نجینی به روی سن رفت و بعد از تعظیمی برای ملت،میکروفون را برداشت و شروع کرد:«یَک روز در خانَه نَشَستَه بودیم و داشتیم تُخمَه مَی خوردیم،کَه یَک دفعَه دیدیم آیفون زنگ زد!آیفونَ برداشتیم،گفتیم:«کیستَه؟»
گفت كَه آلبوس دامبَلدورَ!
نجینی سرفه ای کرد و با لحن عادی ادامه داد:«داشتم می گفتم!بعله...تا دیدیم ایشون کی هستند، یه ذره مشکوک شدیم به ماجرا!ولی در هر حال در رو باز کردیم و...
-به! سلام بانو نجینی!ما تا ازتون خبر نگیریم،شما یاد ما نمی افتین؛نه؟!
نجینی همان طور که دامبلدور را به سالن پذیرایی هدایت می کرد،لبخندی زد و گفت:«نفرمایین!ما همیشه جویای احوال شما هستیم!راستی،چی شده که شما اومدین ملاقات بنده ی حقیر؟!
دامبلدور روی مبلی نسکافه ای رنگ نجینی نشست:«اختيار دارین! داشتم از اینجا رد می شدم، گفتم بیام شما رو هم ببینم!»
نجینی با اجازه ای گفت و به سمت آشپزخانه به راه افتاد تا وسایل پذیرایی را فراهم کند.
دو لیوان شربت آناناس درست کرد...
نیمه ی شیطون ذهنش یادش انداخت که قبل از آمدن دامبلدور،داشت به این فکر می کرد که طلسم جدیدی که در «کلاس خواندن ذهن و چفت شدگی » یاد گرفته بود،روی چه کسی امتحان کند.این طلسم کاری می کرد که بتوانی به خاطرات طرف مقابلت دست پیدا کنی.
با تصمیمی آنی ، ماده ای بیهوش کننده در یکی از شربت ها ریخت و با مقداری شیرینی به طرف سالن رفت.
دامبلدور تا او را شربت به دست دید گفت:«بابا این کارا چیه؟شما خودتون شربتین...اِ...نه...یعنی چیزه!چرا زحمت می کشین؟!
نجینی همان شربت «که خودتون می دونید کدوم شربته!» را جلوی دامبلدور روی میز گذاشت، و شیرینی هارا روی میز عسلی قرار داد.
دامبلدور سریع شربت را برداشت و یک نفس سرکشید:«آخ،چقدر تشنم بود!»
و به ثانیه نکشید که بیهوش شد!
نجینی نیشخند شیطنت آمیزی زد و طلسم را روی دامبلدور اجرا کرد...
بعد از اجرای طلسم همان طور که استادش گفته بود چشمانش را بست...
لحظه ای حس کرد که سرش گیج می رود و بعد...
- خوش حال و شاد و خندانم! قدر دنیا رو می دانم!دست می زنم من!پا می کوبم من!شادابم!
با تعجب چشمانش را باز کرد و با صحنه سیاه و سفیدی از یک خانه ی قدیمی و دو بچه ی ۳ یا ۴ ساله روبه رو شد!
آن دو کودک به طور خیلی عجیبی شبیه دامبلدور و ولدمورت بودند! همان دماغ ها...همان چشم ها...همان ریش ها...اِ!نه!یعنی همان موها!
هر دو پیش هم بر روی قالی کهنه ای نشسته بودن و آواز می خواندند.
از تلوزیون سیاه و سفید کهنه ای هم یک برنامه کودک مشنگی پخش می شد:«خداحافظ گل ناز!لبت به خنده شد باز!امیدوارم دوست من،تو رو ببینمت باز!»
همان طور که داشت آن ها را در ذهنش تجزیه و تحلیل می کرد با صدای خشن و کلفت زنی از جا پرید:«ذلیل مرده ها!بـــوق شده های بـــــــوق!
کم کنید صدای اون بـــــــوق مونده رو !بذارین باباتون بیاد!میگم امشب بندازتتون تو کوچه،همون جا بخوابین!»
نجینی سریع برگشت و با تصویر پرفسور مک گونگال خیلـــــی جوان تر رو به رو شد،که چادر گل گلی به کمرش بسته بود و ملاقه ای را که در دست داشت با حالت تهدید آمیزی رو به آن دو طفل معصوم تکان می داد!
دامبلدور کوچک با صدای نازکش گفت:«مامان مینروا؟!بابا تام کی از پاتیل درزدار بر می گرده؟!»
مک گونگال انگار نه انگار که لحظه ای پیش داشت داد و بیداد می کرد،لبخند محبت آمیزی رو به او پاشید و خیلی مهربان گفت:«اگه شما پسرای خوبی باشین و بــــــوق بازی در نیارین،قول می دم که زود تر از سرکارش برگرده!»
نجینی دیگر صبر نکرد ،چشمانش را بست و طلسم برگشت را خواند.چیز هایی که دیده بود برای یک عمر مسخره کردن و سوژه کردن کافی بود...
نجینی دوباره تعظیمی کرد و رو به ملت بیکار و علاف گفت:«خب!خوشتون اومد؟!»
ولی فقط با سکوت مردمی که در بهت فرو رفته بودند روبه رو شد...
نجینی:
ملت بیکار و علاف: