به او نگاه میکرد که در زیر نور آفتاب به موهای( سیاه)(رنگ)و لختش (دست) میکشید.
در دل آرزو میکرد که کاش فقط لحظهای میتوانست دوباره با او همکلام شود.
اما ... اما ... درست از اون شب که در حال پرواز روی( جارو)های پرنده کنار هم بودن و اون (اژدهای) لعنتی که معلوم نبود از کجا یکدفعه سر و کلهاش پیدا شده بود و باعث شده بود که او از شدت ترس با (شاخه) درخت برخورد کند و مثل یک( پشمک )وارفته با زمین برخورد کند، هنوز فرصت نکرده بود که با او رودر رو و تنها صحبت کند.
اما باید بلخره اینکار و میکرد و برای اون توضیح میداد که چه در دل و قلبش میگذرد.
میتونه خیلی بهتر بشه، و مطمئنم که وقتی وارد ایفا بشی با تمرین بیشتر، بهتر میشی.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۱ ۱۱:۲۳:۰۵