روز های زیادی از آن روز می گذشت.روزی که مجبور شده تنها و تنها به خاطر جریحه دار شدن احساساتش در آن دستشویی نفرت انگیز محبوس بماند.چیز زیادی از آن روز به خاطرش نمی آمد.تنها دو چشم کهربایی را به یاد داشت که برای همیشه او را از آرزو ها و دلبستگی هایش به زندگی فانی جدا ساخته بود.تنها جرمش این بود که پدر و مادرش مشنگ بودند...
پس از گذشت پنجاه سال برای اولین بار حس شیرین مورد توجه قرار گرفتن را چشیده بود.آن هم با ورود ناگهانی پسری با چشمان زمردین.ای کاش پسرک می ماند.مرحم درد های ناگفته اش می شد و برای همیشه تنهایی رقت انگیزش در هم می شکست.کاش پس از مرگ انتخاب نمی کرد که تنها یک شبح باشد.یک موجود ناقص که تنها از وجودش نور و سرما ساطع می شد.کاش می توانست بفهمد آن سوی سرزمین زندگان چیست که همه از آن وحشت دارند.کاش و کاش و کاش...این کاش ها هیچ وقت حقیقت پیدا نمی کردند.
صدایی را شنید.صدای ناله ی توام با هق هق.چشمانش را از زمین گرفت و به سوی منشاء صدا حرکت کرد.راهروی چپ،دومین دستشویی...
آرام و آرام تر نزدیک شد.پسری با موهای بور مایل به خاکستری پشت به او ایستاده بود.بسیار آسیب پذیر به نظر می رسید.
میرتل با انگشتش به پشت او ضربه زد.پسرک شوک زده به سمت او نگاه کرد.حدقه ی چشمانش گشاد شده بود.آه...چرا همیشه فراموش می کرد که برخورد او با دیگران تنها وحشت و یخ کردن آن ها را به همراه دارد؟؟؟
- تو...تو دیگه از کجا اومدی؟تا حالا شبح به این مسخرگی ندیده بودم.
پسر با حالت تمسخر آمیزی صحبت می کرد.میرتل عصبانی شد.
- تو از کجا اومدی؟این جا توالت منه.توالت میرتل گریان.حالیته؟تویی که مزاحم شدی.تازه اومدی تو دستشویی دخترا.
با غضب نگاهش کرد.پسرک اشک هایش را با پشت دست پاک کرد.لبخندی خودخواهانه روی لبانش نقش بست.گویی انگار او نبود که تا لحظاتی پیش هق هق می کرد.
- نگفتی این جا چی کار داری؟
- انتظار داری اسرارمو برای شبح یه گند زاده بگم؟
میرتل جیغ کشید.
- چیییییییییییییییییی؟گند زاده؟با من بودی پسره ی بی نزاکت؟
پسرک با خونسردی براندازش کرد.
_ مهم نیست.من دیگه باید برم.
میرتل عصبانی پرسید:
- کی هستی؟؟؟
- مالفوی.دراکو مالفوی.
- پسر لوسیوس؟همون عوضی ای که هم مدرسه ای من بود؟
- مراقب حرف زدنت باش گند زاده.تو داری راجع به یکی از اصیل ترین جادوگرای جهان حرف می زنی.
میرتل به فکر فرو رفت.
- چرا گریه می کردی؟؟؟
دراکو سرش را پایین انداخت.
- دارم تو ماموریتم شکست می خورم.این به ضرر همه ی اعضای خاندان مالفویه.
موضوع برای میرتل جالب شد.با قیافه ای که احمقانه می نمود پرسید:
- چه ماموریتی؟
- فضولیش به تو نیومده.انقدرا احمق نیستم که به یه شبح بگم چی کار می کنم تا فردا کف دست دامبلدور بذارتش.
میرتل با چشمانی گشاد او را نگاه کرد.
- موضوع مربوط به دامبلدوره؟؟؟
- دهنتو می بندی میرتل وگرنه بارون خون آلودو شبا می فرستم سراغت.
سپس با سرعتی جنون آور دستشویی را ترک کرد.میرتل زمزمه کرد:
-اصلا به من چه...
و با شتاب به سمت توالت محبوبش شتافت تا به مرگ فکر کند.
پ.ن:ببخشید که آی پی پست قبلم با دوشیزه ابوت یکی بود.به دلایلی نمایشنامه م رو داده بودم که ایشون ارسال کنن اما این بار خودم پستم رو ارسال کردم و تغییراتی هم نسبت به قبل درش به وجود آوردم.به هر حال متاسفم.
خب متاسفانه تصمیم خوبی گرفته نشد در این مورد وگرنه من تنها مجری قانونم و دشمنی با کسی ندارم.وظیفه من جلوگیری از بروز مواردی مشابه اینه که متاسفانه تو سایت کم هم سابقه نداریم ازش.
خوشحالم که به سایت ما علاقه نشون میدین.
داستان جالبی بود.از دست به قلم خوبی در توصیف و فضاسازی بهره مندین و این از نقاط قوت پست شماست.
تایید شد.
گروهبندی.