هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بلید نگاهی ملهوف به آنیتا انداخت و سپس با درماندگی سرش رابه طرف پایین متمایل کرد. چوبدستی را با انگیزه تر از گذشته در میان انگشتانش فشرد و بعد با غرور به روبرویش خیره شد.
بعد از آن نیز لبخندی بی رمق بر روی لبان خشکیده ی آنیتا نقش بست. او در حالی که سعی می کرد تا حد ممکن به بیش تر بچه ها روحیه دهد، چند قدم به جلو برداشت و با تحکم اعلام کرد: از این به بعد سفرمون خیلی خطرناک تر از قبل می شه، اما من می دونم که می تونیم از پسش بربیایم... تنها چیزی که ازتون می خوام اینه که مراقب خودتون باشین... امیدوارم به راحتی بتونیم به اون... به اون خونه برسیم !
او کلمه ی غار را بر زبان نیاورد؛ چون می دانست در آن جنگلی که گاهی اوقات همه چیز عادی به نظر می رسید، موجوداتی ناشناخته نهته هستند که صدای آن ها را به وضوح می شنوند... پذیرفتن این واقعیت و عمل کردن در خلاف جهت آن ریسک بزرگی به حساب می آمد !
بعد از حرف آنیتا بقیه ی بچه ها نیز سرهایشان را به علامت تاٌیید تکان داد و سپس با اقتدار راه از پیش تعیین شده را طی نمودند... در طول راه کم تر کسی پیدا می شد که سخنی به میان آورد؛ به همین دلیل سکوتی مفرط بر محیط چیره شده بود و هیچ چیز حتی قدرتمند ترین نیروها قادر به در هم شکستن آن نبود !
چند ساعتی نیز به همین منوال گذشت، تا این که کم کم از تاریکی هوا کاسته شده بود و نزدیک های صبح با تمام آرامشی که تا عمق وجود مستولی می شد، فرا رسید و محیط را از شور و شعف لبریز ساخت... ساعت ها بود که همگی راه می رفتند، با این حال همین مدت به اندازه ی چندین دقیقه بیش نگذشت... هیچ چیزی مشکوکی در شب قبل باعث برهم زدن نظم درونی و پایدار آن ها نشد !
آسمان نیز که به علت نزدیک بودن خورشید لاجوردی به نظر می رسید، هر لحظه بیش از گذشته رنگ می باخت... دیگر آثاری هر چند اندک از نور، روشنایی و در آخر امیدی باورنکردنی در تمام محیط مشاهده می شد... گاهی اوقات دیدن تنها راه به شمار می آمد و لحظه ای دیگر جز حس کردن هیچ چیز قادر به لمسی درونی نبود !
سرانجام صبح به طور کامل از راه رسید. خورشید از ورای آسمان طلوع کرد و نور بی نهایتش را بر روی سقف جنگل تاباند؛ نوری که از میان شاخه و برگ ها به سختی عبور می کرد و راه را برای اعضای ارتش روشن می ساخت.
بعد از آن الکسا که بی نهایت خسته و رنجور به نظر می رسید، سرش را بالا آورد و به آسمان خیره شد. سپس آن را پایین آورد و با چشمانی دقیق دور و اطراف خود را زیر نظر گرفت. نفس عمیقی کشید و زیر چشمی نیم نگاهی به آنیتا که با درماندگی گام برمی داشت، انداخت... تردید در چشمان او موج می زد !
سرانجام آنیتا متوجه این وضعیت او شد و با حالتی بهت زده پرسید: چیزی شده الکسا؟!
الکسا سخنی بر لب نیاورد و سکوت اختیار کرد. بعد از آن نیز با حالتی عادی به راهش ادامه داد.
سرانجام بلید که انگار طاقتش به پایان رسیده بود، با لحنی بچه گانه گفت: خیلی از این جا دوره الکسا؟!
الکسا رویش را به طرف بلید برگرداند و پاسخ داد: یه کم از اون خونه دورتره ! ... ولی سعی می کنیم زود تر برسیم !
در این میان کنث خمیازه ای کشید و همزمان با آن گفت: من خیلی خسته ام ... می شه یه کم استراحت کنیم؟!
ناگهان الکسا بدون توجه به حرف کنث با نگاهی ترسناک به جلو خیره شد. چشمانش را برای مدتی کوتاه بست و سپس با سرعت آن ها را گشود... به طرف دیگر بچه ها برگشت و تاٌکید کرد: باید پنهان شیم... مطمئنم یکی این جاست... صداش خیلی آشناست !
آنیتا یکی از ابروهایش را بالا انداخت و در حالی که تلاش برای پنهان هیجان خود می کرد، پرسید: مطمئنی؟!
الکسا سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. بعد از آن آنیتا به همه جهتی مخالف را نشان داد. اعضای دیگر نیز غرولند کنان به جای دیگری پناه آوردند تا از نظر ها پنهان شوند... در این صورت از خطراتی احتمالی که ممکن بود به سراغشان بیاید، بکاهند !
تنها کسانی که خود را در پشت درخت هایی عظیم پنهان نکرده بوند، الکسا، بلید و در آخر آنیتا بودند. آن ها با حالتی متعجب و معنی دار به یکدیگر نگاه می کردند، سپس با هماهنگی اطراف خود را زیر نظر می گرفتند. این کار تا زمانی دوام پیدا کرد که هیچ صدایی به گوش نرسید و حتی علامتی هر چند کوچک دیده نشد... اما سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه که این بار به اندازه ی ساعت ها گذشت، الکسا گفت که صدایی شنیده است. آنیتا نیز به پیروی از او هر کدام به گوشه ای از درختان پناه آوردند...
در همان لحظه سکوتی عمیق فضا را در برگرفت... هیچ کس جرئت ادای کوچک ترین کلمه ای را در خود نمی یافت... اما در این میان تنها صدایی که سکوت ابدی آن جا را در هم می شکست، صحبت هایی که بین دو نفر رد و بدل می شد، بود:
- به نظرت می تونیم؟!
- آره در غیر این صورت اجازه نداریم از این جا بریم !
- ولی این...
- ولی نداره ما مجبوریم... !
آنیتا و دیگر بچه ها نفس هایشان را در سینه حبس کردند و با تمام وجود به آن صداهای مشکوک گوش فرا سپردند... سرانجام بعد از گذشت مدتی کوتاه صداهای قدم هایی مکرر و صحبت هایی عجیب فرو نشست و باری دیگر سکوتی خاموش بر محیط حکم فرما شد !
------------------------------------------------------
ببخشید... این یکی هم طولانی شد !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۲۲:۴۴:۰۹

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵

اکتاویوس پیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
از از یه جهنم دره ای میام دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 283
آفلاین
املاین ونس!

کارت تو توصیف مکالمه ها حرف نداشت. داستان رو به خوبی پیش برده بودی! وژه ت هم خوب بود! انجلا و شمع طلایی! خوشم اومد! اما اخر کار یه اشتباه بزرگ داشتی!
اینکه تو دو خط اخر پستت گفته بود یه جغد خسته اون نقشه رو واسش اورده بود! در حالی که من گفته بودم اون جغد رو پیرزنه به لندن میفرسته! و ماجرا هم این طوری بوده که این کتابه تو لندن به وسیله یه کتابفروش به دست سارا اوانز میفته نه اینکه خودش اونو گیر اورده باشه! اون کتابفروشه اون پیامی رو که پیرزنه تو یادداشت واسش نوشته بود رو میخونه و متوجه میشه که باید اونو به دست یکی از اعضای ارتشی به نام الف دال و سارا اوانز برسونه!(کتابفروشه پیرزنه رو میشناخته از قبل) فکر کنم تو دقیق پست سارا اوانز رو نخونده بودی! چون تو اونجا اشاره شده بود که اوتو بگمن( که بعدها تصمیم گرفته شد به جاش از سارا اوانز استفاده بشه) اون نقشه رو از یه کتابفروش توی لندن( دیاگون) گرفته!

دورنت دایلیس!

پستت بد نبود. فضاسازی هات رولت رو قشنگ کرده بود. البته سعی کن از این به بعد با قوه تخیلت یه خورده داستان رو هم به جلو پیش ببری!

املاین ونس!

هوم! فکرت خوب کار میکنه! اینکه کاری کرده بودی قبل از رفتن، انیتا یه ملاقاتی با پدرش داشته باشه خوب بود و الزامی! من از این می ترسیدم که بدون اینکه اسمی از البوس دامبلدور برده بشه شما به اون سفر برید که خوشبختانه اونو تو داستانت اوردی!

کنث تیلور!

زیاد داستانت دلچسب نبود! فقط یه اشاره کوچیکی به فضای اتاق و صحبت های بین دو نفر کرده بودی! سعی کن داستان رو به جلو پیش ببری! البته نه اینکه زیادم کشش بدی! از نظر فنی نوشته ت خوب بود! از اینم که تو اون موقعیت تو اولین نفری بودی که پستیدی ازت ممنونم!

دنیس!
اه دنیس! عالی بود! فضاسازیت حرف نداشت! من بهت نمره فراتر از حد انتظار میدم! چون خیلی عالی کار کرده بودی! چه بسا حتی حقت هم عالی بود ولی چون بار اوله که دارم نمره میدم نمی خوام پررو بشی!

فرد ویزلی!

هوم! ماشالله غلط املایی! سابخونه دیگه صیغه ایه؟ معموریت دیگه چیه؟ اخه ادم هرچه قدر هم که بخواد محاوره ای بنویسه که دیگه نمیگه دوستار!
چون اصلا معنی نمیده.شبیه دستار میمونه! بهتر بود همون میگفتی دوست دار!
خیلی از دستت شاکی ام!
اخه تو رفتی اسم های جینی و رون و جرج رو وارد داستانت کردی و و تو پستای بعدیت هم اسم هرمیون رو! مگه تو اسامی اعضای الف دال رو نمیدونی؟ اینجا که کتاب نیست اونا رو بیاریم! ما به اندازه کافی عضو داریم!تو هم رفتی چند نفر دیگه رو که اصلا عضو نیستن رو وارد داستان کردی!
راستش با داستانت حال نکردم!

دنیس!

باز هم خوب نوشته بودی! تمام نکات رو به دقت به کار برده بودی!
خوشم اومد! حیف که زیاد وقت ندارم و باید همه پستا رو نقد کنم وگرنه خیلی در مورد پستایی که میزنی بحث میکردم. تو جای پیشرفت داری!

کنث تیلور!

خوب بود! ولی باز هم تک بعدی کار کرده بودی! یعنی داستان رو به جلو حرکت نداده بودی! یه گفت و گویی که میتونست به یه شکل دیگه و در یه موقعیت دیگه انجام بشه رو تو اینجا اوردی! به نظر من کارتو از نظر فنی اشکالی نداره! ولی باید از قوه تخیلت بیشتر استفاده کنی! و بیشتر در خدمت داستان باشی نه اینکه جزئیاتی که وجودشون واسه داستان چندان اهمیتی ندارند رو به تصویر بکشی!

املاین ونس!

رضایت بخش بود! خوب عادات روزمره رو تو داستانت پرورش داده بودی! کارت هر دفعه داره بهتر میشه! با اینکه از همون اول هم خوب بود!

فرد ویزلی!

من مطمئنم که تو از اول داستان رو درست نخوندی! چون اطلاعاتی نداشتی دوباره بهت گیر نمیدم ولی دیگه از اسامی هری و هرمیون و کسانی که عضو الف دال نیست استفاده نکن! فقط اونایی که عضون که اسامیشون هم تو تاپیک گفت و گو با مدیران الف دال هست! در ضمن خیلی ها هم قبل از تو پست زدن که تو از اسماشون استفاده نکردی! مثل املاین ونس! دورنت دایلیس! دنیس، کنث تیلور و بقیه!
هوم! مطلب مهمتر! کمن چند دفعه باید بگم و تذکر بدم که اینجوری ننویسین!
فرد:
انیتا:
بلید:
هری:
سعی کن به توصیه هایی که بهت میشه گوش کنی وگرنه تو داستان نویسی به جایی که باید برسی دست پیدا نمی کنی!
فضاسازی جالبی هم نداشتی! پیشنهاد می کنم به پستای دنیس که تو همین جا هست یه سری بزنی!

و ورونیکا ادونکور!

پستت خوب بود! هیجان نسبتا خوبی هم به رولت داده بودی! خوشمان امد! فقط یه ذره طولانی بود که خب اشکالی نداره چون فضاسازیت کامل و بدون نقص بود. فقط سعی کن از اسامی ای که تو الف داله استفاده کنی!


و اما توضیحات کلی!
خب من همه پستا رو از صفحه قبل هرچی خورده بود نقد کردم!
در مورد داستان اینو بگم که من یه تجربه ای از این ماجرای جنگل یا کوهستان هر جای دیگه ای تو ریون دارم که شاید به دردتون بخوره!
سعی کنید زیاد داستان رو کش ندیدی! مثل اینکه مثلا یه کفتر تو اسمون داشت پرواز میکرد یدفعه خرابکاری کرد تو سر یکی از بچه ها! و دو ساعت سر اون بحث کنید! اگر هم در مورد چیزی دوست دارید بیشتر مانور بدید سعی کنید مطلبی باشه که واقعا ارزششو داشته باشه!
ما تو ریسون چند تا کار بی مورد کردیم یدفعه دیدیم که نزدیک 30 تا پست فقط توی یه منطقه خورده که قصدمون از قبل این بود که فقط از اونجا رد شیم!
حالا منم داستان رو یه جوری ادامه میدم که زیاد کش نداشته باشه!

و ختم کلوم هم اینه که چهرشنبه منتظر همتون هستم! ساعت 7 بعد از ظهر!

*******************************

بلید احساس می کرد چوبدستی در کف دستش کمی خیس شده.عرق سردی رو سر و صورت چند تا از بچه ها دیده میشد.همه چوبدستی هاشونو به حالت اماده باش در دست نگه داشته بودن.انیتا زبونش رو به دور لبش میکشید و خطر رو حس میکرد.یه نفر داشت به اونا نزدیک میشد!بلید چوبدستی رو به سمتش گرفت.دیگه تصمیمشو گرفته بود!در دلش شمردن شمارش معکوس رو اغاز کرده بود که ناگهان صدای فریاد "دست نگهدار " انیتا تو محوطه پیچید!
انیتا به طرف فردی که منتظرش بود دوید و گفت: خدای من! الکسا چی شده؟
همه گروه هم پشت سر انیتا به راه افتادن!
الکسا که به نظر می رسید از جنگ برگشته گفت: اه تورو به ریش مرلین! خودتونید؟
بلید که احساس سردرگمی می کرد رو به انیتا گفت: هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟
انیتا: بهت میگم!
بلید شونه انیتا رو گرفت و به سمت خودشون برگردوند و گفت: همین الان میخوام بدونم!
انیتا اولش یه خورده منو من کرد و بعد گفت: خب من دو شب پیش یه گروه از بچه هایی که قبلا تو ارتش موقعیت های خطرناک رو از نزدیک حس کردن رو زودتر از بقیه به اینجا فرستادم! به خاطر اینکه محیط رو ارزیابی کنن!
بلید که از خشم دندوناشو به هم میکوبید گفت: تو چی کار کردی؟
انیتا: قبلا هم بهت گفتم بلید! ما هم درست عین تو شجاعیم و کارکشته! سعی نکن واسه من یکی سوسه بیای!
انیتا روشو به سمت الکسا کرد و گفت: خب چه خبر؟
الکسا: خب ما تونستیم کلبه رو پیدا کنیم! ولی پیرزنی توش نبود! دیشبو کل قسمت شمالی جنگل رو گشتیم تا تونستیم یه اطلاعاتی گیر بیاریم! مثل اینکه پیرزنه همراه چند نفر دیگه توی یه غار مخفی شدن!
انیتا به سرعت وضعیت رو بررسی کرد و گفت: خب بقیه کوشن؟
الکسا: سارا و اکتا هم به همراه ورونیکا پایین غار یه جا مخفی شدن!منم طبق اون چیزی که تو گفته بودی بعد از یکی دو روز به عقب برگردم تا شما رو پیش بقیه ببرم یه 6 ساعتی هست که از اونا جدا شدم!فقط باید خیلی مراقب باشیم! چون دیشب که داشتیم تو جنگل پرسه میزدیم، یکی دوتا مرگ خوارو دیدیم. به نظرم اونا هم دارن دنبال اون پیرزنه میگردن!

انیتا بلند رو به جمع فریاد زد: خیله خب بچه ها! همگی شنیدید که الکسا چی گفت!هرچه سریعتر باید دوستان دیگه مونو پیدا کنیم و انجلا رو نجات بدیم!
بلید: گوش کن انیتا!من...
انیتا حرف بلید رو قطع کرد و گفت: نه تو گوش کن ببین من چی میگم! تو مگه نمیخواستی امادگی ما رو بسنجی؟ پس منتظر بمون و ببین چه کارایی از دست ماها ساخته س که تو فکرشو هم نمیتونی بکنی!
....


یک زن چیزی ج


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
هرمیون در حالی که با نهایت استیصال آن ماده ی لزج و سفید مانند را از روی لباس و صورتش پاک می کرد، رو به فرد گفت: چاره ی دیگه یی نبود !
در همان لحظه کنث به آرامی جلو آمد. با سنگینی روی زمین گام برمی داشت و بسیاری از گیاهان و شاخه های خشکیده را در زیر پاهایش له کرد، سپس با خوشحالی سرش را بالا آورد و به دیگر اعضا خیره شد. در حالی که به سر و وضع نا به سامان آن ها چشم دوخته بود، عرق سردی که روی پیشانی اش نشسته بود را پاک کرد و با صدایی آهسته گفت: شانس آوردیم !
آنیتا با حرصی آشکار دندان هایش را روی یکدیگر سایید و با عصبانیت نگاهش را روی کنث متمرکز کرد. سپس نفسش را بیرون داد و با دست به او اشاره کرد. با خشم پرسید: چرا اون ماده روی تو نریخت؟!
ناگهان کنث بعد از شنیدن این حرف آنیتا سرفه ای ساختگی کرد. با صدایی لرزان پاسخ داد: خب... خب آخه من نمی دونم چرا یه کم از شما دیرتر رسیدم !
آنیتا به چشمانش چین و چروکی داد، سپس در حالی که چشمانش را باریک کرده بود و عرصه ی دید را بر خود تنگ ساخته بود، با تمسخر سر تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: آره... از داشتن چنین اعضا یا بهتر بگم همسفرانی بر خود می بالم...
بعد از آن صدایش را بالا تر برد، تا جایی که دیگران نیز قادر به شنیدن آن بودند. با خستگی اعلام کرد: دوباره حرکت می کنیم... فقط این دفعه مراقب تر از گذشته باشین... همیشه نمی تونیم از چنین مخمصه هایی جون سالم به در ببریم !
سپس بدون توجه به افراد دیگر با قدم هایی شمرده به جلو پیشروی کرد. بقیه ی بچه ها نیز با دیدن او بدون توجه به ماده های لزج به راه افتادند تا بعد ها آن ها را به کمک طلسم ها و اورادی مشخص از بین ببرند !
در این میان جنگل نیز در سکوت وهم انگیزی فرو رفته بود. هیچ صدایی از هیچ نقطه ای از آن برنمی خاست. تاریکی مطلق نیز بر آن محیط چیره شده بود، اما گه گاهی چشمانی نامرئی که به همسفران خیره می شدند، کاملاً قابل لمس بود. ترس و وحشت را در درون تشدید می کرد و همچون حربه هایی فولادین بر قلب ها هجوم می آورد !
املاین قدری جلوتر رفت تا جایی که با آنیتا در یک ردیف قرار گرفت. سپس با صدایی بسیار آرام که بیش تر به یک نجوا شباهت داشت، خطاب به آنیتا گفت: این جا خیلی تاریکه آنیتا... ما نمی تونیم چیزی ببینیم... می شه چوبدستی هامون رو روشن کنیم؟!
آنیتا با چهره ای مردد به سمت املاین برگشت و با تردید دور و اطراف خود را زیر نظر گرفت. بعد از آن به آرامی سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و خود چوبدستی اش را از درون ردا بیرون کشید. با اقتدار ورد مخصوص را به زبان آورد: لوموس... !
در همان لحظه توده ای فشرده شده و نقره ای رنگ بر نوک چوبدستی او ظاهر شد. حالا همگی به کمک چوبدستی هایشان می توانستند محیط اطراف را بهتر از گذشته مشاهده کنند و شاید از این طریق بتوانند از خطرات احتمالی بکاهند.
محوطه ی آن جا آکنده از درختانی انبوه بود که شاخه های آنان به طرزی نا محسوس در هم گره خورده بودند و برگ هایشان در هم فشرده به نظر می رسیدند. گاهی نیز به کمک یکدیگر راه را برای همسفران مسدود می ساختند.
در این میان چند لحظه ای سکوت برقرار شده بود، اما ناگهان آنیتا در جلوتر از بچه ها ایستاد و گوش هایش را بیش از هر زمان دیگری تیز کرد. چهره در هم کشید و سرش را به طرف بالا متمایل کرد. با نگاهی لبریز از تشویش به برگ هایی که مدام تکان می خوردند و صدایی موحش به وجود می آوردند، چشم دوخت. بعد از آن به آرامی سرش را پایین آورد و به دیگر افرادی که تا حدودی از او فاصله داشتند، اشاره کرد و به آرامی گفت: بیاین جلو... !
کنث که از همه عقب تر می نمود، قدم هایش را تند تر کرد و سرانجام به آنیتا رسید. با دیدن چهره ی او آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و با حالتی پرسشگرانه به او خیره شد. اما به نظر می رسید آنیتا متوجه آن ها نیست و برعکس به چیز دیگری می اندیشد.
در این میان فرد با کشیدن آستین ردای آنیتا او را متوجه وضعیت موجود کرد. آنیتا نفسی ناگهانی کشید و سپس چشمانش را بست و آن ها را با درماندگی باری دیگر گشود. حالا می توانست افرادی را ببیند که دور او حلقه زدند و با حالتی عجیب محاصره اش کرده اند. سپس با غرور سرش را بالا گرفت و لب به سخن گشود: می خواستم بهتون بگم که... یعنی این که... احساس کردم صدایی شنیدم... بنابراین بهتره که از این به بعد توی یک راستا راه بریم تا بتونیم به خونه ی آنجلا برسیم... امیدوارم توی این راه تقریباً کوتاه بتونیم از پس همه چیز بربیایم !
بعد از آن بقیه ی بچه ها سرهایشان را به علامت مثبت تکان دادند... انگشتانشان را دور چوبدستی شان محکم تر از گذشته کردند و آن را مصمم تر از گذشته فشردند. سپس همگی در یک راستا قرار گرفتند؛ به گونه ای که حتی گاهی قدم هایشان همزمان با هم برداشته می شد، اما لحظه ای دیگر دوباره بی نظمی خود را آغاز می کرد... کاری که هر لحظه تکرار آن جالب توجه بود !
شرایط کاملاً عادی به نظر می رسید، اما در این میان اتفاقی باعث شد که دیدگاه آن ها در مورد آن به کلی تغییر یابد... ناگهان بادی شدید، وزیدن گرفت... شاخه و برگ ها را به طرزی وحشیانه به عقب و جلو تکان می داد و برگ های خشکیده روی زمین را در هوا به اهتزاز در می آورد. با حالتی دردناک بر صورت و پیکر همسفران کوبیده می شد و موهای پریشان آن ها را به بازی می گرفت.
آن ها در حالی که همه چیز خود را محکم نگه داشته بودند، رویشان را از مسیر باد برگرداندند و بی دلیل فریاد کشیدند. صدای نفس های مکررشان در میان طوفان فراموش شده بود و به هیچ عنوان به گوش نمی رسید !
آنیتا با صدایی خفه می گفت: مراقب باشین... !
اما هیچ کس حتی صدای او را نیز نمی شنید؛ چون صدای ترس برانگیز باد بر صدای کوتاه او غلبه می کرد !
در همان لحظه باد به آرامی فرو کش کرد و باری دیگر آرامش بر محیط مستولی شد. همگی در حالی که نفس نفس می زدند، سر و وضع خود را درست کردند و به دور و اطراف خود خیره شدند.
آنیتا موهایش را مرتب کرد و بریده بریده گفت: گفتم... یه صداهایی شنیدم... اما فکر می کردم... که یه چیز...
ناگهان صدایی مانع از ادامه ی صحبت او شد. او را از حرف زدن منع کرد و باعث شد تا حرفش نیمه تمام باقی بماند... همگی به طرف صدا برگشتند. جایی که درختی تنومند قرار داشت و برگ های آنان به بزرگی کف دست به نظر می رسیدند، صدایی عجیب به گوش رسید. هنوز برگ های آنان تکان می خوردند و حرکتشان به راحتی قابل لمس بود.
آنیتا با دستپاچگی دستش را بالا آورد و به آن درخت اشاره کرد، سپس گفت: اوناهاش... یکی از اون جا پایین پرید... !
و دقیقاً بعد از حرف او صدای قدم هایی سنگین به گوش رسید، اما نه قدم هایی که دور می شد، بلکه صدای آن ها هر لحظه بیش از گذشته نزدیک تر می شد. فردی که قابل تشخیص نبود و اصلاً دیده نمی شد، در حال نزدیک شدن به آن ها بود.... حتی رد پاهای او روی زمین دیده می شد... !
بلید به سختی لبانش را جمع کرد و چوبدستی اش را بالاتر گرفت. با این کار او، آنیتا قوت قلب بیش تری برای مبارزه با آن موجود نامرئی پیدا کرد... همگی نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند تا در زمان موعود با دشمنی نا آشکار به ستیز برخیزند... به این امید که پیروز از میدان به طرف هدف واحد خود حرکت کنند !
-------------------------------------------------------
ببخشید اگه طولانی شد... زیاد حوصله ی پست زدن نداشتم اما خب حتماً باید یه پست می زدم !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از Netherlands
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
در جنگل همه پشت سر آنيتا راه افتادن.
بعد از چند سلعت آنيتا گفت:
خب. اين يه كمي استراحت مي كنيم و بعد دوباره راه مي افتيم ..
كسي غذا داره اه چي ميگم...ريمنتيوس!!و بعد غذاي زيادي روي سيني اومد

