تصویر شماره ۳خیلی عصبانی بود.هیچ وقت نمی خواست هری چیزهایی که امشب در قدح اندیشه اش دیده بود ،ببیند.
حتی هنوز هم از حرفی که به لی لی زده بود پشیمان بود.
نمی دانست کجاست و چه می کند، تمام هوش و حواسش پیش لی لی بود.ناگهان خودش را روبروی یک در بزرگ دید.در را باز کرد و به داخل اتاق پشت در قدم گذاشت…
با اتاق نسبتا تاریکی مواجه شد که در آن تنها چیزی که وجود داشتن یک آینه بود.
به سراغ آینه رفت.روبروی آینه ایستاده بود، اما هرگز چیزی که می دید را باور نمی کرد.لی لی!!!
او و لی لی در کنار هم ایستاده بودند؛ این اولین باری بود که اسنیپ لی لی را در حالی می دید که او را در آغوش گرفته است!
چشمانش را بارها باز و بسته کرد، اما تصویر محو نشد…
نشست و شروع کرد به گریه کردن، لی لی هم همزمان با او گریه را آغاز کرد
دیگر به آرزویش رسیده بود؛او تا صبح همانجا ماند و صبح که شد، از در بیرون رفت.اما قبل از آنکه بخواهد آنجا را علامت گذاری کند، در ناپدید شد!
حال سوروس از همیشه بدتر شد.ناگهان از پشت سرش صدایی شنید.
چرخید، پروفسور دامبلدور پشت سرش ایستاده بود.اشک در چشمانش جمع شد، جلو رفت و سرش را روی شانه ی پروفسور دامبلدور گذاشت و تا توانست گریید.
پروفسور دامبلدور تا تمام شدن گریه ی او صبر کرد و بعد از آن گفت: این همون آینه ی نفاق انگیز بود، فکرکردم بذارمش توی اتاق ضروریات، اما ظاهراً اگه توی دفتر خودم باشه، بهتره.
حال اسنیپ بهتر شده بود، به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند و برای خوردن صبحانه به سر میز اساتید برود…
شروع خوبی داشتی ولی بعدش یکم سریع داستانو جلو بردی. با این حال به نظرم برای عبور از این مرحله کافی بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی