هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ یکشنبه ۴ دی ۱۳۸۴
#1
سیریوس:آره بین ارواح هم اختلافاتی هست اما تقریبا هیچ کس نتونسته بود این اختلاف ها رو بر طرف کنه تا اینکه دامبلدور همشون رو جمع کرد و با اون نفوذي كه روشون داشت ، تونست اوناها رو متحد کنه. حالا هیچ روحی با ولدمورت همكاري نميكنه.
دامبلدور: معطل نشید. راه بيفت هري.
هري با اینکه نمی خواست سیریوس را ترك كند ولي بالاجبار به راه افتاد اما نگاهش به سمت سيريوس بود نمی توانست حالا که دوباره او را پیدا کرده بود دوباره اونو رها کنه
ولي احساس آشناي ناپديد شدن بازم گریبانگیرش شده بود.ناگهان همه چيز در اطرافشان تغییر کرد و آن ها غیب شدند . همه اجسام بدورشان ميچرخيد و بالاخره آن ها در خیابانی تاریک فرود آمدند و بالاخره آنها به خانه ریدل ها رسیدند و متوجه سردی هواي آنجا شدند.
هري: ببخشید پروفسور ، ما دو نفر بايد بريم یا که شما هم با ما میایید و به ما کمک می کنید ؟
دامبلدور : نه ، فکر کنم بهتره من اول برم و بعدش شما دو تا بیاین .
هری : ما دو تا؟ من كه يك نفرم؟
دامبلدور : مگه دراکو نیومد ؟؟!!
هری : نميدونم.
هري به دورو برش نگاهی انداخت و دراکو را دید که داره با سرعت زیادی به طرفش میاد . خیالش راحت شد اما بعد از چند لحظه متوجه شد که دامبلدور داره با چند تا از دیوانه سازها می جنگه و اونا رو به آسونی عقب می رونه . هری که با دیدن این صحنه خاطره دیواانه سازها را به ياد اورده بود لحظه اي مکث کرد ولی به سرعت آن افکار را از ذهنش پاک کرد و به کمک دامبلدور رفت و شادترین خاطره اش را به یاد آورد و چوبدستیش را بلند کرد و فریاد زد : اسپکتو پاترونوم .
ناگهان گوزن نقره ای ظاهر شد و به سمت دیوانه ساز ها هجوم برد و با یک چرخش سریع دو دیوانه ساز را به عقب راند . دامبلدور بدون اینکه به هری نگاه کند فریاد زد : اسپکتو پاترونوم .
و از چوبدستیش ققنوسی بيرون اومد و ديوانه سازهابه عقب رانده شدند . ...



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۴
#2
سیریوس:چرا اهمیت داره چون تو باید زنده بمانی تاولدمورت رو بکشی این همون پیشگوییه که انجام شده هری بدون با هرچی بازی کنی با تقدیر نمی تونی.حالا اینا اهمیت نداره منو و دامبلدور سر اونا رو گرم می کنیم تو هم سریع فرار کن و برو.
ناگهان ولدمورت در میان مرگخوارها ظاهر می شود
همه ی افراد درون صحنه نبرد رو كردند به ولدمورت و دامبلدور .
دامبلدور: بالاخره اومدي تام!!من فکر کردم که شجاعتتو از دست دادی!!!
ولد مورت: تا زماني كه تو نمیری من راحت نميشينم.
الانم برای همین دلیل اینجا اومدم.
دامبلدور: از بچگيتم همينطور بودي و هیچ وقت هم موفق نبودی.
ولدمورت: خفه شو تو هنوز قدرت کامل من رو ندیدی.
در اين هنگام ولد مورت چوب دستی شو بلند میکنه و سيلي از نفرين هاي مختلف را به سوی دامبلدور می فرستد ولی دامبلدور در کمال آرامش همه آن ها را دفع می کند
هری هنوز مطمئن نبود چه كار بايد بكند اگه تو پیش گویی کشتن ولدمورت توسط او اومده بود پس اين مبارزه فقط بین او و ولد مورت بود.
در اين لحظه هری تصمیم گرفت تا با كمك روح سیریوس سراغ دراكو مالفوي برود. دراکو برای جبران کارهای دامبلدور با سفیدا همکاری خواهد کرد ولی ناگهان یک طلسم نابخشودنی از کنار هری رد شد و به دراکو خورد که تازه وارد ماجرای این جنگ صلح ناپذیر شده بود و او تازه به محفل ققنوس پیوسته بود تا به وظایفی که بر عهده اش گذارده شده بود را انجام دهد ....



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۴
#3
دامبلدور: خوبه همه چیز داره همونجور كه ما ميخايم پيش ميره.
ولي تو چطور تونستی الان بياي اينجا بدون اينكه ولد مورت بهت شک کنه کار خطرناکی بود.
نه دامبلدور خطر ناك نبود .
هري با شنيدن اين صدا يكه خورد.اين صداي او بود پس اشتباه نکرده بود.هری فریاد زد: سيريوس تويي؟
دامبلدور: بلك خوبي. كي ؟
هری به شدت یکه خورده بود سیریوس آنجا.
هري: پرفوسور شما ميدونستيد؟ می دانستید که او این جاست؟
دامبولدور: هری این روح سیریوسه نه خودش. یه مرده هیچ وقت برنمی گرده.
هري: براي يك لحظه فكر کردم خودشه که برگشته !
سيريوس: درسته كه من مردم ولي می توانم خودم را به دیگران نشان دهم و به محفل کمک کنم.
هري: پس تا الان چرا خودت رو به من نشون ندادی تو می دونستی که من چقدر دلم می خواست تو رو ببینم و تو در تمام این مدت فکر می کردم دیگر نمی توانم تو را ببینم. چرا خودتو به من نشون ندادی؟
سیریوس: من برگشتم تا تو رو ببینم !!
دامبلدور: هري، سيريوس، این حرفا رو بزارین کنار فعلا کارهای مهم تری داریم که باید بهشون برسیم سیریوس قرار بود تو جای مالفوی رو عوض کنی؛ پس چی شد؟؟
سیریوس خواست چیزی بگوید که صدای انفجاری از پشت سر آنها را ترساند.
همگی به سمت صدا چرخیدند ، فضای اطرافشان پر بود از بوی دود و چوب سوخته. اين دفعه اين حمله مرگخوارها بود آن ها به سرعت خودشان را برای مبارزه آماده کردند. آلبوس و هری آماده مبارزه شدند ،مبارزه ای که ممكن بود اخرين مبارزه ای عمرشون باشه. هری کمی عصبی اما مصمم بود.
اون ميدونست كه بالاخره این اتفاق خواهد افتاد چه دوست داشته باشه و چه نداشته باشد.
در اين زمان بود که سریوس رو كرد به هري و به آرومی گفت :هری آرامش خودت حفظ کن تو قرار نیست اینجا بمونی. دامبولدور از پس اینا برمیاد. تو وظیفه مهمتری بر عهده داری...
هري پرسيد:مهمتر از داغون كردن ولدمورت؟!
سیریوس : خب ... شاید آره !!



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
#4
دامبلدور: خوبه همه چیز داره همونجور كه ما ميخايم پيش ميره.
ولي تو چطور تونستی الان بياي اينجا بدون اينكه ولد مورت بهت شک کنه کار خطرناکی بود.
نه دامبلدور خطر ناك نبود .
هري با شنيدن اين صدا يكه خورد.اين صداي او بود پس اشتباه نکرده بود.هری فریاد زد: سيريوس تويي؟
دامبلدور: بلك خوبي. كي ؟
هری به شدت یکه خورده بود سیریوس آنجا.
هري: پرفوسور شما ميدونستيد؟ می دانستید که او این جاست؟
دامبولدور: هری این روح سیریوسه نه خودش. یه مرده هیچ وقت برنمی گرده.
هري: براي يك لحظه فكر کردم خودشه که برگشته !
سيريوس: درسته كه من مردم ولي می توانم خودم را به دیگران نشان دهم و به محفل کمک کنم.
هري: پس تا الان چرا خودت رو به من نشون ندادی تو می دونستی که من چقدر دلم می خواست تو رو ببینم و تو در تمام این مدت فکر می کردم دیگر نمی توانم تو را ببینم. چرا خودتو به من نشون ندادی؟
سیریوس: من برگشتم تا تو رو ببینم !!



