شور و حرارت یاران الف.دال بعد از تایید شدن توسط پرفسور حد و حساب نداشت.هر کسی به یک شکل خوشحالیش را ابراز میکرد ,املاین از ذوق و شوق بالا و پایین میپرید,آنیتا و لاوندر(دورنت سابق)همدیگر را بغل کرده بودند و اشک در چشمانشان جمع شده بود.
دامبلدور که این صحنه را دید لبخندی زد و به میان جمع آمد و در حالی که دستانش را از هم باز کرده بود گفت:همرزمان شجاع من!اگه قبل از این میدونستم این گروه چقدر فداکاره حتما روش بیشتر حساب میکردم.
آنیتا که به سرعت اشکهایش را با ردایش پاک میکرد گفت:پاپا شما همیشه فکر میکردین ما بچه ایم.
دامبلدور آهی کشید و گفت:مهم اینه که آدم به اشتباهش پی ببره و اعتراف کنه!از این به بعد شما به عنوان یکی از نیروهای قدرتمند ضد سیاهی به تمام دنیای جادویی معرفی میشید.
چارلی که احساس غرور میکرد گفت:یغنی از تمام ماموریت های سری خبردار میشیم؟
دامبلدور با سر حرف او را تایید کرد و دوباره صدای هورا کشیدن بچه ها در دفترش پیچید...
بعد از لحظاتی که به هیاهو گذشت پرفسور رو به آنجلا که تا این لحظه ساکت در گوشه ای ایستاده بود کرد و گفت:خوب,حالا باید ببینیم خانم آنجلا چی برای گفتن داره...
آنجلا چند قدم به جلو برداشت و با این کار او جمع ساکت شدند و به او نگاه کردند.
آنجلا گفت:خواهر من عضو انجمنی بود که چندین قرن از نیمه نقشه نگهداری کرده بودند,اون آخرین بازمانده انجمن بود و وظیفه داشت قبل از مرگ نقشه رو تحویل محافظ بعدی بده که از طرف انجمن انتخاب شده بود(هیچ اعتراضی مبنی بر شباهت این قسمت به فیلم داوینچی کد پذیرفته نیست
داستان از اول اینجوری بود.من بیگاهم!) اسم این شخص سارا اوانز بود.
سارا که شوکه شده بود گفت:من؟چرا من؟
آنجلا گفت:پدر تو از اعضا این انجمن بود برای همین تو انتخاب شدی.خلاصه خواهرم به همین دلیل قبل از مرگش نیمه نقشه رو برای تو فرستاد.
دامبلدور با هیجان گفت:ممنونم دوست پیرمن اطلاعات ارزشمندی به ما دادی.راستی تو میدونی شمع طلایی کجاست؟
آنجلا لبخند گنگی زد و با کمال آرامش گفت:من اونجا بزرگ شدم...
[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2