دختر در اتاق نشسته بود و اهنگی را زیر لب زمزمه می کرد،
دست هایش را به دیواره ی اتاق میزد و صدایی که ادم را
عصبانی میساخت به وجود می اورد.
جغد تازه رسیده بود و از پنجره ی اتاق داشت ان دختر ماگل را نگاه می کرد.او در فکر بود چگونه قرار است زمانی جادوگر شود و او انگار دیوانه بود . از اتاقش معلوم بود .اتاقی رنگارنگیی داشت ،
رنگ ها چشم را میزدند ؛از صورتی،ابی و قرمز جیغ گرفته تا
سیاه و طوسی و...
اتاقش غیر طبیعیی تر هم بود . در کنار عکس باب اسفنجی عکسی از
اژدهایی هولناک جلب توجه می کرد .در وسط اتاق
شاخه ایی که باز هم ان رنگی رنگی بود با
نخ اویزان بود و هر بار که دختر بلند می شد سرش به ان میخورد و می خندید . صدای خندیدنش مانند صدای
رعد و برق هراس اور بود.
غد که در اصل جغد نبود ئ حانورنمایی بود که برای ماگل ها نامه می برد و برای انها دنیا ی جادئگری را توضیح می داد . نوکی به پنچره زد و نگاهش به دخترک بود که با ترس به سوی او می امد تا نامه اش را بگیرد .وقتی پنچره باز شد جغد دعا کرد که این بار کارش زود تر و بی جیغ و داد تر تمام بشود و وارد شد و...
داستان جالب و متفاوتی بود. فقط یکم اشکالات تایپی و نگارشیت زیاد بود که با یه دور خوندن از روی پست قبل از ارسال رفع میشه که توصیه میکنم بعد از ورود به ایفای نقش حتما انجامش بدی. ضمنا علائم نگارشی همیشه به کلمه قبل از خودشون میچسبن و با یه اسپیس از کلمه بعدی فاصله پیدا میکنن.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی