با ز هم یک روز تکراری دیگر .... برای دختری که روحش پنجاه سال در دستشویی و چاه توالت ها سپری شده بود... میرتل گریان ...طی پنجاه سال او کاری جز فکر به کردن به سرنوشت شومش و گریه کردن به آن نداشت ... ترجیح میداد در این دستشویی ماتم زده سپری کند چون دانش اموزان و حتی اشباح مثل سال هایی که زنده بود او را مسخره
میکردند.... و حالا میرتل در چاه یکی از توالت ها شناور باز به روزی فکر میکرد که مرده بود.... ناراحتی و غم و خشم بار دیگر در او جاری شد... اروم اروم شروع به گریه وناله کرد.. فکر میکرد اگر آن روز به خاطر عینکش مسخره نمیشد و به آنجا نمیامد شاید زنده بود...میرتل در حالی که به انگشت های شفافش نگا میکرد به ناله خود ادامه میداد که..
یک دفعه حس کرد صدای ناله و گریه غریبه ای جز خودش را میشنود... میرتل گریه اش را قطع کرد و با دقت به صدای گریه گوش داد.... صدای گریه غریبه ضعیف میامد اما به نظر میامد که یه پسر است .... میرتل با خود فکر میکرد: کی میتونه باشه؟؟ -نکنه اومده اینجا تا مسخره ام کنه و دستم بندازه؟؟ ... -اما داره گریه میکنه ... شاید داره ادای گریه در میاره تا بعد منو مسخره کنه آره حتما همینه.. میرتل با این فکر با عصابنیت از چاه توالت بیرون امد... خواست فریاد بکشد گم شو برو بیرون که.. دید پسری بر دستشویی خم شده و هق هق میکند... شانه های پسر میلرزید... واقعا گریه میکرد و قصد مسخره کردن میرتل را نداشت... میرتل کنجکاو جلو تر رفت... پسری بور لاغر اندام و رنگ پریده که قطره های اشک رو گونه هایش روان بودند... میرتل حس دلسوزی و کنجکاوی نسبت به آن پسر حس میکرد... پسر سر برگرداند و با دیدن میرتل جا خورد.. کمی میرتل را نگاه کرد و بعد با عصبانیت به میرتل توپید: - چیه به چی نگاه میکنی؟؟ میرتل جا خورد اما بیش خود فکر کرد پسر جذابی است حس ناراحتی نسبت به او داشت.. با ملامیت گفت :
- چرا گریه میکنی؟؟؟
- به تو مربوط نیست برگرد تو چاه توالتت..
- شاید من بتونم کمک کنم اگه به من بگی چی شده قول میدم رازتو به کسی نگم..
- برو تنهام بذار!!
-میدونم چرا انقد ناراحتی .. تو هم مثل من تنهایی مگه نه؟؟
پسر لحظه ای در سکوت به میرتل نگاه کرد... وبعد زیر لب گفت :
-آره ... خیلی تنهام
میرتل حس کرد تیرش به هدف خورده .. پرسید:
- اسمت چیه؟؟
-دراکو
- خب دارکو به من بگو چی شده ؟ اونا هم تورو مثل من مسخره میکنن؟؟
دارکو مالفوی لحظه ای به صورت شفاف میرتل نگاه کرد.. خیلی دلش میخواست غم های درونش را به یکی بگوید.. حس میکرد مریتل میتواند او را درک کند حس هایشان به هم نزدیک بود. اما اگر میرتل به کسی میگفت چه؟؟ که پسر لوسیوس مالفوی که همیشه به عالم و آدم فخر میفروخت حالا خورد شده در یک دستشویی دخترانه متروکه اشک میریزد؟؟ یا اگر رازش را به او میگفت و دامبلدور و بقیه خبر دار میشدند چه؟؟ .. نه باید باقی مانده غرور ی که خرد شده بود را حفظ کند و کارش را به پایان برساند باید میتوانست باید.. میرتل منتظر به دارکو نگاه میکرد گفت:
- خب؟؟
دراکو اشک هایش را پاک کرد و خم شد کیف و ردایش را از کف دستشویی برداشت و با حالت سرد و بی روح همیشگی خود گفت:
- اگه از این مسله یک کلمه به کسی حرف بزنی مطمن باش واسه همیشه باید کنج چاه توالتت بمونی...
و میرتل به شدت عصبانی شد جیغ جیغ کنان گفت:
- نمیخوای بگی نگو مگه مجبورت کرده بودم؟؟ حالا از اینجا برو تنهام بذار..
مریتل درون یکی از چاه توالت ها شیرجه زد و مالفوی را به حال خود تنها گذاشت..
داستان زیبایی بود.فقط یکی دو مورد ایراد کوچیک توش دیده میشه.مثلا استفاده مکرر از سه نقطه.سه نقطه برای ایجاد مکث و انتقال عمیقتر یه حس به خواننده استفاده میشه ولی شما در جاهایی که نیازی بهش نبود ازش استفاده کردین.یه قسمت هایی هم میشد بهتر به سوژه پرداخته بشه ولی از روش گذشتین.تو پست های جدی مثل این وظیفه نویسنده برای انتقال اون صحنه یا احساسی که تو ذهنش می گذره بیشتر میشه.چون در اینجا قادر نیست از شکلک ها استفاده کنه.با این وصف...
تایید شد.
گروهبندی.