تصویر شماره ی 7
پروفسور اسنیپ با چشمانی که بیشتر از قبل بر افروخته به نظر می آمد، به هری نزدیک شد. او فهمیده بود. هری برای درستی این عقیده اش، حاظر بود دست راستش را بدهد، یا توپ کوییدجش را! البته در نظر هری، از ارزشی برابر بر خوردار بودند!
در کسری از ثانیه، اسنیپ سرش را در چند سانتی متری کله ی این گریفندوریِ هراسان قرار داد.
با همان خونسردی و در عین حال، عصابانیت نهفته اش گفت:
چی باعث شد که همچین کاری بکنی آقای پاتر؟!
بله؛ اسنیپ فهمیده است.از همان یک ساعت پیش که به او اطلاع دادند،پروفسور اسنیپ برای ملاقتی در محل اقامتش او را احضار کرده، حدسش را زده بود.
نمی شود کاری کرد! زمان بهانه تراشی نیست.
برای آنکه لکنت نداشته باشد، چشم از دو جام آتشِ استاد معجون سازی گرفت و در عوض، به دو خط باریکِ گوشتی زیر دماغ، نگاه کرد.
هری:فقط یه کنجکاوی ساده بود! برامون اتفاقی نمی افتاد.
اسنیپ:آه،جدا؟ و چی باعث شد که فکر کنید،تو جنگل جاتون امنه؟!
هری:ما ... ما دیگه سال اولی نیستیم.چیز هایی که یاد گرفتیم ، به مراتب ما رو قوی تر کرده، هرچی که تو جنگل باشه...
-به مراتب از طلسم های ابتدایی، قویتره! تو درک نمی کنی، مثل پدرت! چیز هایی هست که نباید باهاشون مقابله کرد چون توان مقابله نداری!
هری تا بحال اسنیپ را اینقدر عصبانی ندیده بود ولی چیزی که او را بشدت متعجب کرده بود،عصبانیت بیش از اندازه ی اسنیپ نبود. در عمق چشمانش، هاله ای از نگرانی را تشخیص داد!
صدای در، رشته ی افکارش را پاره کرد.
اسنیپ:بیا تو!
سال اولیِ لاغر اندام وارد شد. با آن جثه ی کوچکش، در بین انبوه پارچه های سبز و سیاه، غرق شده بود.صورتش کوچک بود و تقریبا همه ی اجزای آن در وسط قرار داشت.نفس نفس میزد. معلوم بود تمام راه را دویده است.بریده بریده گفت:
پروفسور...پروفسور دامبلدور...خواستن که...شما رو ببینن.
اسنیپ:خب ،آقای پاتر! گمان می کنم کسر امتیاز ومحرومیت موقت از گردش های اطراف مدرسه،تنبیه مناسبی براتون باشه.
هری بدون کمترین حرفی یا اعتراضی، دفتر اسنیپ را ترک کرد. او هنوز هیپنوتیزم آن چیزی بود که در چشمان استاد معجون سازی دیده بود.
درود فرزندم
خوب بود. توصیفاتت با این که خوب بودن اما جا داشت که بیشتر باشن.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی