هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱:۱۰ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۸
#51
با کی؟
با وین هاپکینز


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸
#52
کِی رو جا انداختید که!
کِی؟
موقع انتخاب گروه


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۹:۵۸ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸
#53
سوسک مذکور یا شایدم مذکوره، با تحمل فشار بسیار، تمام مسیر برج نامرئی رو تا بالا رفت. بالاخره به بالای برج رسید و نفسی تازه کرد:
-خب دیگه... رسیدیم. پیاده شید... عه اینا کجا رفتن؟

سوسک که با خیال حمل دو عدد جادوگر، تمام مسیر برج رو رفته بود، تام و جیمز را بین راه پایین انداخته و خود متوجه این اتفاق نشده بود. تام که به لبه تیزی از برج آویزون شده بود، حتی توی اون وضعیت هم تو سر و کله جیمز میزد اما جیمز همچنان خونسرد بود:
-آخه سوسک؟ سوسک؟ لامصب سوسک؟ چیز دیگه ای نبود ما رو سوارش کنی؟
-در فراسوی نا امیدی همچنان امید هست تام.
-خف بابا. جملات امیدوار کننده واسه من بلغور نکن. یا شنلم رو آزاد میکنی و هر جفتمون رو از اینجا نجات میدی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی تسترال.

تام عصبانی بود. خیلی هم عصبانی بود. هر لحظه شدت عصبانیت تام بیشتر میشد و جیمز همچنان خونسرد بود و برای اذیت کردن تام کم نمیذاشت. با هر بدبختی بود، جیمز شنل تام رو آزاد کرد و اون رو بالا کشید. حالا لبه پرتگاه بودن و باید خودشون رو به بالاترین نقطه برج میرسوندن.
-نظری نداری تام؟
-از من میپرسی عمه تسترال؟
-جز تو کسی نیست اینجا ازش بپرسم.

تام کم کم به اوج عصبانیت خودش میرسید و چیزی نمونده بود بزنه خودش و جیمز رو شتک کنه که دید از آسمون چیزی به سمتشون میاد:
-ازون بالا کفتر میایه...
-کاری نکن اسمتو روی تکه سنگی بنویسم و جلوی همین برج خاکت کنم جیمز. بهتره منتظر بمونیم ببینیم چی داره نزدیک میشه. شاید بتونه کمکمون کنه.

ساعت ها گذشت ولی اون شی همچنان توی راه بود. کم کم هوا، رو به تاریکی میرفت و جیمز و تام، در لبه قسمتی از برج گیر افتاده بودن و همچنان منتظر بودن ببینن اون کفتر که داره از آسمان میایه، بالاخره میایه یا نمیایه.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#54
اراذل و اوباش گریف
VS

wwa


پارت اول

تمام اعضای تیم اراذل، بعد از کلی گشت و گذار و خوشگذرونی و بازدید از بناهای زیبای فرانسوی، گوشه ای از چمن زار لم داده بودن و به استراحت پرداخته بودن. عمو قناد همون اطراف درحال سلفی انداختن با پلنگای فرانسوی بود و پاندا روی زمین غلت میزد. آرتور، گیدیون و ناپلئون درآرامش به سر میبردن و کم کم خُر و پفشون بلند میشد. مرگ اون اطراف چرخی میزد و دو سه نفری رو میفرستاد زیر اتوبوس. ولی در این بین خبری از آستریکس نبود. زمانی که اعضای تیم اراذل، درحال چرخ زدن توی پاریس و بازدید از برج ایفل بودن، آستریکس به طرز مرموزانه ای غیبش زد. مثل همیشه! جالبی این موضوع این بود که همه به این غیب شدن های یهویی آستریکس عادت داشتن و حتی دنبالش هم نرفتن که ببینن چه اتفاقی واسش افتاده. بالاخره وسط آرامش آرتور و گیدیون، ناپلئون چشم باز کرد و فریاد سر داد:
-پس این آستریکس کجاست؟ داریم از گشنگی میمیریم.
-گشنه بودنت چه ربطی به آستریکس داره؟
-قرار بود برایمان غذا بیاورد. مرغ بریان شده، به همراه شراب قرمز و کمی مرکبات که حالمان را جا بیاورد. یادش بخیر در گذشته چه ابهتی داشتیم. با یک اشاره، ظرف غذا جلوی رویت بود و گوشت کباب شده را به نیش میکشیدی.
-اون مال گذشته بود. درحال حاضر لا به لای اراذلی. همینه که هست.

ناپلئون طبق معمول قاطی کرد و بلند شد تا سخنرانی کنه و تک تک اطرافیانش رو به قطع کردن سرشون تهدید کنه که از دور، گرد و خاکی به پا شده، به طرفشون هجوم میاورد.
-اون چیه دیگه؟ طوفان شده؟
-نه یکی داره با سرعت میاد سمتمون.
-یعنی آستریکسه؟
-اگه بخوره بهمون خودشه... مثل اینکه خودشه. بکشید کنار زخمی نشید...

زارت

جراحت بسی خفیف بود و صورت ها بر فنا! اراذل سر و صورتشون رو از رو زمین جدا کردن و خودشون رو جمع و جور کردن. طولی نکشید که غر زدنای ناپلئون دوباره شروع شد:
-کوری مگه خون آشام بزمجه؟ یه ذره زودتر ترمز کن.
-بچه ها... اونجا... بیاید... زود باشید... باید ببینید... وای... ذوق مرگی...
-آروم باش آستریکس. بگو چی شده؟
-بالاخره پیداش کردم... باید ببینید... همونجاس... نزدیکه... بیاید... زود باشید...
-نکش خودتو! اومدیم خب.

چند ساعتی بعد-چند تا خیابون پایین تر از برج ایفل

بعد از مدتی راه رفتن، بالاخره آستریکس جلوی ورودی یک کاخ مخروبه ایستاد و درحالی که با اشتیاق به کاخ خیره شده بود، آب از لب و لوچش سرازیر شده بود. اونها درست جلوی یک کاخ مخروبه ایستاده بودن که گویا تعدادی از درختان داخل حیاطش هم مورد اصابت صاعقه قرار گرفته و سوخته بودن. ظاهر خوشایندی نداشت. بیشتر شبیه خونه جادوگران و ساحرگان سیاه بود که به نظر میومد یکی دو قرنی میشه از اونجا رفته باشن. گیدیون که به پنجره های شکسته و در ورودی آهنی زنگ زده کاخ نگاه میکرد، نگاهش رو از روی کاخ برنداشت و خطاب به آستریکس گفت:
-میگفتی پیدا کردم پیدا کردم، همین بود؟ خرابه پیدا کردی؟
-مراقب حرف زدنت باش گیدیون. تو نمیتونی به این مکان توهین کنی. اینجا یک مکان مقدس برای تمام خون آشام هاییه که زمانی اینجا زندگی کردن و یا اجدادشون در اینجا بودن.

آرتور کلشو خاروند و ابرو بالا انداخت و به آستریکس نگاه کرد:
-یعنی خونه اجدادته؟
-بله آرتور. پدربزرگم و پدر پدربزرگم و تمام پدران و پدربزرگانم در این کاخ بزرگ زندگی میکردن.
-حالا چرا اینجوری صحبت میکنی؟
-فکر کنم روح ناپلئون درونش حلول نموده است.
-زر زر زر! چقدر گستاخ و بی شخصیت هستید. تا کنون کسی با شخصیت من و ابهت من شوخی نکرده. باور کنید اگر اون ارتش...

آستریکس وسط حرف ناپلئون پرید و حرف اون رو قطع کرد و به سمت کاخ رفت:
-مطمئنی میخوای بری اون تو؟
-من یک خون آشامم و اینجا خونه اجدادی منه. مطمئن باشید اجازه نمیدم اتفاقی براتون بیافته. دنبال من بیاید.

کمی بعد-طبقه دوم کاخ

آستریکس، تمام اتاق ها رو بررسی میکرد و برای خودش میچرخید. مرگ در راهروها پرسه میزد و پاندا برای خودش روی مبل لم داده بود. گیدیون و آرتور نیز به تابلو ها و نقش های به جا مانده روی در و دیوار نگاه میکردن. گویا قبلا درگیری ایجاد شده بود که باعث شده بود پنجره ها بشکنن و روی در و دیوار، آثار خون و خراب شدگی وجود داشته باشه. توی این به هم ریختگی و تاریکی راهروها، مرگ بازیش گرفته بود و هی میپرید تو دل بقیه اعضا و خلاصه پشم و پیلی نمونده بود که نریزه. ناپلئون که برای خودش توی طبقه دوم چرخی میزد، درِ یکی از اتاق ها رو باز کرد:
-آستریکس! به نظرم باید بیای و به این اتاق نگاهی بیاندازی.

آستریکس و بقیه اعضا، به سرعت به سمت ناپلئون رفتن و وارد اتاق شدن. آستریکس چوب دستیش رو درآورد و اتاق رو روشن کرد:
-لوموس.
-عه فکر نمیکردم افسون ها اینجا کار کنن.
-چرا همچین فکری کردی؟
-نمیدونم.

اراذل نگاهی به داخل اتاق انداختن. به نظر میومد اینجا انبار کاخ بوده باشه. تمام دیوارها پر از تار عنکبوت بود و داخل انبار، محفظه هایی بود شبیه به بشکه های بزرگ نوشیدنی کره ای در سه دسته جارو. ولی با این فرق که یه زمانی توی این محفظه ها، پر از خون تازه بود برای خون آشام های ساکن کاخ. آستریکس چرخی داخل انبار زد. دستی به دیوار ها کشید و مجسمه های کوچکی که توی انبار بودن رو بررسی کرد. آرتور همون اطراف میچرخید و به وسایل داخل انبار نگاه میکرد که پاش به تخته چوبی گیر میکنه و با کله مبارک، میره توی دیوار. از اونجایی که ساختمون قدیمی بود و استحکام کافی نداشت، دیوار میریزه و اتاقی مخفی پشت اون ظاهر میشه. آرتور گیج و منگ از جاش بلند میشه و خودشو میتکونه:
-من خوبم... خوبم. چیزیم نشد... عه! اینجا دیگه کجاست؟

آستریکس به اتاق مخفی که آرتور بهش خیره شده بود، نگاهی میندازه. تعدادی تابوت داخل اتاق وجود داشت که دور میزی، به صورت شیب دار گذاشته شده بودن و در همشون باز بود:
-میزگرد اجدادم!
-جان؟
-میزگرد. اینجا محل برگذاری جلسات محرمانشون بوده. طبق چیزی که درباره این کاخ خوندم، اون ها تمام جلسات مهمشون رو توی این تابوت ها برگذار میکردن.

آستریکس به سمت تابوت ها رفت و ذوق مرگانه، داخل یکی از اونها دراز کشید. طولی نکشید که آستریکس ازین کارش پشیمون شد. چرا که مرگ، طبق عادت همیشگی که داشت، با دیدن تابوت ها، وحشیانه یقه گیدیون و ناپلئون رو از پشت گرفت و سه نفری به سمت تابوتی که آستریکس داخلش بود پریدن. آستریکس که اون زیر در حال خفه شدن بود، سرش رو از لا به لای ردا و کت گیدیون و ناپلئون بیرون آورد:
-نکنید لامصبا. خونه قدیمیه. میریزه پایین.
-منم تو بازیتون راه بدید...
-نههههه

آرتور به سرعت به سمت تابوت دوید و روی شکم ناپلئون شیرجه زد. عمو قناد که شوخی بقیه رو دیده بود، انرژیش پر شده و "یییییییه برنامه ببینیم" گویان به سمت تابوت پرید. ولی این پایان شیرجه ها نبود و آستریکس از سوراخ ردای مرگ میدید که پاندا به سمتشون میدوئه:
-اند هیز نیم ایز جااااان سینااااا...

با پرش آخر پاندا و فرود اومدنش روی هیکل کل اعضا، ناگهان صدای ویژی اومد و تابوت و کل اعضای اراذل غیب شدن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#55
اراذل و اوباش گریف VS ترنسیلوانیا

پارت چهارم
(پارت آخر)


گوشه ای از کریم آباد-محل کمپ تیم اراذل و اوباش گریف

اعضای تیم اراذل و اوباش، بعد از کلی بدبختی و غل و زنجیر کردن گروگان و شکنجه دادنش، بالاخره فرصتی برای تمرین کردن پیدا کردن. به سرعت به سمت تیکه زمین کوچک خاکی که بچه مشنگ ها توش گل کوچیک می زدن و گیدیون به زور قلدر بازی ازشون گرفته بود، رفتن تا تمرینشون رو آغاز کنن. اما بوقیا یه چیزی رو یادشون رفته بود.
-عه کوافل نداریم که.
-ای بابا اصلا یادمون نبود.
-هیچ مشکلی نیست. من از ردای خودم بهتون کوافلی خواهم داد. ولی باید بپذیرید که بعد از مرگ دوباره تان، روح تک تکتان برای من باشد تا دیگر راه فراری نداشته باشید.

اعضای تیم پوکر فیسانه به هم خیره شدن. سپس به مرگ خیره شدن. ناگهان دوباره بهم خیره شدن و این روند دو سه قرنی به طول انجامید. آرتور بالاخره سکوت رو شکست و دهان بگشایید:
-به خاطر یه کوافل؟
-راست میگه. به خاطر یه کوافل من روحمو نمیدم به تو.
-وایسید الان میام.

پاندا از جمع دور شد و بعد از چند دقیقه با یک عدد کوافلِ بامبویی برگشت.
-بیاید با این بازی کنید.
-بالاخره به یه دردی خوردی.
-تخصص من توی بامبوئه... و هرچیزی که خوردنی باشه. میتونم با بامبو هرچی که میخواید درست کنم. البته در قبال خوراکی. یکیتون باید سهم غذاشو بده به من.
-مرگ که غذای دنیای زندگان رو نمیخوره. سهم اون مال تو.
مرگ:

هیچکس هم اون وسط نبود بپرسه کجای دنیا، پانداها حرف میزنن؟اصلا مگه پاندا میتونه بازی کنه؟ اونم چوب سواری وسط آسمون؟ اصلا پاندا چه میدونه کوییدیچ چیه یا کوافل به چه دردی میخوره؟ولی خب نویسنده این چیزها حالیش نبود.
بعد از اینکه پاندا حرکتی زد و اجازه نداد که مرگ، روح اعضای تیم رو صاحب بشه، تیم اراذل به سمت تمرین خود شتافت تا با پشت کار بسیار، خودشون رو برای مسابقه با تیم ترنسیلوانیا آماده کنن. مرگ که تازه فنون کوییدیچ اومده بود دستش و فوت کوییدیچ گری رو یاد گرفته بود، دهن اعضای تیم خودشون رو توی تمرین مورد رحمت الهی قرار داد و تا میتونست حرکت خفن میزد. اما اینکه حرکت های خفنش شامل چه چیزی می شد رو فقط نویسنده می دونست. ولی از زور تنبلی، حسش نکشید بهشون اشاره کنه و به بهونه اینکه پست طولانی میشه، حدسش رو به ذهن خواننده سپرد.

مرگ رو به عنوان جستجوگر در نظر گرفته بودن. پس نیاز بود تمرینات لازم برای جستجوگر شدن رو انجام میداد، و در نتیجه، اون لحظه به یک عدد اسنیچ طلایی نیازمند بودن که وسط زمین مشنگی، اسنیچ کجاشون بود. همه گیج و منگ داشتن به هم نگاه میکردن و پاندا قصد داشت یه فن دیگه برای اسنیچ پیاده کنه که آرتور، درحالیکه داشت اون گوشه ها به یاد جوونیاش سوار بر جاروی ابله دور دور میکرد، حرفای اعضای تیمشون درباره اسنیچ رو شنید و ناگهان ترمز دستی رو کشید و زرتی ایستاد:
-اسنیچ میخواید؟ به یک عدد هری پاتر نیازمندیم.
-هری از کجا بیاریم؟

گیدیون که وسط یکی از حلقه های زمین کوییدیچ داشت تاب بازی میکرد، سخن به میان آورد که "الان میارمش" و زرتی تلپورت کرد. چند دقیقه بعد، گیدیون، هری به دست، کنار آرتور ظاهر شد. آرتور نگاهی به هری انداخت:
-سلام پدرزن.
-سلام دومادم. تِخ کن!
-تِخ.
-اینم از اسنیچ. حالا خدافظی کن.
-خدافظ.
-چه پسر خوبیه دومادم.

بعد از تلپورت شدن هری و تمیز کردن اسنیچ از آب مبارک دهانش، مرگ سوار بر جاروی کپک زده ای شد که زمانی گیدیون تو بچگی باهاش زمینو جارو میزد و حالا با جادو می تونست پرواز کنه. بعد شروع کرد با یَک یَکِشون کورس گذاشتن.

چند ساعت بعد- غروب آفتاب

مدت بسیاری گذشته بود و الان دیگه میشد گفت تقریبا شب شده بود. اوایل تمرین، مرگ گل های زیادی می کاشت. مثلا اسنیچ از لا به لای سوراخ های رداش در میرفت یا کوافل چند باری خورد تو چشم و چالش و فکش رو از جا درآورد تا ملت مجبور باشن روی زمین دنبالش بگردن قبل از اینکه امپر بچسبونه و هوس کنه جون کسی رو قبضه کنه. یکی دوبارم اسنیچ رفت لا به لای دنده هاش و همونجا گیر کرد تا با بدبختی بتونن خارجش کنن. معلوم نبود این اسکلت بوقی بی خاصیت رو کی اینجوری طراحی کرده که عرضه یه کار ساده رو هم نداره. هرچند هیچکدومشون از ترس اینکه دوباره سر از دنیای مردگان در بیارن جیکشون در نیومد. تا اینکه بالاخره مرگ تونست اسنیچ رو با دستای سرد و استخونیش بگیره و به سبک مرگ واری از خودش تقدیر و تشکر به عمل بیاره.:
-هورا.
-کوییدیچ بازی شدی واسه خودتا.

گیدیون که حسودیش شده بود، اون وسط حس ضد حالش اومد و وسط شادی بقیه پرید:
-به یه بار نیست که. بازم باید تمرین کنه. به نظرم خیلی جا واسه پیشرفت داره.
بقیه:

اما مرگ بیدی نبود که با این حرف ها به خودش بلرزه. کلا مرگ بود و تو کل دوران فعالیتش از این بچه پرروها زیاد دیده بود.
-گیدیون درست میگه...

گیدیون با افتخار سینه جلو داد که مرگ ادامه داد:
-باید بیشتر تمرین کنم ولی در قبال تعلق گرفتن روحت به من!.
-روح ما رو زخم کردی تو. نمیخواد تمرین کنی.

سپس ناراحت رفت داخل چادر و در گوشه ای فحش کشان به هرچی جسم و روح بود، شروع کرد به برق انداختن جاروی مسابقش. مدت زمانی گذشت و اعضای تیم اراذل دور هم جمع شدن تا یه چیزی بزنن تو رگ و فیض ببرن. مرگ که اساسا چیزی نمیخورد، جلوی چادر نشسته بود و اسنیچ به دست، به آسمان شب نگاه میکرد. در همین حین، آرتور و بقیه اعضای تیم، به آلبوس خسته و زخمی نگاه میکردند.
-این وضع همینجوری ادامه پیدا نمیکنه. نمیتونیم تا آخر عمرمون همینجا نگهش داریم. بالاخره همه متوجه میشن که چه بلایی سرش آوردیم.
-پس میگی چیکارش کنیم؟
-آزادش کنیم بره. نگه داشتنش فقط باعث میشه نتونیم روی مسابقه تمرکز کنیم و فکرمون رو هی درگیرش کنیم.
-فرزندانم. میتونید روی من حساب کنید. من هیچ حرفی به هیچکسی نمیزنم که چه خطایی انجام دادید. شما همیشه فرزندان روشنایی بودید و قلب پاکی دارید. میدونم که تصمیم اشتباهی نمیگیرید.

گیدیون از جاش بلند شد و به سمت آلبوس رفت. دست ها و پاهاش رو باز کرد و زیر بغلش رو گرفت و کمکش کرد تا از چادر بیرون بره.
-متاسفانه باید بگم که این مسیر رو باید خودت تنهایی بری.
-نمیتونیم بیرون تنها بفرستیمش.
-نه آستریکس. نیازی به کمک نیست فرزندم. خودم این مسیر رو میرم. روی مسابقه تمرکز کنید. فردا توی زمین میبینمتون. موفق باشید و مراقب.

عمو قناد که اشکش دم مشکش بود، زرتی زد زیر گریه و درحالیکه برای دامبلدور دست تکون می داد، رفتن دامبلدور را تماشا کرد. دامبلدور از چادر دور شد و به سمت جنگل های تاریک کریم آباد، تلپورت کرد. مدتی از رفتنش گذشت که یه دفعه گیدیون هولی شت گویان به آرتور خیره شد:
-چی شده گیدیون؟
-چوب دستیش رو یادش رفت ببره. یعنی یادمون رفت چوب دستیش رو بهش بدیم.
-باید بریم دنبالش. حتما به کمک نیاز داره.
-نه اون از پس خودش بر میاد. حتی بدون چوب دستی هم میتونه یه کارایی کنه.

