جارو، رنگ، عصبانی، نخ، رعدوبرق، شاخه، دست، اژدها، پشمک، سیاه
امروز هوا طوفانیه . خاله کتی گفت زودتر راه بیوفتم .روی جاروم نشستم. باید رنگ ها رو به دست اقای سیمپسون برسونم .مردی به عجیب غریبی اون ندیدم. اخه کدوم ادم عاقلی کل دیوار های خونشو یه رنگ میکنه اونم سیاه؟؟ اون یه چوب دستی فروشی داره. چند وقت پیش که رفته بودیم برای ترور چوب دستی بگیریم باهاش آشنا شدیم و حدس بزن اونجا چی دیدم :"شاخه ی اژدها" ! افسانه ها میگن خون یه اژدهای باستانی در اون وجود داره و قدرت ماورایی به چوب دستی میده .من و ترور شرط بستیم که کی صاحبش میشه ... بارون شدید تر شده و داره رعد و برق میزنه.میرم پایین و زیر بالکن نخ فروشی جانکیپ توقف میکنم تا شدت بارون کم شه ،هنوز 7 بلوک دیگه مونده.... بعد از ساعت ها زیر بارون بودن و سرما بالاخره میرسم. اقای سیمپسون با عصبانیت رنگ ها رومیگیره و یه عالمه غر میزنه که چرا دیر کردم. خوبه میبینه بارون میاد! با خستگی برمیگردم خونه .پشمک رو میبینم که جلوی در منتظره.بغلش میکنم و میرم داخل.به هر حال روز سختی بود و الان یه خواب راحت میچسبه.
!شب خوش