بلاتریکس که سعی داشت ذهنش را آرام کند فرغون بدست با سرعت تمام به سمت ازمایشگاه معجون سازی هکتور حرکت میکند . در این بین هکتور در کارگاه معجون سازی سعی میکرد فکر کند باید چه کاری با پاهای لرد تاریکی و دل و نیم تنه ی دامبلدور بکند . در ابتدا اصلا به دامبلدور اهمیت که نداده هیچ ، او را به گوشه ای پرت میکند و به سمت میزش میرود تا معجونی برای درست کردن این وضعیت بسازد ، و بدن و پا های لرد تاریکی را هم با ملایمت کنار گذاشت . این همه تبعیض برای جسم دامبلدور غیر قابل قبول
بود ! در حینی که هکتور مشغول ور رفتن با معجون هایش بود ، بلاتریکس با اعصابی خط خطی به
سمت کارگاه میدوید .
بلاتریکس از شدت عصبانیت دندان هایش را به هم میسابید و همچنان میدوید . آخر آن ریشو ساکت نمیشد ! حضور دامبلدور مثل مگسی وز وزو در مغز بلاتریکس بود و او میخواست مانند مگس کش او را له کند .
دخترم ، داریم به کجا میریم ؟ کی میرسیم ؟ تامی چی ؟ ... به من نگو دخترم ! و ارباب رو هم اینطوری صدا نکن ! اما تامی ... تام کوچولوی بابا ... ناگهان دامبلدور شروع به هق هق کردن کرد ... تامی بابااااااا

. بلاتریکس که از شدت خشم در مرز انفجار بود سرعتش دو برابر شد و به سرعت نور حرکت میکرد و حواسش به جلوی راهش نبود که ناگهان متوجه درختی درست جلوی رویش شد و خواست ترمز بگیرد اما دیگه دیر شده بود و با سر به سمت درخت رفت و درخت دو شقه شد .
بلاتریکس که به خودش آمد دید درخت از وسط نصف شده و بین درخت گیر کرده ولی قسمت بد ماجرا این بود که فرغون پرت شده و سر دامبلدور و بالا تنه لرد تاریکی به سمتی دیگر پرتاب شده بود ...