تصویر شماره ی ۵:کلاه گروهبندی
با دلهره نگاهی به اطرافش انداخت ومتوجه شد که بقیه نیز مانند خودش نگرانند.او از خانواده ی مشنگ ها بود.یعنی به کدام یک از گروه ها فرستاده می شد؟
اپریل در حالی که کناره ی ردایش را می فشرد سعی می کرد افکارش را از سخنان نا امید کننده ی اطرافش که درباره ی ان کلاه جادویی گفته می شد دور کند.
_بچه ه؛ا می گن از توی اون کلاه یه جادوگر وحشی در میاد که باید باهاش مبارزه کنیم.
_چه جور مبارزه ای؟
_بعضی یا می گن باید جادوی سیاه بلد باشیم تا توی یه گروه خوب بیفتیییم!
در سرسرای بزگ باز شد و چند مرد که به نظر استاد های مدرسه می امدند به سمت سال اولی ها حرکت کردند و ان هارا به سمت سرسرای بزرگ راهنمایی کردند؛هزاران شمع روشن در هوا معلق بود و میز بزرگی که روی ان کلاهی کهنه و قدیمی که گویی قسمت های مختلف ان را به هم وصله کرده بودند در وسط سالن قرار داشت.
چهار ردیف بزرگ در اطراف سالن که بر روی ان ها سال بالایی ها نشسته بودنن و یک میز پهناور در اخر سالن که تمام اساتید بر روی ان نشسته بودندقرار داشت.
اپریل به اسمان پرستاره ی بالای سرش نگاهی انداخت او قبلا درباره ی سقف سحر امیز شنیده بود اما حالا که خودش ان را می دید متوجه شد که زیبایی ان وصف ناپذیر است.
پروفسور مک گونگال که تا دقایقی پیش خودش را به سال اولی ها اشنا کرده بود جلو امد و گفت:اسم هر کدوم از بچه ها که خونده شد جلو بیاد و روی چهار پایه ی پشت میز بشینه و کلاه رو روی سرش بگزاره و منتظر بشه که کلاه قاضی اون رو به گروه مناسبش بفرسته.
ناگهان کلاه شروع به حرف زدن کرد :ماری ویلسون
دختری که نامش ماری بودجلو رفت وبر روی چهارپایه نشستو کلاه را بر روی سرش گذاشت.
_ریونکلاو
این کلمات ازدهان نا مشخص کلاه بیرون امد و دختر به سمت میزی که در سمت راستش بود رفت و نشست.
تقریبا نیمی از بچه ها به گروه های تععین شده یشان رفته بودنن.
_اپریل پیت.
اپریل درحالی که سعی می کرد جلوی لرزیدن پاهایش را بگیرد بر روی چهر پایه نشست و کلاه را بر روی سرش گذاشت.ناگهان همه جا تاریک شد...
خودش رادید که در حال بالارفتن از یک تالار بزرگ است و خبرنگاران در اطرافش جمه شده اند ناگهان خودش را دربرابر سالن اجتماعات بزرگ دید؛او برنده ی جایزه شده بود؛تصویر عوض شد؛او در یک دفتر پر از کاغذ و تومار بود در حال بررسی چند کتاب...
تصویر بعد؛او درون یک جنگل تاریک بود وچند خوناشام در حال حمله به او بودند...ناگهان دوباره همه جا تاریک شد.
تصویر او در دفتر کار در یک طرف وتصویر او که در جنگلی بزرگ بو در طرف دیگر.....هافلپاف یا گریفندور؟
او عاشق گروه گریفندور بود؛همه ی دوستانش که تازه با ان ها اشنا شده بود در گروه گریفندور رفته بودند.
_هافلپاف
کلاه قاضی این کلمه را گفت و اپریل را از رشته ی افکارش بع بیرون کشید.هافلپاف!یعنی اینده ی او در یک دفتر مخروبه است و اوباید تا اخر عمرش کار کند؟؟؟؟
درود فرزندم
شیوه نوشتنت جدید بود، و این خوبه. خلاقیتی که استفاده کردی هم با توصیفاتت دلنشین تر شدن. توصیفاتتم با دوتا اینتر از دیالوگ هات جدا کن تا رستگار شی.
_اپریل پیت.
اپریل درحالی که سعی می کرد جلوی لرزیدن پاهایش را بگیرد بر روی چهر پایه نشست و کلاه را بر روی سرش گذاشت.ناگهان همه جا تاریک شد...
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی