سر کادوگان دنبال چاره بود. تا اینکه به ذهنش رسید که ققنوس ها می توانند انها را نجات دهند. پس شمشیر گریفندور را به طرف یکی از انها گرقت و ققنوس ها به راحتی 1009 نفر را بلند کردند و به قاب بعدی بردند. سر کادوگان گفت:
_درود بر شما لشکریان من، شما می دانیید خیار چمبر چیست؟
_مییییو؟
_دشمن! دشمن چو خیار چنبر سست است!
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که چیزی مانند خیار چمبر از زیر زمین در امد و گفت:
_من نقاشی نجینی هستم! هیچ شباهتی هم به خیار چمبر ندارم! بیا جلو شوالیه ی کوچک!
_حمله!
غول خاکی بلافاضله نجینی را گرفت و از وسط به دو تکه تقسیم کرد. پس از مدت کوتاهی استراحت، سر کادوگان گفت:
_سربازان با وفای من، به پیش!
تابلوی بعدی، یک اینه بزرگ بود که در حال خندیدن بود...
_بزنید و این خرده شیشه شیشه را نابود کنید!
اما تا سر کادوگان دستور حمله را داد، اینه همه ی لشکر سر کادوگان را پدیدار اورد...
_مممممیییو!
_مممممیییو!
_ان متقلبان را نابود کنید!
_ان متقلبان را نابود کنید!
قدرت اینه بسار زیاد بود و سر کادوگان الان باید راهی برای مقابله با خودشان پیدا می کرد. او فکری کرد و گفت:
_شروع کنید به خودزني! به طوری که عقب عقب بروید!
_شروع کنید به خودزني! به طوری که عقب عقب بروید!
اما سر کادوگان برای لشکریان خود چشمکی زد و لشکریان دشمن شروع به خودزنی کردند و ان قدر خودشان را زدند که به طرف اینه عقب عقب رفتند و محکم به اینه خوردند. صدای شکستن اینه بسیار برای سر کادوگان دل انگیز بود، چرا که شمشیرش دقیقا پشت اینه بود؛ اما هیولایی از جنس شیشه پدید امد که 100 برابر غول خاکی بود. او با صدای رسا و مخوفی فریاد زد:
_تو نمی توانی هورکراکس ولدمورت را پس بگیری!
_شما بزدلان شمشیر من را به هور کراکس تبدیل کرده اید؟ به سزای کار خود می رسید!