کمی دورتر-لا به لای درختان جنگل

دامبلدور نفس زنان در حالی که راه رو گم کرده بود، بدون چوبدستی به دنبال سرپناه میگشت. تاریک بود و سرد. هوا ابری بود و کم کم بارون میگرفت. زوزه گرگینه ها به گوش میرسید و جیغ ارواح سرگردان جنگل. درحالی که تعدادی شاخه بوته های تمشک لا به لای ریش های سفیدش گیر کرده بود که موقع حرکت، با سر رفته بود توشون و ردای خاکستری اش گِلی شده بود، بی دفاع و خسته، کنده درخت بزرگی رو پیدا کرد که سوراخی بزرگ وسطش ایجاد شده بود. بارون شروع به باریدن کرده بود. به سرعت وارد کنده شد و همونجا دراز کشید.

آنسوی کریم آباد-چادر تیم ترنسیلوانیا

اعضای تیم ترنسیلوانیا، دست زیر چانه، در حالی که ذهنشان درگیر هم تیمیشان بود که چند روزی ناپدید شده بود، داخل چادرشون نشسته بودن و دنبال راه چاره بودن. سولی راه میرفت و دست به لبه کلاهش شده بود تا شاید اون کمکی بهش بکنه. اساسا سو لی هیچوقت قبول نداشت که از کلاه های پاره و جرواجر بوقی کاری بر نمیاد. کلا سو لی معتقدی بود. به هر حال مسئله خیلی مهم بود. فردا روز مسابقه بود و نمیدونستن که چجوری جای خالی هم تیمیشون رو پر کنن. گابریل از جاش بلند شد:
-چطوری ناپدید شده؟ اینطوری نمیشه. باید یه جایگزین پیدا کنیم براش.
-نمیشه گابریل. فردا روز مسابقس و ما نمیتونیم بازیکنی رو جا به جا کنیم.
-پس باید چیکار کنیم؟
-تا فردا صبر میکنیم. اگر پیداش نشد مجبوریم با همین ترکیب بریم داخل زمین.

تیم ترنسیلوانیا، ناامید از پیدا شدن دامبلدور، به استراحت پرداختن تا فردا برای مسابقه مشکل دومی نداشته باشن .

فردا- روز مسابقه

روز مهمی بود. مخصوصا برای تیمی که از مرگ برگشته بود. هوا خوب و آفتابی بود و آسمون می درخشید. همه چیز عالی بود.
اعضای دو تیم ترنسیلوانیا و اراذل و اوباش گریف، همزمان چادرهاشون رو ترک کردن تا روانه ورزشگاه چیژکشان بشن. طرفای ظهر بود و از سر و صدای همهمه واری که به گوش می رسید، اینطور بر می اومد که ورزشگاه داره پر میشه. حالا آفتاب جوری میتابید که انگار ارث پدرشو طلب داشت از ملت. در واقع توی کریم آباد آب و هوای ثابتی وجود نداشت. گاهی روز هاش گرم بود و شب هاش به سردی دستان مرگ و گاهی برعکس. شب هایی با باد های پرحرارت و روزهایی سرد که انگار بابانوئل همون اطراف داره یه قل دو قل بازی میکنه. کلا معلوم نبود آب و هواش، چه مرگی داشت.
تعدادی از دست فروشان، داشتن بین تماشاگران بستنی دوقلوی یخمکی کریم آبادی و ساندویچ سرد بی روح تاریخ مصرف گذشته پخش میکردن و سر تماشاگران رو تا قبل از شروع بازی، به خوردن و پر کردن شکمشون گرم میکردن.

چند دقیقه مانده به بازی-رختکن دو تیم

حال و هوای رختکن تیم اراذل که در حال مرور استراتژی و تاکتیک های بازی بودن مضطرب بود. هرچی نباشه این اولین بازیشون بعد از مدت ها بود. ولی در سمت دیگه زمین حال و هوای تیم ترنسیلوانیا غیرقابل توصیف بود. دیگه مرحله اضطراب و استرس رو رد کرده بودن. درحالیکه با بی قراری دور تا دور رختکن راه می رفتن و به هم تنه می زدن هنوز نگاهشون به در ورودی رختکن بود و در انتظار هم تیمیشون بودن. تو همین فازا بودن که یهو در رختکن باز شد و یه پیرمرد سر تا پا گِلی و قهوه ای وارد شد و مثل فرانکشتاین، سایه عظیمی انداخت روی اعضای تیم ترنسیلوانیا که از ترس به خودشون ترسیده بودن. همگی ماتشون برده بود که ناگهان کلاه سو به حرف اومد و فریاد سر نهاد که "آلبووووس" و ناگهان همگی به شادی روی آوردند و شیلنگ آتشنشانی توی صورت دامبلدور فوران نمود و از پیرمرد قهوه ای به پیرمرد سفید روی گوگولی سابق تبدیل گشت.

سو که تا به حال انقدر از دیدن دامبلدور خوشحال نشده بود، در پوست خودش نمیگنجید و به سمت وی هجوم برد که تا الان کجا بودی و تعریف کن چرا نبودی. دامبلدور که وقت رو مناسب نمیدید، لباس خودش رو چلوند و با همون نگاه همیشگی اش رو کرد به تیم ترنسیلوانیا و سخن نمود:
-متاسفانه درگیر یه مسئله ی بسیار مهم شده بودم و مجبور شدم بدون اینکه بهتون خبر بدم از پیشتون برم. ولی به نظرم الان، فرصت مناسبی برای بیان این مطلب نیست. بهتره ذهنمون رو روی مسابقه بگذاریم. چیزی نمونده تا شروع بشه.

دقایقی دیگر در زمین بازی

آندریا سری تکون داد و طی یک حرکت هماهنگ، بچه های تیمشون سوار بر جارو هاشون شدن. ورزشگاه در سکوت مطلق به سر می برد. همه منتظر شروع بازی بودن. دو تیم، توی دو صف مجزا، به ترتیب پشت هم ایستاده بودن و کسی حرف نمیزد.
عاقبت این صبر کشنده و کشدار که فقط داشت وقت تلف میکرد، به سر اومد. درهای ورزشگاه باز شد تا دو تیم وارد زمین بشن. صدای هلهله و هیاهو سرتاسر ورزشگاه رو پر کرد. بازیکنان وسط تشویق و کف زدن تماشاگران، همگی توی جایگاه خودشون ایستادن. صدای تماشاگران انقدر بلند بود که خداروشکر دیگه کسی نمی تونست صدای فریاد ها و کُری خوندن های ناپلئون رو بشنوه. داور، کوافل به دست، وسط دو تیم قرار گرفت. عمو قناد در پوست خود نمیگنجید و از این حلقه به اون حلقه شیرجه میزد. پاندا روی جاروی خودش لم داده بود و خسته تر از هر دفعه به کوافل نگاه میکرد.

آلبوس و مرگ بر روی جاروهای خودشون نشسته بودن و به اسنیچ آزاد شده نگاه میکردن که دور تا دور سرشون میچرخید و از لا به لای درز های شنل سیاه مرگ عبور میکرد و جستجوگران رو گیج میکرد. اگر اسنیچ جون داشت که بشه گرفتش، باید از طرز نگاه مرگ، خودش جونش رو تقدیم میکرد. هرچند مرگ اسکلتی بود که چشم نداشت و در نتیجه نمیشد گفت طرز نگاهش به اسنیچ چی بود. همون لحظه داور سوت رو توی دهانش گذاشت و شروع مسابقه رو اعلام کرد. همزمان با زدن سوت، کوافل رو به بالا پرتاب کرد و دو تیم مثل قوم مغول ریختن رو سر هم و سعی کردن کوافل رو از دست هم بگیرن. صدای جیغ و فریاد کر کننده تماشاگرا بدرقه راهشون شد..

هنوز زمانی از بازی نگذشته بود که امتیاز اول رو تیم ترنسیلوانیا گرفت. با همه جنب و جوشی که عموقناد داشت، بازم نتونسته بود توپ رو بگیره. فنریر، داور بازی، بین بازیکنا چرخ میزد و حواسش به همه بود که مبادا خطایی کنن. ابیگل هم از دور به بازی نظارت داشت.
بازیکنان دو تیم بر سر گرفتن کوافل و امتیاز برای تیمشون، با چنگ و دندون مبارزه میکردن. بازی کم کم به اوج خودش رسید و یکی در میان، تیم اراذل و ترنسیلوانیا به امتیاز میرسیدن. در طرف دیگه، گزارشگر بازی، یوآن آبرکرومبی، تار صوتی پاره میکرد و با شور و اشتیاق، بازی رو گزارش میکرد:
-حالا آرتور رو داریم. کاپیتان تیم اراذل و اوباش که با سرعت هرچه تمام تر داره وسط میدون جلون میده. از پدر یه تیم موقرمز کوییدیچی کمتر از این بر نمیاد طبیعتا. هرچند آرتور تا حالا هیچ تمایلی نشون نداده که به ما بگه تو این مدت تیمش کجا بوده و چیکار میکرده....

کمی بالاتر- جایی میان زمین و آسمان

در میان هیجان بازی، تشویق های هواداران و فریاد کاپیتان ها، ناگهان شیطنت آندریا گل کرد تا اسنیچ رو نصیب تیم ترنسیلوانیا کنه. دامبلدور که قول داده بود چیزی نگه، تو زمانی که داشتن میرفتن تو زمین، سر تا پیاز ماجرا رو برای هم تیمی هاش گفت و اینکه یه تنه با همه شون مبارزه کرده و بدون چوب دستی دخل همه شون رو آورده. اونا هم نامردی نکردن و یه گله نینجاهای مسلح فرستادن دنبالش داخل جنگل و دامبلدور اونارو هم زده. اون کسی هم که از ترس تمام شب رو توی تنه درخت خوابیده بود، همه ش نویسنده بوده.

در نتیجه، وسط هیاهو و کتک کاری دو تیم، آندریا که قصد انتقام گیریش گل کرده بود، از لا به لای جمعیت عربده کش، خودش رو به مرگ نزدیک کرد. اول قصد کرد مرگ رو هدف قرار بده ولی با فکر اینکه بعدا ممکنه شر بشه و نتونه بپیچونه منصرف شد. ولی وقتی نگاهش به اون جاروی عتیقه افتاد که مرگ روش سوار بود فکر دیگه ای به سرش زد.
-بذار ببینیم یه مرگ بدون جارو چه کاری ازش برمیاد.
آندریا چوبدستیش رو که قاچاقی آورده بود درآورد و بلاجر رو که میرفت طرف سولی، منحرف کرد به سمت جاروی مرگ و بوم!
بلاجر به جاروی مرگ برخورد کرد و منهدم شد. از شدت ضربه کل ورزشگاه در سکوت فرو رفت و همه توجه ها به سمت مرگ معطوف شد. اما یه مشکلی وجود داشت. همه با حیرت به مرگ خیره شدن که مرگ هنوز روی هوا معلق بود. ناسلامتی طرف مرگ بود. به اندازه تاریخ بشریت جون گرفته بود و اگر نمی تونست خودش رو، روی هوا معلق نگه داره، به درد لای جرز دیوار میخورد. تو اون لحظه هم اگرچه صورت مرگ هیچ احساسی رو نشون نمیداد ولی به نظر می رسید کار آندریا حسابی اون رو عصبی کرده بود.