چند دقيقه بعد

آنيتا : خب بريم زود باشيد
فرد:چه قدر ديگه مونده
بليد : نميدونم ما الان تو جنگليم اگه اتفاقي پيش نياد يكي دو ساعت ديگه
همه ساكت بودند و فقط راه ميرفتن كه يك دفعه به يك جاي تاري رسيدن و يكدفه... كابوم
چيز سنگيني درست جلوي گروه افتاد پايين
هرميون: اين ..اين يك هربون پرندست و سم تف ميكنه هري رون فرد مواظب باشيد ...
آنيتا: چطور ميشه نابودش كرد.... مواظب باشيد
هيولا همش تف مي كرد هر كسي رو كه ميديد به اون تف ميكرد
هرميون : با اكروپرسيو با اكروپرسيو!!
هري : اكتوپرسيو
هيولا همش اين ور و اون ور ميرفت براي همين طلسم بهش نخورد
آنيتا : هي ميپره آي ي
هيولا خودش رو از بالا پرت كرد جلو گروه طوري كه همه به سمتي پرت شدند
فرد داد زنان گفت :
بايد همه باهم كارو انجام بديم مي شنويد همه با هم.
بليد: فكر خوبيه
و همين طور كه داشت داد ميزد گفت :
يك دو سه... حالا
همه باهم گفتند اكتوپرسيو...اكتوپرسيو
و يك دفعه بوم... هيولا تركيد و ماده لزج مانندي روي همه پاشيده شد
فرد : هه بهتر از اين نميشد،هرميون بايد ميگفتي كه ميتركه ..ااا نگاه كنيد اونجارو كنث اينجاست
.................................................................
ببخشيد ديگه


هرگز با دم شير بازي نكنيد
http://godfathers2.persiangig.com/image/order/fred.jpg[/img][/img]تصویر کوچک شده
[url=http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
املاين آروم چشماشو باز كرد,هميشه موقع ظاهر شدن عادت داشت چشماشو ببنده.همين كه اطرافش رو نگاه كرد بي اختيار سوت بلندي زد.صحنه اطرافش واقعا شگفت انگيز بود.به نظر مي اومد بچه هاي AD در انبوه ترين قسمت جنگل فرود اومده باشند,درخت هاي تنومند و پير همه جا ديده ميشدند و مانع رسيدن نور خورشيد به اون قسمت ميشدند.
چارلي كه از يكي از درختها بالا رفته بود با صداي هيجان زده گفت:اگه مطمين نبودم اينجا انگلستانه فكر ميكردم توي آمازون فرود اومديم! تا چشم كار ميكنه فقط درخته...
آنيتا در حالي كه چوبدستي رو روشن ميكرد گفت:من جادوي چهارجهت رو اجرا كردم شرق از اين طرفه.و به سمت چپ خودش اشاره كرد.بعد نقشه اي رو كه با خودكار كشيده شده بود از جيبش بيرون آورد و با چوب دستي بهش ضربه زد و زير لب گفت:اپاره سيوم!
نقطه قرمز رنگ ريزي در نقشه ظاهر شد كه در گوشه سمت راست اون چشمك ميزد.
بليد جلو اومد و با دقت به نقشه نگاه كرد و گفت:خوب,ما در قسمت غربي جنگل ظاهر شديم,حالا بايد به سمت چپ بريم يعني طرف شرق.بعد از اين حرف به نقطه اي روي نقشه اشاره كرد و گفت:اينم خونه آنجلاست , زياد دور نيست ولي چون جنگل انبوهه و امكان وجود هر چيزي توش هست, مجبوريم آروم حركت كنيم.
املاين كه به ياد مار افتاده بود با وحشت به اطرافش نگاه كرد,از بچگي از مار وحشت داشت,ولي چيزي نگفت.
آنيتا چوب نسبتا قطوري از روي زمين برداشت و به عنوان عصا به دست گرفت و كوله پشتي رو روي شونه هاش بالا كشيد و بدون هيچ حرفي به راه افتاد.بقيه اعضا هم با چهره هاي رنگ پريده به دنبالش حركت كردند.


[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵

کنث تیلورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
صدای سرو صدای بچه ها هر لحظه بیشتر می شدو کنث فقط می خواست تمرکز کنه که بقیه ی خوابشو که خیلی شیرین بود ببینه ولی مثل این که بچه ها قصد نداشتند بس کنند پس کنث دستاشو مالید به چشماش و هی پلک زد که شاید خواب از سرش بپره بعد که کاملا به هوش اومد خوب به دورو برش نگاه کردو متوجه شد که بله همه به اون زل زدند کنث به روی خودش نیاوردو با حق به جانبی تمام گفت بس کنین نصفه شبی دو دقیقه می خوایم کله مونو بذاریم بخوابیم ....چرا این جوری به من نگاه می کنین ؟
بچه ها که دیگه داشت عصابشون خورد می شد رفتن جلو که کار کنث رو در بیارن ولی انیتا به زور جلوشونو گرفت و با دندون قروچه در حالی که مستقیم تو چشمای کنث نگاه می کرد گفت:خودم درستش می کنم شما برید کفشاتونو بپوشین تا ما میایم .....بچه ها هم به ارومی در حالی که دستاشونو مشت کرده بودند از اطاق رفتند بیرون .....
انیتا با چشم های قرمز رو به کنث کردو گفت :اگه بخوای این جوری بری ماموریت باید بهت بگم که همین الان از گروه اخ...
کنث که نمی خواست بقیه ی حرف های انیتا رو گوش کنه در حالی به شدت مست خواب بود و هنوز به خاطر حرف های انیتا گیج می زد و فقط با دست به انیتا اشاره می کرد که اروم باشه بعد از چند دقیقه گفت:ان..ان..انیتا خواهش می کنم بس کن این چه حرف هاییه که می زنی؟؟؟؟ مگه من چی کار کردم اخه که خودم خبر ندارم؟
انیتا در حالی که هر لحظه عصبانی تر می شد گفت:تو .تو و حتی ...بقیه ی گروهو نگاه کن همشون سر ساعت بیدار شدن و کاملا به حرف های من گوش کردنو الانم اماده ی رفتنن ولی به خودت نگاه کن تو هنوز توی رختخوابی این غیر قابل بخششه ...
کنث که با خوشحالی داشت می خندید گفت نیم ساعته به خاطر این انقدر ناراحتو عصبانی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟اوههههههه پناه به مرلین کبیر ..باور کن من همیشه همین جوری بودم ولی همیشم از بقیه ی بچه ها زودتر رفتم بیرون و اماده شدم تو فقط یک دقیقه برو بیرون سر یک دقیقه توی پذیراییم .
انیتا که متعجب شده بود گفت: اوم خوب باشه ولی دیگه هیچ وقت این کارو تکرار نکن چ.ن من روی این جور چیزا خیلی حساسم ...و در همین حال که با تعجب از جاش بلند می شد یک نگاه ملالت بار به کنث کردو از در رفت بیرون.
کنث که داشت کمر بندشو می بست گفت پس الان باید عملیات غیب شدنو انجام بدیم نه.
انیتا در جواب به کنث گفت :فقط امیدوارم طرز کارو بلد باشی.
کنث:هههههههههه خوب معلومه که بلدم ببینین .
انیتا رو به بچه ها کردو گفت:خوب بچه ها شما هم به نوبت این کارو بکنین من اخر از همه میام.
بچه ها با اطاعت سراشونو تکون دادن به نشونه ی باشه قربان و هر کدوم که نوبتش رسید این کارو کردو غیب شد.
کنث که توی اون هوای تاریک و مه الود داشت حالش بد می شد چوب دستیشو تکون دادو وقتی یکمی نور ایجاد شد با خوشحالی برگشت که بچه ها رو ببین ولی م...م..اوه ..اوه ..دیگه کم کم داشت گریش می گرفت ولی این تنها یک ذره از عصبانیت اونو نشون می داد ....





