اینجوری یه کم تابلو میشی.
ولی خیلی خوب بود. تأیید شد.


ویرایش شده توسط BlackHuina در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۴:۴۵:۳۰
ویرایش شده توسط BlackHuina در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۴:۴۶:۱۱
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۵:۰۲:۵۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
#13
یک روزی میشد که هری با اتوبوس شواله به پاتیل درزدار آمده بود.بیشتر اوقات از آنجا بیرون می رفت و در کوچه دیاگون گشتی میزد.
دلش برای رون و هرمیون تنگ شده بود و آرزو میکرد آنجا باشند تا با هم درباره سیریوس بلک بحث کنند...
همان طور که به هدویگ زل زده بود و فکر می کرد تصمیم گرفت برود و چیزی بخورد...از اتاق بیرون رفت.راهرو تقریبا خالی بود...
وقتی داشت در را پشت خود می بست هیکل عزیم الجسته ای را دید که به طرف او می آمد...به سرعت او را شناخت و گفت:
-سلام هاگرید...چطوری؟...می خوای با هم بریم یه چیزی بخوریم؟...داشتتم می رفتم همین کار رو بکنم...
هاگرید بلافاصله گفت:
-سلام هری...نه مرسی باید برم کار دارم...راستی هری رون و هرمیون اومدن الان پایینن...من دیگه باید برم خدافظ...
هری گفت:
-چه خوب!...خدافظ هاگرید تو مدرسه می بینمت...
منتظر ماند هاگرید برود بعد رفت تا هرمیون و رون را ببیند...

طرز نوشتن ـت خیلی خوب بود.
استعداد خوبی داری.
فقط برای ظاهر پست ـت یه کاری بکن.
همه ی سه نقطه هات رو بردار و به جاش نقطه بذار. مطمئن باش اتفاقی نمیفته. اگه افتاد با من!

یه مشکل بزرگ دیگه ـت این بود که داستان خوبی انتخاب نکردی.
الان این داستان تو چیزی برای جذب مخاطب نداشت.
تو باید یه چیزی رو انتخاب کنی که جذاب و جالب باشه.
یه اتفاق خاصی که قراره بیفته.
اینجوری به صورت اتوماتیک اندازه ی پستت هم خیلی بیشتر از این حرفا میشه.

منتظر نوشتن دوباره ـت هستم.
تأیید نشد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۰:۱۴:۳۲
دلیل ویرایش: پاسخ






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.