شبی تاریک بر کوچه ی دیاگون سایه افکنده بود.درنگاه اول کوچه خالی به نظر می رسید.اما در کنج شمالی کوچه، ،اندکی دورتراز هیاهوی هم اکنون خاموش آن ، سایه هایی در چهره ی سیاه تاریکی حرکت می کردند.سایه هایی که گاه به وسیله ی حرکت ناموزون پرده ها ،خش خش ردایی ناپیدا و یا حرکتی ناملموس رقم می خوردند.مغازه ای مملو از لوازمی سیاه و خوف انگیز منبع بوی تعفنی بود که همچون دستی پهنه ی تاریک و مجهول آن زمان کوچه ی دیاگون را ترسناک تر می کرد.
خش خشی از سوی سایه ای تاریک در کنج کوچه بلند و به دنبال آن صدا ،موج ردای سیاه رنگی در تاریکی دیده شد.مردی با کلاهی لبه دار و بلند آرام آرام در تاریکی به سوی مغازه ای مملو از لوازم سیاه می رفت.درواقع همان مغازه ای که منبع آن بوی نفرت انگیز بود و به هوکی یک جن خانگی تعلق داشت.
در مغازه با صدای غژغژی گشوده شد و لحظه ای بعد مرد یسیاه پوش پشت آن ناپدید شد.به محض داخل شدن مرد،هوکی آرام و لرزان جلو آمد.مرد با صدایی عمیق که گویی از جایی نزدیک نای اش خارج می شد با تحکم به هوکی گفت:
_اگه دستات بلرزن و اونا بفهمن که چه اتفاقی داره می افته ،اولین کسی که کشته میشه خودتی.مطمئن باش ،جن.
_ب..ب..بله ...حق با ش..شماست...
_خب..زر زر کردن کافیه..میری اون جا پشت میزت ،شمع رو هم خاموش می کنی..فهمیدی؟
جن سری تکان داد و به پشت میزش رفت.کراوکر مامور سازمان اسرار بود و حضور او در آن جا خارج از حیطه ی کاری مکتوب وزارتخانه قرار داشت . دلیل حضور او در آن جا ماموریتی فوق سری از سوی یکی از تشکل های مخفیی بود که در سایه ی وزارتخانه حضور داشت.
او در یکی از کنج های مغازه ی به هم ریخته همچون دود در تاریکی نا پدید شد و منتظر ماند....
اندکی بعد صدای قدم هایی شمرده به گوش رسید و در مغازه برای دومین بار در آن شب باز شد و سه هیئت شنل پوش را به داخل راه داد.صدای کلفتی از سوی سیاه پوشان خطاب به هوکی ناپیدا گفت:
_اونو بیار ،جن خونگی.....کجایی؟..
او در حالی که چوبش را در می آورد با خود زمزمه کرد:
_این جا چرا این قدر تاریکه؟....لوموس...
روشنایی چوبدستی او هوکی را که در گوشه ای کز کرده بود روشن کرد.مرد چوبدستی اش را تکان داد و کیسه ای روی میز شلوغ هوکی پدیدار شد:
_بیا بی خاصیت....اگه زنده ای فقط به خاطر لرد سیاهه ..وگرنه اون به کسی در برابر خدمت پول پرداخت نمی کنه....حالا قبل از اینکه دهنتو برای تشکر باز کنی ..اونو بده ما....فهمیدی ،جن؟...اونو بده به ما!
او جمله ی آخر را با فریاد گفت.هوکی به نشانه ی تشکر سری تکان داد در حالی که بشدت می لرزید لحظه ای پشت میز ناپدید شد.کراوکر هنوز منتظر بود....آن چه چیزی بود که لرد سیاه برای دریافتش چیزی پرداخت می کرد؟...اما قبل از هرچیزی او باید ماموران دیگری را خبر می کرد...او دستش را چرخش آرامی داد .گویی از کسی سوالی کرده بود.در فضای میان انگشتان باز و خرچنگ مانندش که دورانی کرده بود رشته هایی از آتش و هوا پدیدار شد آرام آرام تنیده و به شکلی شبیه کاغذی در آمد و به همان صورت که پدید آمده بود ،ناپدید شد....نور کم آن(پیامی که کراوکر با روشی خاص فرستاده بود)توجه مرگخواران را جلب کرد هرسه در حالی که چوبدستی در دست داشتند برگشتند و هیئت سیاه را دیدند.در همین حین که گویی زمان کند شده بود ،هوکی از زیر میز بیرون آمد شیئی طلایی در دست داشت.همه ی کسانی که در آن لحظه در مغازه حضور داشتند جز خود هوکی آن را شناختند ،طلسمی مخوف و باستانی...
ناگهان گویی زمان برای جبران کند ی بی موردش در ثانیه ای قبل ،سرعتش را بیشتر کرده بود.در طول مدت زمانی شاید کمتر از یک ثانیه ،فضای تاریک اتاق از نور انواع طلسم ها روشن شد .هوکی جیغ کشید و شئ طلایی را رها کرد.مرگ خواران چچوبدستی ها را تکان می دادند و حین طلسم کردن کراوکر قصد گرفتن آن سئ را داشتند.ناگهان اتاق از مه غلیظی پر شد صدای فریاد های به همراه صداسی شکستن شیشه ها و خرد شدن میز به گوش رسید.صدای پاق از محوطه ی بیرون مغازه به گوش رسید .اما این چند پاق خفیف در برابر آشوب درونمغازه هیچ بودند.
آرام آرام مه غلیظ فرو نشست....در پشت میزی که هوکی پشت آن نشسته بود اکنون مرگخواری نقش زمین بود.و کمی آن ظرف تر جسد بی جان خود هوکی بر روی آوار خود نمایی می کرد قفسه ها خراب شده بودند.کمد ها آتش گرفته بودند.وسایل و ساعت ها شکسته بودند.و شئ طلایی بر روی کف مغازه آرام قل می خورد.
اندکی ؟آن طرف تر در بیرون در مغازه چندین مرد شنل پوش دور دو مرگ خواری که معلق و برعکس در هوا آویزان بودند نگاه می کردند.یکی از مردان شنل
پوش که کلاه لبه دار سیاهی نیز به سر داشت بدون توجه به جسد کراوکر در جلوی درب ورودی رو به مرگخواران گیج گفت:
_لرد باید افراد بهتری رو می فرستاد...ویلیام! برو اون وسیله ی طلایی رو بردار ...(به شئ طلایی که اکنون به نزدیکی در ورودی مغازه رسیده بود،اشاره می کرد)
سپس چوبدستی اش را رو به دو مرگ خوار گرفت و با تلالو نور سبز رنگی به زندگی آنها پایان داد و این بار هم بی هیچ توجهی به جسد کراوکر که مامور خودش بود رو به دو سیاه پوش دیگر گفت:
_وزیر خواسته قبل از رسیدن کارآگاهها از اینجا بریم.
سپس بی هیچ حرف دیگری ناپدید شدند.نگاه خیره ی جسد کراوکر رو به آسمان تیره بود.
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در 1386/5/31 20:19:39
... و سرانجام هیچکس باقی نماند.