هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۷
#1
پسری که دوست داشته نشد.

مرتل دودستش را روی گوش‌هایش ثابت کرد و پیشانی‌اش را به دیوارِ خنک چسباند. صورتش جمع شده بود و انگار که بخواهد میخی را توی دیوار فرو کند، با ضربه‌های منظم پیشانی‌اش را به دیوار می‌زد. و هربار این ذکر را زیر لب تکرار می‌کرد:
-دیوونه‌ام کرده. دیوونه‌ام کرده. دیوونه‌ام کرده.
آخر شب بود و می‌خواست این روزِ طولانیِ لعنتی را با چندساعت چرخیدن در خاطراتِ قدیم و گریستن برای تمامِ آرزوهای دست‌یافته‌ای که حالا دلتنگشان بود و تمام آرزوهای دست‌نیافته‌ای که حسرتشان بر دلش مانده بود، به شکلی طبیعی به پایان برساند؛ اما یک‌نفرِ دیگر-که مرتل به خاطر اینکه از دستشویی خارج نشده بود هنوز نمی‌دانست کیست.- ناگهان به خلوتِ امنش شبیخون زد و با صدایی مثلِ صدای شکنجه‌ی یک بچه‌دلفین شروع کرد به زارزدن.
هیچ‌چیز بدتر از اینکه کسی وظایفِ تو را بهتر از خودت انجام بدهد در این دنیا وجود دارد؟ این بچه‌دلفینِ زخمی، از مرتل که عمری را صرفِ اشک‌ریختن کرده بود هم بهتر می‌گریست!
طاقتش تمام شد و از بالای در بیرون رفت. با چشم‌های بسته جیغ کشید که:
-چرا این گریه‌ی تمام‌نشدنیت رو نمی‌بری یه جای دیگه؟ داری منو می‌کشی!
چه اهمیتی داشت که مرتل پیش‌تر مرده بود و هیچ‌کس نمی‌توانست او را بکشد؟ اینکه نمی‌توانست حداقل بمیرد تا صدای نکره‌ی او را نشنود خودش معنای واضحی از جهنم نبود؟
وقتی جوابی نگرفت، یکی از چشم‌هایش را باز کرد و نیم‌نگاهی به بچه‌ی دماغو انداخت. بلافاصله بعد از دیدنِ رنگِ موهایش، هردو چشمش را تا آخر باز کرد و چرخی زد تا درست صورتش را ببیند.
-ت...تو؟
اگر حتی با دوربین، این صحنه را ضبط می‌کردند هم هیچ‌کس نمی‌توانست باور کند. دراکو مالفوی، پسرِ مو یخیِ متوقعِ خودخواهِ خالی از هرگونه احساسات، چنبره زده بود کفِ زمینِ دستشویی دخترانه و زار می‌زد!
دراکو سرش را بالا آورد و با چشم‌های جمع شده به مرتل نگاه کرد. انگشتِ اشاره‌اش را با تهدید بالا آورد و گفت:
-اگه یه کلمه، فقط یه کلمه به کسی چیزی بگی، کاری می‌کنم که برای همیشه از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.
مرتل با لب و لوچه‌ی کج ادای او را درآورد.
-مثلاً می‌خوای چی کار بکنی؟
بعد بلافاصله پایین آمد و جلوی مالفوی نشست. دستش را بالا آورد:
-به کسی چیزی نمی‌گم. سرگرمیِ من اینه که چیزایی بدونم که هیچ‌کسِ دیگه ازشون خبر نداشته باشه. حالا... بهم بگو چی شده.
مالفوی آستینش را روی صورتش کشید، سرجایش ایستاد و ردایش را در تنش صاف کرد.
-به تو ربطی نداره.
داشت می‌رفت که مرتل توی هوا چرخید و با دست‌های باز، روبه‌رویش ایستاد.
-اوی اوی اوی! وقتی اومدی توی قلمروی من، بهم مربوط می‌شه. ضمناً، تجربه‌ی من بهم می‌گه که اگه کسی رو نداشته باشی که وقتی گریه می‌کنی براش دلیلِ ناراحتیت‌ رو توضیح بدی، تا ابدالدهر نفرین می‌شی که هربار به یادش می‌افتی مثل بار اول زار بزنی.
مالفوی، که هنوز لب‌هایش می‌لرزید، سست شد و ایستاد. با خودش فکر ‌کرد: اگه واقعاً هربار همین احساس مزخرفو داشته باشم چی؟
مرتل که احساس کرد دراکو کمی نرم‌تر شده، دورش چرخی زد و با صدای آرام گفت:
-چی توی اون مغز فندقیت می‌گذره دراکو مالفوی؟
مالفوی که احساس می‌کرد دوباره چشم‌هایش داغ شده، پشتش را به مرتل کرد.
دستِ چپش را بالا آورد و به بندِ انگشتِ تاول‌زده‌اش نگاه کرد. دندان‌هایش را به هم می‌فشرد تا فریاد نکشد.
-اون پاتر لعنتی با اون بوقلمونِ کله قرمزی که همه جا دنبالش می‌ره، باعث و بانیِ تمام مصیبتایی هستن که اینجا اتفاق می‌افته. بابا می‌گه که از وقتی سروکله‌ی هری اینجا پیدا شده، هاگوارتز داره بدترین روزای خودشو می‌گذرونه. می‌گه که اگه ما تا ابد عقب‌مونده بمونیم به خاطر امثال اون پسر و دامبلدوره که همیشه لیلی به لالای امثال هری می‌ذارن.
مرتل سرش را تکان داد و چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
-این حرفای مسخره‌ی تکراری رو بس کن و درست و حسابی بگو چت شده.
مالفوی دستش را بالا آورد که مرتل انگشتانش را ببیند. مرتل قدمی عقب پرید و دستش را روی صورتش گذاشت.
-هری پاتر، با اون صورتِ زشت و صدای مسخره‌اش، خوب بلده که چطور حرف بزنه که آدمو طلسم کنه. آره... خودشه... شاید یه وردی خونده و این حرفای مسخره رو تو دهنِ من گذاشته.
بعد انگار که خاطرات یک‌سره از جلوی چشمانش رد می‌شدند، بدون توقف شروع به حرف‌زدن کرد.
-من... من به حرفای بابا مطمئن بودم. من تمام عمرم برای سربلندی و اصالتِ خانواده‌ام تلاش کردم. برای چی باید همچین مزخرفاتی رو تحویل بابا می‌دادم؟
دستش را روی سرش گذاشت و با چشم‌هایی که انگار داشت از حدقه درمی‌آمد دورِ خودش چرخید.
-خدایا... من از گریفندوری‌ها دفاع کردم؟ م...من... همچین موقعیتی رو از دست دادم. می‌تونستم شرِ همه‌شونو کم کنم. فقط کافی بود بگم آره و برای همیشه قدرتمند و بزرگ زندگی کنم. برای همیشه نیروهایی که همیشه آرزوشونو داشتم، کفِ دستم بگیرم. و اون‌وقت توی سرنوشت‌سازترین لحظه‌ی زندگیم، زدم زیرش. دلم برای اون نارنجیای لعنتی سوخت. من... من نتونستم تصمیم بگیرم.
برگشت و به چشم‌های متعجب مرتل نگاه کرد.
-من احمقم؟ هان؟
مرتل، کمی خودش را جمع و جور کرد و فقط توانست بپرسد:
-انگشتات. چه بلایی سرشون اومده؟ کار پدرته؟
مالفوی، بدونِ اینکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. پدرش دستش را توی پاتیلِ معجون در حال جوش فرو کرده بود و بعد با فریاد به او گفته بود که اگر الان در جبهه‌ی درست قرار نگیرد، بندبندِ وجودش به همین بلا مبتلا خواهد شد.
-چی کار باید بکنم؟ اگه... اگه برگردم پیش خونواده‌ام، می‌تونم تا همیشه امن و ثروتمند زندگی کنم، اما... من... من... دلم برای همه‌ی این لعنتی‌ها می‌سوزه. همه‌ی اون کسایی که حالشون ازم به هم می‌خوره و فکر می‌کنن من یه موجود بدذاتم. اما... چرا هیچ‌کس تا حالا دلش برای من نسوخته؟ چرا... من هیچوقت توی زندگیم حق انتخاب نداشتم. حالا، بدون اینکه هیچ تمرینی داشته باشم، باید بزرگ‌ترین و سرنوشت‌سازترین تصمیم عمرمو بگیرم. با آدمایی بمونم که منو به این دراکو، که منفورِ همه‌ست تبدیل کردن، یا با آدمایی که همیشه ازم بیزار بودن و هیچوقت تلاش کردن چیزی ورای اونچه که به نظر می‌رسم رو ببینن.
مرتل از مالفوی هم گیج‌تر بود. تمامِ دانسته‌هایش زیر سوال رفته بود و نمی‌دانست باید چه کار کند.
-فرار نکن. این تنها چیزیه که می‌تونم بهت بگم مالفوی. فرار نکن و برو وسطِ میدونِ جنگ. راهت، خودش تو رو صدا می‌زنه.
دراکو در همان لحظه داشت تمام خاطراتش را مرور می‌کرد و تصمیم می‌گرفت. بزرگترین تصمیمِ زندگی‌اش.
پسری که دوست داشته نشد.

درود فرزندم.

سوژه ت خوب بود و خوب هم پردازشش کرده بودی. توصیفاتت به اندازه کافی بودن و خیلی خوب باعث میشدن که من رولتو تصور کنم و ازش لذت ببرم.

بعد دیالوگ هات دوتا اینتر بزن و اونا رو از توصیفاتت جدا کن.
نقل قول:
مرتل، کمی خودش را جمع و جور کرد و فقط توانست بپرسد:
-انگشتات. چه بلایی سرشون اومده؟ کار پدرته؟
مالفوی، بدونِ اینکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.


مرتل، کمی خودش را جمع و جور کرد و فقط توانست بپرسد:
-انگشتات. چه بلایی سرشون اومده؟ کار پدرته؟

مالفوی، بدونِ اینکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهنبدی


ویرایش شده توسط hanook در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱ ۲۳:۵۹:۵۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲ ۱۸:۲۹:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲ ۱۸:۳۰:۴۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.