هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۵:۳۷ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
شور و حرارت یاران الف.دال بعد از تایید شدن توسط پرفسور حد و حساب نداشت.هر کسی به یک شکل خوشحالیش را ابراز میکرد ,املاین از ذوق و شوق بالا و پایین میپرید,آنیتا و لاوندر(دورنت سابق)همدیگر را بغل کرده بودند و اشک در چشمانشان جمع شده بود.
دامبلدور که این صحنه را دید لبخندی زد و به میان جمع آمد و در حالی که دستانش را از هم باز کرده بود گفت:همرزمان شجاع من!اگه قبل از این میدونستم این گروه چقدر فداکاره حتما روش بیشتر حساب میکردم.
آنیتا که به سرعت اشکهایش را با ردایش پاک میکرد گفت:پاپا شما همیشه فکر میکردین ما بچه ایم.
دامبلدور آهی کشید و گفت:مهم اینه که آدم به اشتباهش پی ببره و اعتراف کنه!از این به بعد شما به عنوان یکی از نیروهای قدرتمند ضد سیاهی به تمام دنیای جادویی معرفی میشید.
چارلی که احساس غرور میکرد گفت:یغنی از تمام ماموریت های سری خبردار میشیم؟
دامبلدور با سر حرف او را تایید کرد و دوباره صدای هورا کشیدن بچه ها در دفترش پیچید...
بعد از لحظاتی که به هیاهو گذشت پرفسور رو به آنجلا که تا این لحظه ساکت در گوشه ای ایستاده بود کرد و گفت:خوب,حالا باید ببینیم خانم آنجلا چی برای گفتن داره...
آنجلا چند قدم به جلو برداشت و با این کار او جمع ساکت شدند و به او نگاه کردند.
آنجلا گفت:خواهر من عضو انجمنی بود که چندین قرن از نیمه نقشه نگهداری کرده بودند,اون آخرین بازمانده انجمن بود و وظیفه داشت قبل از مرگ نقشه رو تحویل محافظ بعدی بده که از طرف انجمن انتخاب شده بود(هیچ اعتراضی مبنی بر شباهت این قسمت به فیلم داوینچی کد پذیرفته نیست داستان از اول اینجوری بود.من بیگاهم!) اسم این شخص سارا اوانز بود.
سارا که شوکه شده بود گفت:من؟چرا من؟
آنجلا گفت:پدر تو از اعضا این انجمن بود برای همین تو انتخاب شدی.خلاصه خواهرم به همین دلیل قبل از مرگش نیمه نقشه رو برای تو فرستاد.
دامبلدور با هیجان گفت:ممنونم دوست پیرمن اطلاعات ارزشمندی به ما دادی.راستی تو میدونی شمع طلایی کجاست؟
آنجلا لبخند گنگی زد و با کمال آرامش گفت:من اونجا بزرگ شدم...


ویرایش شده توسط املاين ونس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۵:۴۰:۱۴

[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
فرد جان واقعاً خوب پست زدی.

می خواستم از ناظ خواهش کنم پست دومم رو پاک کنه ولی فکر کنم اگه پاک کنم پست شما خراب می شه.
راستی نمی دونم قبلش که دو تا زدم حالا که شما زدی می تونم پست بزنم؟ ولی من می زنم فقط اگه نمی شد تا فردا خبر بدید.
داستان رو هم یخورده آروم می کنم تا بقیه بتونن پست بزنن
از فرد هم ممنونم که به حرفم گوش داد و پست زد
من نمی دونم محفل می یاد یا نه ولی فرض می کنم نمی یاد. اگه می اومد می تونین وسطا برسونینشون
و اما نمایشنامه:
شرط دوم: شما باید با من همکاری کنین همین الان هم باید قول بدید اگه بهتون گفتم فرار کنین یا گفتم این چیز رو به من بده بی چون و چرا قبول کنین. اینا شرط های من است

آنیتا با خوشحالی گفت: قبوله
ملت هم گفتن: قبــــــــــولـــــــــه
دامبـــــــلدور گفت: خب. فکر کنم بهتر باشه دیگه بلید بره سراغ یه کار دیگه.

بلید داد زد:چـــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دامبلدور گفت: آخه یه سری خون آشام دارن می رن غرب. اگه جلوشونو نگیری اونا خیلی زود می رن طرف ولدمورت(در این هنگام همه به جز هری لرزیدند) و بعد هم حمله می کنن. حداقل برو اگه نتونستی برگرد اینجا تا همینجا باهاشون مقابله کنی.
بلید با آرامش گفت: چی؟ خون آشـــــــــام؟ همین الان میرم

دامبلدور جواب داد: نه. ما چند دقیقه دیگه میریم. تو هم با بیا
----------------------------------------------------------------
ادامه بدین بچه ها.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۵:۴۱:۱۹

تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از Netherlands
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
دامبلدور گفت: آنجلا من فكر نمي كنم بتونم رمز هايي كه تو نقشه هست رو بخونم
آنجلا: مي دونم آلبوس مي دونم ...براي همي مي خوام با شما بيام فكر كنم با اين سنم هنوز با جادو بتونم بيام تبت
_ اين كمال لطف تو هست آنجلا و الان جا داره از الف دال تشكر كنم خيلي كمك كردين و فكر كنم براي جايزه...
فرد حرف دامبلدور را قطع كرد و گفت مي تونيم با شما تبت بيايم؟
دامبلدور آرام گفت :بله... جايزه ي شما همين است البته من شما رو زور نمي كنم چون ما در باره ي سفري پر خطر صحبت مي كنيم نه سفر تفريحي .
آنيتا: ما مي دونيم و از قبل خودمون رو آماده كرده بوديم من از طرف بچه ها مي گم ما ميريم تبت
و بقيه بچه ها نيز سر شون رو به نشانه موافقت تكان دادن.
آنجلا رو به دامبلدور كرد و گفت:
بايد به داشتن همچين دانش آموزاني افتخار كني
_ آره ولي اول چند چيزي هست كه بايد بگم و اگر شما با من يا شايد ما مي خواهيد بياين بايد پايبند اين چند تا شرط باشيد
يك ...سفر ما خيلي خطر داره
دو....
_________________________________________
شرط دوم چيه؟
من نمي دونم كه آيا آدم بزرگها(محفلي ها)هم با ما ميان كه كمك كنن براي همين ننوشتم. اون رو اكتاويوس يا آنيتاي عزيز مي دونن
اگر بد بود ببخشيد و لطفا پاكش كنيد .
فرد ويزلي


هرگز با دم شير بازي نكنيد
http://godfathers2.persiangig.com/image/order/fred.jpg[/img][/img]تصویر کوچک شده
[url=http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۹:۳۵ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
بچه ها یه سؤال. کجا می تونیم ورد بسازیم؟ چرا هیچکس ادامه نمیده؟ آقا من که فعال نبودم انتظار داشتم بقیه بهتر باشند.
--------------------------------------------------------
آنیتا که از خشمش کاسته شده بود گفت: نشونمون بده
آنجلا زمزمه کرد: آلوهومورا چیتنا
و نقشه باز شد.
آنجلا زمزمه کرد: اریکتا ضد آلوهومورا ورلید چیتنا.
آنیتا با خوشحالی گفت: حالا باید بریم پیش بابا و اینو بهش بدیم. کاغذ پوستی رو از جیبش در آورد و روش نوشت پدر
صدای پاق خفیفی اومد و دامبلدور رو دیدند
آنیتا گفت: پاپا ببینید ما نقشه رو پیدا کردیم.
دامبلدور با تعجب گفت: آنجلا!!!!!!!!!! آنیتا نشونم بده
آنیتا چوبدستیش رو به کاغذ پوستی می گیره و می گه: آلوهومورا چیتنا.
نقشه بار دیگر پدیدار شد.
دامبلدور حیرت کرد و گفت: قفلش کن. برمیگردیم هاگوارتز. شاید اینجا یه مرگ خوار باشه. دامبلدور اطراف رو گشت و چشمش به یه موش افتاد چوبدستیش رو به طرف او گرفت و فریاد زد: لیجن فیتر کارتی. موش تبدیل می شه به پیتر و حافظه اش اصلاح می شه(البته فراموش نمی کنه بلکه از ذهنش بیرون می یاد) و بیهوش می شه.
دامبلدور می گه: آپارات کنیم من غیب ظاهر شدن در هاگوارتز رو آزاد کردم. صدای پاق خفیفی آمد و بعد همه ناپدید شدند لحظه بعد در هاگوارتز و در اتاق دامبلدور نشسته بودند
-------------------------------
بابا ادامه بدین