دست در جیب رداش کرد و یه لیست بلند بالا با یه قلم پر درآورد. بعد بی توجه به اسنیچ راهش رو کج کرد و دنبال آندریا گذاشت تا با گرفتن روحش، تلافی کاری که آندریا باهاش کرده رو سرش در بیاره. هیاهو و کتک کاری وسط کوییدیچ کم بود، موش و گربه بازی مرگ و آندریا هم بهش اضافه شد.
-و حالا مرگ رو میبینیم که گویا وظیفه ش رو فراموش کرده و عوض اینکه بذاره داور به تخلف رسیدگی کنه شخصا میخواد این کار رو بکنه...اون لیسته چیه دستش؟

آلبوس که این وسط، فرصت رو مناسب دیده بود، با سرعت به سمت اسنیچ میرفت. حالا صدای تماشاگران آنقدری بلند بود که حتی توی اون فاصله ای که دامبلدور از زمین قرار گرفته بود، باز هم به گوش میرسید. اسنیچ جایی اون گوشه موشه ها داشت برای خودش می چرخید و دامبلدور باهاش فاصله ای نداشت. چیزی نمونده بود که به بازی خاتمه بده و اسنیچ رو نصیب تیم ترنسیلوانیا کنه که ناگهان توی اون هوای آفتابی، صاعقه بزرگی زده شد و تمام ورزشگاه در سکوت فرو رفت. آسمان کم کم ابری شد و رو به سرخی رفت. ابرهای تیره آسمان رو پوشوندن و تیرگی بر همه جا چیره شد. تمام ورزشگاه ترسیده بودن ولی واکنشی نشون نمیدادن و منتظر بودن تا اتفاقی رخ بده. در همین لحظه یکی از حلقه های زمین کوییدیچ که مورد اصابت صاعقه قرار گرفته بود، شکست و به سمت بازیکنان خم شد و روی زمین افتاد. صدای جیغ و داد ورزشگاه رو پر کرد. وسط اون بلبشو که ملت جیغ کشان سعی میکردن یه جای امن پیدا کنن تا از بارندگی احتمالی نجات پیدا کنن، مرگ بدون حرکت ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. چیزی که میدید رو باور نمیکرد. هنوز زمانش نرسیده بود ولی داشت رخ میداد.

فلش بک

ادوارد بالاخره از خواب بیدار شده بود.کش و قوسی به خودش داد و دهن دره ای کرد. کمی دورتر بقیه رو سر کارشون دید ولی از دوستاش خبری نبود. درحالیکه باز خمیازه میکشید، رفت به سمت دروازه های هادس که کمی جلوتر بود. همون حدود ها چشمش به ظرفهای غذای آشنایی روی زمین افتاد که پر از کشک بادمجان و سیر بودن، ولی از زمان ناهار گذشته بود. نگاهی به اطرافش انداخت. کماکان هیچ خبری، نه از آرتور بود، نه آستریکس و نه ناپلئون و پاندا و عمو قناد. شنل سیاهش رو به عادت همیشه روی سرش کشید و بیشتر دنبال هم تیمی هاش گشت. ولی چیزی دستگیرش نشد و برگشت سر خونه اول. دوباره نگاهی روی زمین انداخت. ظرف های غذا و شیشه خون خالی آستریکس روی زمین رها بودن. اطرافشون چندتا جای پا به چشم میخورد که تا رودخونه ادامه داشتن. نکنه دوستاش تو رودخونه غرق شده بودن؟ قلب ادوارد که مدت ها بود از حرکت ایستاده بود با نگرانی مرگ واری دوباره به تپش افتاد. راهش رو کج کرد به طرف دروازه تا از نگهبان های اونجا بپرسه چه اتفاقی برای رفیقاش افتاده. اما تا چشم نگهبان ها بهش افتاد جلوش تا کمر خم شدن.
- جناب مرگ...کجا تشریف داشتین؟ ارباب هادس دنبالتون میگشتن.

ادوارد دهنش باز موند. گرچه هنوز هم متوجه نشده بود که رفقاش تو اون تاریکی مرگ رو با اون اشتباه گرفتن و فلنگ رو بستن. ولی نگهبان ها با اون شنل سیاه و دست های قیچی شکلش، اون رو جای مرگ گرفته بودن و بهش اجازه صحبت ندادن. چون اساسا توقع هم نداشتن مرگ حرف بزنه. مرگ موجود آروم و کم حرفی بود. درحالیکه زیربغلش رو گرفته بودن و به زور با خودشون میکشیدن از بین دروازه عبور کردن. دروازه با صدای بلندی پشت سرشون بسته شد..

ورزشگاه چیژکشان-زمان حال

آلبوس که برای دور ماندن از برخورد صاعقه بهش، به ورزشگاه برگشته بود، در کنار مرگ ایستاد. تنها شانسی که آورده بود این بود که وسط اون بلبشو، اسنیچ وسط ریشش گیر کرده بود. حالا تیمش برنده محسوب میشد. لبخندی زد و خودشو جلوی مرگ رسوند.
-پسرم به چی نگاه میکنی؟منتظری اسنیچ رو رفقات به دستت برسونن؟ مگه اصولا اونا زیرزمین نیستن؟

مرگ بدون اینکه جوابی بده کماکان داشت به آسمون نگاه میکرد.
-دیگه لازم نیست تو آسمون دنبال اسنیچ بگردی ایناهاش!

دامبلدور قهرمانانه اسنیچ رو بالا آورد و تو مشتش نگه داشت تا همه ببینن. اما برخلاف انتظار ورزشگاه از صدای تماشاگرا منفجر نشد. کسی حتی براش سوت هم نزد.
-امروز اینجا چه اتفاقی افتاده؟

مرگ که می دید این بابا خیلی کج فهم تر از این حرفاست، بالاخره رضایت داد با اون چشم های تهیش نگاهش کنه.
-اگر می دونستی که چه اتفاقی قراره بیافته این شادی ابلهانه ات رو فراموش میکردی ای انسان فانی!
بعد بدون اینکه اجازه بده دامبلدور چیزی بگه دوباره به آسمان نگاه کرد.
-این وظیفه من بود. ولی به نظر می رسه فعلا شخص دیگه ای رو جای من پیدا کردن.
جانم؟.
-هیچکس زنده نخواهد ماند. ارواح شما متعلق به صاحب این قدرت است. هیچ راه فراری نیست. به زودی تمام دنیای زندگان از بین خواهد رفت.
-چی میگی مرتیکه؟چرا چرت میگی؟
-من جنسیت ندارم ای نادان. چطور با این همه سن و سال متوجه نمیشی؟ قیامت اعلام شده و به زودی کل دنیای شما را در هم خواهد پیچید.

دامبلدور فرصت نکرد چیزی بگه. حتی فرصت نکرد جیغ بزنه. همونطور که هیچکس دیگه ای تو ورزشگاه فرصتش رو به دست نیاورد. در یک لحظه زمین و زمان به هم پیچید. زمین شکاف برداشت و ورزشگاه تو کسری از ثانیه به خَس و خاشاک تبدیل شد و تمام کسانی که داخل ورزشگاه بودن، به جز خود مرگ، درحالیکه جیغ میکشیدن به طبقات پایین تر زمین سقوط کردن و دنیای مردگان رو از چیزی که بود شلوغ تر کردن. ولی باز هم این مرگ بود که ایستاده بود و نگاه می کرد. اطراف ورزشگاه سالم مونده بود و فقط چیژکشان و افراد درون ورزشگاه بودن که از بین رفته بودن. چیزی که باعث حیرت مرگ شده بود، همین موضوع بود. این دیگه چه مدل قیامتی بود؟ قیامت جزئی؟ قیامت چیژکشانی؟ مرگ، کله ی بی موش رو خاروند. ولی چون چیزی دستگیرش نبود، ویژی شیرجه زد توی زمین تا بره از خود هادس بپرسه. در هر صورت دیگه دنیای زنده ها براش جذابیتی نداشت و وقت برگشتن به کار بود.

همون لحظه-دنیای مردگان

بچه های دو تیم ترنس و اراذل، در تلاش و تقلا بودن تا دوباره سرپا بشن و از اون وضعیت ناموسی طور خودشون رو نجات بدن. آرتور اولین کسی بود که موفق شد پای دامبلدور رو از حلقش دربیاره. درحالیکه دستش رو از تو چشم آندریا میکشید بیرون، به آستر و عمو قناد کمک کرد بلند شن. گیدیون درحالی که سرش رو می مالید سرجاش نشست.
-یه دفعه چی شد؟

ناپلئون اولین کسی بود که متوجه ماجرا شده بود. اون ها دوباره سر از دنیای مردگان درآورده بودن. ولی فرصتی برای فغان و آه و ناله نبود. کمی جلوتر از جایی که اونا قرار داشتن، شخصی که ردای سیاهی به تن داشت ایستاده بود. زیر شنل سیاه شناختنش کار ساده ای نبود ولی صداش بسیار آشنا بود.
-رفقا...خوشحالم همه تون حالتون خوبه. خیلی نگرانتون شده بودم. فکر کردم توی رودخونه غرق شدین.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۳۳:۱۸

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸
#56
با درود فراوان.
هماهنگی لازم با تیم ترنسیلوانیا انجام شده و اگر امکانش هست بازی های کوییدیچ رو تا 18 تمدید کنید.
با تشکرات


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#57
تغییر ترکیب در تیم اراذل و اوباش گریف:
ادوارد دست قیچی و استرجس پادمور از تیم خارج شده و گیدیون پریوت و مرگ جای اونها رو میگیرن.

ترکیب جدید:
مهاجمان: آستریکس، ناپلئون (مجازی)
مدافعین: آرتور ویزلی، گیدیون پریوت، پاندا (مجازی)
دروازه بان: عمو قناد (مجازی)
جستجوگر: مرگ
کاپیتان: آرتور ویزلی


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱:۵۶ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸
#58
کجا؟
در کلبه ی تاریکی در هاگزمید


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۳:۰۱ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
#59
چیکار؟
هورکراکس می ساخت.
لرد سیاه ساعت چهار صبح توی دستشویی دخترانه متروکه با میرتل گریان هورکراکس می ساخت.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۸
#60
با کی؟
سوروس اسنیپ


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.