امیدوارم که بد نشده باشه ولی چون طولانیه بقیشو توی یه پست دیگه می نویسم...


[i


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
ساعت كليسا زنگ نيمه شب را نواخت.
همه ي بچه ها درون اتاق شش ضلعي بزرگي كه در طبقه ي دوم قرار داشت بر روي تختها چهار يا پنج طبقه اي جادويي دراز كشيده بودند.اتاق، كاغذ ديواري هايي با زمينه ماه و ستاره متحرك داشت كه به آن اتاق تاريك كمي نور مي بخشيد.اتاقي كه به جز تعداد زيادي تخت چيز ديگري نداشت.به چشمان هيچ كدام از بچه ها خواب نمي آمد. همه در اين فكر بودند كه فردا در چه حالي خواهند بود.بعضي ديگر نيز سرشان را در زير پتو كرده و چوبدستيشان را روشن كرده بودند و در حال يادداشت كردن چيزهايي بودند كه شايد روزي برايشان خاطره شود.
در اين بين تنها آنيتا و بليد در اين اتاق نبودند.همه ي بچه ها فكر مي كردند كه حتمآ آنها نيز در اتاقهاي خود مشغول استراحت هستند.اما اين طور نبود. آن دو در طبقه ي پايين مشغول صحبت كردن بودند.آنيتا در مورد نامه ي پدرش صحبت مي كرد و بليد توضيحاتي در مورد سفر مشكلشان مي داد و ميگفت كه فردا مستقيمآ به كجا مي رفتند. شايد ساعتها گذشت تا اينكه آندو خسته و كلافه به سمت اتاق خوابهايشان رفتند.
صبح خيلي زود در رآس ساعت چهار بليد و آنيتا وارد اتاق خواب بچه ها شدند و شروع به بيدار كردن آنها نمودند.بچه ها كه شايد تنها يك يا دو ساعت خوابيده بودند. غرولند كنان درون تخت ها قلت مي زدند و سعي ميكردند صداي پر انرژي و شاد آندو را نشنوند.
حدود نيم ساعت گذشت تا همه ي بچه ها بلند شدند و كوله پشتي هايشان را بر دوش انداختند، سپس همگي به طرف ميز صبحانه گام برداشتند.
بليد در كنار بچه ها كه با بي حوصلگي صبحانه مي خوردند ايستاده بود و آخرين توضيحات را بهشون گوش زد ميكرد: يادتون باشه ممكنه مرگخوارها هم انجا باشن...
بعد از چند دقيقه بچه ها دست از خوردن كشيدند و با قيافه اي منتظر به آنيتا چشم دوختند.آنيتا آرام گفت:ببينم...شما آماده ايد؟؟
بچه ها سري به نشانه ي تآييد نشان دادند و همگي دور هم ايستادند.
آنيتا گفت: طبق گفته هاي پدرم اين خونه در اين ساعت اين امكان را بهمون ميده كه غيب و ظاهر شيم.
بليد گفت: عجله كنيد من وقت ندارم.بايد برم.
آنيتا گفت: همتون تو آزمون غيب وظاهر شدن قبول شديد؟
دنيس گفت: بچه هاي *الف دال* تو غيب و ظاهر شدن قبول نشن؟؟
آنيتا گفت:خيله خب، آماده ايد.زير لب بايد بگيد شهر كرنوال و اونجا را تو ذهنتون تجسم كنيد.اين هم عكسش.
او عكس خيلي بزرگي را از دست بليد گرفت و به بچه ها نشون داد.
بچه ها براي چندين لحظه آشفته و درهم ريخته بودند، سپس شانه هايشان را بالا انداختند و آماده ي حركت شدند...


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از Netherlands
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
آنيتا نامه رو باز كرد خوشحال شد نامه ماله پدرش بود

سلام
ميدونم كه الان در خانه هستي و از معموريت شما هم خبر دارم به دوستات خوب برس تو الان سابخونه اي
معموريت سختي است سعي كن از غيب شدن استفاده كني تا به كرنوال برسي

دوستار تو پدر

آنبتا خيلي خوشحال شد ولي ناگهان صداي دعوا شنيده شد و سريع رفت اونجا همه تو اتاق اولي كه خيلي بزرگ بود بودند جيني و فرد و رون بودند
جيني :من هر جوري كه بخوام با رون صبت ميكنم
_ رون از تو بزرگ تره فهميدي
_ فرد راست ميگه من از تو بزرگ ترم
_كه چي مي خواي بهت بگم شما آنيتا از همون اول اشتباه كرد تو رو تو گروه راه داد

آنيتا گفت :
منظور...ما اومدبم ايتجا كه كمك كنيم و اين كار رو هم مي كنيم متوجه شديد يا نه؟
رون : باشه ولي ميتونيم اول استراحت كنيم؟
آنيتا كه يادش رفته بود برا چي اول اومدند اينجا گفت:
آره...معلومه بريد تو هال بشينيد تا من برم يه چيزي بيارم....ببينم آيا همه 17 ساله هستيم كه جادو كنيم ؟
همه سر شون رو تكان دادن
آنيتا دستاشو ماليد به هم و گفت باشه...راحت باشيد كي آب پرتغال مي خوره؟
چند ساعت بعد از نهار آنيتا اومد گفت:
خب... امشب اينجا ميمونيم ولي فردا بايد بريم
سارا: چه جوري همه ما كه جارو نياورديم
_ پرواز نمي كنيم
_ پياده ميريم؟
_ نه ...غيب مي شيم.. ا ..همتون بلدهستيد ديگه ؟
فرد گفت :
آره براي اطمينان دست هاي هم ديگه رو ميگيريم.راستي شام چيه؟
آنيتا: ماكاروني بيياين سر ميز صندلي كم داريم نه؟ ردكسيو اكتام
و چند لحظه بعد چند صندلي زاهر شدند.
_بشينيد و سير بخوريد چون معلوم نيست اين چند روز غذا داشته باشيم.
جورج : خوب جادو ميكنيم ديگه
_جايي كه ما ميريم مال مشنگاست و پر مشنگ هست شايد نشه جادو كرد
_خب ميريم يه گوشه جادو مي كنيم
_يعني الان نمي خواي شام بخوري؟
_چرا بابا...ميخوام
.................................................................................................
ببخشيد بد شد چون يه هو پاكيد مجبور شدم از اول بنويسم
اگه غلتي چيزي داشت ببخشيد