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ دوشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۴
#5
دامبلدور : اون الان ضعیف شده ، برای همین هم فرار كرده به خونه پدريش.
هري: اوه نه . يعني بايد بريم اونجا؟
دامبلدور : ميدونم برات سخته كه دوباره خاطرات گذشتتو به ياد بياري ولي چاره ای نیست!
هری سرش را به نشانه ی قبوله، تکان داد.
ان دو در تاريكي به راه خود ادامه می دادند که ناگهان صدای مهیب از نزدیکی آن ها به گوش رسید .هری پشت سرش را نگاه کرد و ناگهان صحنه ای رادید که برایش قابل هضم نبود.
يعني درست ميديد. اين خودشه... او سوروس اسنیپ بود !!!!
هري: تو اينجا چيكار ميكني؟ خائن تو چطور جرات کردی ...
دامبولدور حرفشو قطع کرد: چه خبره سوروس؟
اسنيپ زير چشمي به هري نگاه كردو رو به دامبلدور گفت:اونچه خواسته بودین انجام شدو اسمشو نبر در طبقه ی دوم خانه ی پدريش به همراه ورمتیل و مار دست آموزش و چند تا از مرگخواراش دارن تجديد قوا ميكنن تا بتونن در مقابل ما به برتري برسن.
دامبلدور: خوبه همه چیز داره همونجور كه ما ميخايم پيش ميره.
ولي تو چطور تونستی الان بياي اينجا بدون اينكه ولد مورت بهت شک کنه کار خطرناکی بود.
نه دامبلدور خطر ناك نبود .
هري با شنيدن اين صدا يكه خورد.
اين صداي او بود پس اشتباه نکرده بود
هری فریاد زد: سيريوس تويي
دامبلدور: بلك خوبي. كي ؟
هری به شدت یکه خورده بود سیریوس انجا.
هري: پرفوسور شما ميدونستيد؟ می دانستید که او این جاست؟
دامبولدور: هری این روح سیریوسه نه خودش. یه مرده هیچ وقت برنمی گرده.
هري: براي يك لحظه فكر کردم خودشه که برگشته !!



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۴
#6
حالا دنبال من بياين تا دور نشده بريم دنبالش!. همگی به دنبال دامبولدور به راه افتادند
کمی که جلو تر رفتند هری باز سر صحبتو واز کرد و پرسید: به نظر شما چرا مالفوی اون کارو کرد؟؟ دامبلدور جواب او را داد: چون مجبورش کرده بودند
هری: خب چرا فرار نكرد؟
دامبولدور: چون جراتشو نداشت.
هری : یعنی چی جراتشو نداشت؟



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#7
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......به طوري كه انگار كلاه و دستكش قرمز تنش كرده!
-لعنت بر شیطون!
این جمله را دامبلدور خطاب به خودش گفت. چارلی : اوه ، سلام . چیزی نیست خودتون را ناراحت نکنید !!
فرد: چی چی رو چیزی نیست.آبله اژدهایی گرفته. بس که اژدها بازی کرده
چارلی: اژدها بازی چیه فرد؟؟؟ آخه دیدی کسی را که با اژدها بازی کنه ؟



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#8
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......به طوري كه انگار كلاه و دستكش قرمز تنش كرده!
-لعنت بر شیطون!
این جمله را دامبلدور خطاب به خودش گفت. چارلی : اوه ، سلام . چیزی نیست خودتون را ناراحت نکنید !! ........



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#9
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!.....



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#10
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد ....







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.