هرگز با دم شير بازي نكنيد
http://godfathers2.persiangig.com/image/order/fred.jpg[/img][/img]تصویر کوچک شده
[url=http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
بليد عصباني به سمت بچه ها رفت و گفت:بس كنيد.فكر ميكنم در مورد اين چيزها قبلآ صحبت كرديم.
سپس به آرامي نگاهي به آنيتا انداخت و درون آتش شومينه پا گذاشت.بعد از چند دقيقه او كاملآ ناپديد شده بود.بچه ها در حالي كه كمي پاهايشان مي لرزيد، يكي يكي وارد آتش شده و در حالي كه به پروفسور دامبلدور نگاه ميكردند غيب ميشدند.
آخرين نفر آنيتا بود. با چشمانش به پدرش اطمينان خاطر بخشيد و سپس درون شومينه پا گذاشت. او هنگامي كه بر روي قالي جلوي شومينه منزلشان ولو شد، براي چند لحظه چشمانش را بست و بوي مطبوع و هميشگي خانه شان را استشمام كرد.هنگامي كه چشمانش را با خوشحالي باز كرد.بچه ها را ديد كه مات و متحير به گوشه و اطراف خانه آنها نگاه ميكنند.
خانه آنها بسيار بزرگ و باشكوه بود.ديوارهايي كه به رنگ نقره اي مي گرويد و ساعت بزرگ پاندولي بر روي آن سر و صدا ميكرد. قاليچه هايي قرمز رنگ كه رنگشان با چلچراغهايي كه بر سقف آويزان بودند متضاد مينمود.در كنار شومينه پيانويي كهنه و قديمي خودنمايي ميكرد.اشياء زينتي ميان زمين و هوا معلق بوده و از بعضي از آنها صداهايي ضعيف به گوش مي رسيد.يك مجموعه بزرگ از قاب عكس هاي زينتي بر روي يك ميز قهوه اي رنگ به چشم ميخورد. درست در روبروي آنها راه پله هايي مرمري وجود داشت كه به طبقه ي دوم متصل ميشد.
دورنت دست آنيتا را گرفت و او را در بلند شدن كمك كرد. آنيتا خوشحال رو به بچه ها گفت كه بنشينند،سپس خود نيز دوان دوان از ميان مبل ها گذشت و از پله هاي مرمري بالا رفت و به سمت اتاق كوچكش گام برداشت.در سوسني رنگش را باز كرد و از دوباره ديدن اتاقش جيغ كوتاهي كشيد.او از بدو تولدش اوقات خوب وبد زندگيش را در اينجا گذرانده بود.ديوارهاي آبي رنگ جادويي آن پر بود از جارو سواران متحركي كه بر فراز آسمان پرواز ميكردند. آنيتا خوشحال و خندان به سمت تخت آبي رنگش رفت و بر روي آن ولو شد.چشمانش را براي چندين ثانيه بست و هنگامي كه باز كرد، چشمش به نامه اي بر روي تختش افتاد. نامه اي كه بر روي آن نوشته شده بود:*تقديم به آنيتا*


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۶:۱۶:۴۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵

کنث تیلورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
بچه ها همگی پودر به دست به سمت بخاری حرکت کردند.انیتا :خوب بچه ها باید بگم اینجا خونه ی ماست و امیدوارم بتونید راحت باشید و ....انیتا می خواست بقیه ی حرفش رو بزنه که با دیدن قیافه ی غم زده ی بچه ها همه چیز یادش رفت ..خواست کاری بکنه که اونا از این حالت در بیان ولی حس کرد چشمای اونا بهش میگن ما فعلا حوصله ی هیچ چیزی رو نداریم.
کنث یکم به بدنش کش و قوس داد و بعد گفت: این واقعا جالبه که ما هیچ کدوم طاقت شنیدن این حرفا رو نداریم ...ما به خاطر این عضو الف دال شدیم که یک کار مفید انجام بدیم ولی حالا که داریم به هدفمون می رسیمو چند وقته دیگه کارمون تموم شده خوشحال نیستیم ....به قیافه های خودتون نگاه کنید انگاری که چند تا....
فرد با زرنگی پرید وسط حرف کنث و گفت:اره عزیزم عین چند تا جسد متحرک بگو بازم بگو ..بله درست می گی ما هر کدوم به خاطر هدفمون اینجا هستیم ولی حالا می بینیم که هیچ چیز مشخصی اینجا وجود نداره و هدفامون هم مثل این شده که به هیچ عنوان به حقیقت نمی پیونده خوب البته درسته اینا تقصیر هیچ کس نیست.
کنث با وارفتگی گفت:خب من منتظر میمونم تا انیتا بتونه یه تصمیم گیری در مورد گروه بکنه .....فکر کنم این تنها راه حلمونه.



خارج از رول البته شوخی ولی از خودم به خاطر فعال کردن این تاپیک ممنونم


ویرایش شده توسط کنث تیلور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۲:۵۷:۴۵
ویرایش شده توسط کنث تیلور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۵:۲۰:۳۸

[i







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.