ورونیکا جان مثل اینکه از طرز نوشتنم خوشت نیومده.
من می خوام یه چیزایی زو برای کسانی که می خونن توضیح بدم
1- املاین گفته بود وقتی دامبلدور غیب شد او کاغذ پوستی توی جیب آنیتا بود و گفته بود اگه به دامبلدور نیاز داشته باشه روش بنویسه پدر
2- من برای این 2 تا پست زدم چون هیچکس مطلب نمی زنه و من تقاضا دارم که مطلب بزنند
3- اگر کسی فکر می کنه داستان غیرواقعی شده به من پیام شخصی بزنه.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۰:۱۱:۵۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۲:۱۲:۰۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۲:۲۲:۱۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۲:۵۱:۰۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۲:۵۳:۱۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۳:۱۷:۴۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۳:۲۴:۱۰
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۳:۴۳:۴۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۳:۵۳:۱۰

تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
آنیتا با این که هنوز چوبدستی توی دستش بود آن را پایین آورد.
از دیدن او تعجب کرده بود. گفت: چرا ا اول به شکل آنجلا نشدی؟
آنجلا با لحنی آرام گفت: شوخی می کردم.
اکتا:خوب حالا می شه بهمون بگی تیکه اون نقشه کجاست؟
آنجلا گفت: پیش املاین.
املاین با تعجب گفت: من!!؟
آنجلا: مگه اون کاغذ پوستی رو ندیدی که بدستت رسید؟ اون رو دخترم فرستاد برات. حالا اونو داری؟ اونو جادو کرده بود.
املاین کاغذ پوستی رو در آورد و به آنجلا داد.
آنجلا زمزمه کرد: ریکاردرتو ویژن.
کاغذ پوستی را هاله ای در بر گرفت
آنجلا ادامه داد:سامبوجی تیناتی.
هاله پر رنگ تر شد.
آنجلا ادامه داد: کارسی ریجن کامیت.
هاله به قدری خیره کنند شد که دیدن آن غیر قابل تحمل شد.
آنجلا ادامه داد: کورین تویاس بیتا رینگ.... جبل کا تو بنی مین. ویژن آلوهومورا
هاله بقدری نورانی شد که تمام جنگل را روشن می کرد. با گفتن ورد آلو همورا هاله به رنگ سبز و سپس صورتی در اومد.
آنجلا گفت: این کار دخترمه تو قفل کردن این چیزا خیلی سرعت عمل داره و قفل هایی می کنه که ورد های اختراعی دارند و باز کردنشون طول می کشه.
اودوباره زمزمه کر و حاله صورتی پر رنگ و پر رنگ تر شد: دینی تاربتم وین آلوهمورا ویژن کاربین ریجن تاربیت من دمیجن. باین لبم یریم کاربت.
بلافاصله هاله چرخشی کرد و از بین رفت.
ناگهان بجای آن کاغذ پوستی یک نقشه نیمه در آمد.
بچه ها آن را با دقت تماشا کردند و سپس آنیتا خواست آن را بردارد که آنجلا زمزمه کرد: اریکتا ضد آلوهومورا ورلید چیتنا.
کاغذ پوستی به جالت قبل بازگشت.
آنیتا با خشم گفت: حالا باز باید اونقدر طول بدیم تا بازش کنیم
آنجلا گفت: نه با گفتن آلوهومورا چیتنا باز می شه.
----------------------------------------------------------
ادامه رو خودتون بزنین.


تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
ببخشید که پرفسور رو برمیگردونم آخه اینجوری همه کارها رو اون میکنه و داستان یخ میشه!در ضمن ما داشتیم میرفتیم به سمت غار (مخفیگاه آنجلا) نه خونش.
___________________________________________________
آنیتا رو به پدرش کرد و گفت:پاپا به نظرت...
اما ادامه سوالش در صدای پر و بال جغد خاکستری بزرگی گم شد,جغد مستقیم به سمت پروفسور آمد و روی شانه اش نشست.پروفسور در حالی که جغد را نوازش میکرد نامه ای را از پایش باز کرد و مشغول خواندن شد.با خواندن هر سطر ابروهایش بیشتر در هم میرفت.
همه بچه ها ساکت بودند و به دامبلدور نگاه میکردند تا اینکه بالاخره خواندن را به پایان رساند و با چهرهای نگران به فکر فرو رفت.
آنیتا با بی قراری پرسید:پاپا خبر بدیه؟
پرفسور با اندکی مکث جواب داد:وزارت خونه ازم خواسته برای خوندن رمز یکی از پیامهای مرگ خوارا که کشف کرده خودمو برسونمو...
آنیتا با لحنی پر از خواهش گفت:ما تنهایی از پس این کار برمییایم...
بعد از این حرف بقیه اعضا در تایید او شروع به صحبت کردند.بلید که تا حالا ساکت بود سری تکان داد و گفت:اگه آمادگی نداشتن سریع برشون میگردونم, قول میدم.
پرفسور به زور لبخندی زد و گفت:شماها نمیتونید کاری کنید که من نگران دخترم نباشم ,ولی بالاخره روزی میرسه که باید قبول کنی که بچه ات دیگه بزرگ شده....آنیتا سرخ شد.
دامبلدور با صدای شاد و متفاوت ادامه داد:موفق باشید همرزمان شجاع من...
سپس چشمکی زد و ناپدید شد.
آنیتا هچنان به نقطه ای که پدرش چند لحظه پیش ایستاده بود خیره نگاه میکرد که صدای الکسا او را به خود آورد.
او گفت:غارهمین نزدیکیها پشت چند تا درخته,باید پخش بشیم و دنبالش بگردیم.
همگی به اطراف رفتند و شروع به جستجوی جنگل کردند...آنیتا به چند درخت نزدیک شد,سکوت جنگل او را به سمت خود میکشید,آرزو میکرد میتوانست جدا از هر دغدغه ای در سکوت جنگل قدم بزند...
تکه چوبی زیر پایش شکست و صدایش او را به خود آورد و دوباره شروع به جستجو کرد.لحظاتی بعد دستش را درون جیبش کرد تا دستمالش را بیرون بیاورد اما در کنار دستمال چیز دیگری قرار داشت...
آنیتا با تعجب تکه کاغذ پوستی را بیرون آورد ودر نور اندک درون جنگل به آن خیره شد,خط پدرش مثل همیشه ظریف و زیبا بود:
آنیتای عزیزم از اینکه مجبورم شما رو ترک کنم متاسفم,ولی مطمین باش من همیشه با شما خواهم بود اگه بهم احتیاج داشتی فقط کافیه روی این کاغذ بنویسی:"پدر".من به سرعت خودمو میرسونم.
آنیتا لبخندی زد و کاغذ را در جیبش گذاشت و دوباره شروع به جستجو کرد که ناگهان صدا فریاد یکی از دخترها را شنید و به سرعت به سمت محوطه بی درخت دوید...
املاین که صورتش سرخ شده بود با دیدن دیگران که به طرفش میدویدند گفت:ببخشید که جیغ زدم...تقصیر...
در همین موقع سارا خوشحال و خندان از میان درختان بیرون آمد و گفت:سلام,من و اکتا دیگه کم کم داشتیم نگران میشدیم,خیلی منتظرتون بودیم.ببخشید امی نمیخواستم بترسونمت...
آنیتا گفت:خوب؟
اکتا که تازه از درون درختان بیرون آمده بود و مشغول جدا کردن خارها از ردایش بود گفت:چی خوب؟
آنیتا که از بیخیالی آنها عصبانی شده بود فریاد زد:سه روزه که اینجایید یعنی هنوز آنجلا رو پیدا نکردید؟
سارا به روبرویش اشاره کرد و گفت:اون غاره اونجاست ولی کسی توش نیست فقط یه مرد دهاتی اینجاست که آنجلا رو توی غار دیده...
آنیتا با خشم رویش را برگرداند.اما بلید که هنوز بر خود مسلط بود گفت:کدوم مرد؟
ناگهان صدایی از پشت سرش گفت:سلام!
همه ازجا پریدند و به سمت صدا برگشتند,مرد جوانی به سمت آنها می آمد که مقداری هیزم روی دوشش بود...
آنیتا به سرعت چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد:همون جا وایسا...مرد هیزمها را به زمین انداخت و ایستاد.
اکتاویوس گفت:نه آنیتا اون خیلی به ما کمک کرده همه اطلاعاتمون رو از اون گرفتیم,تازه بهمون غذا دادو و ازمون مراقبت کرد...
سارا با سر این حرفها را تایید کرد ولی در دست آنیتا که مرد را نشانه گرفته بود لرزشی دیده نمیشد.
اکتا ادامه داد:باور کن مرگ خوار نیست...
اما اتفاقی در شرف وقوع بود,نور سفیدی اطراف مرد شروع به درخشش میکرد و هر لحظه شدیدتر میشد تا اینکه او را کامل در بر گرفت و مرد درآن گم شد.سپس با همان سرعتی که پدید آمده بود رو به خاموشی رفت تا کاملا خاموش شد.
در جایی که لحظاتی قبل مرد جوانی ایستاده بود پیرزنی به آنان لبخند میزد,قد کوتاهی داشت و کلاه آبی رنگ بلندی روی سرش گذاشته بود و فقط یک دندان در دهانی که به آنان میخندید داشت...اما چیز عجیب این بود که با وجود پیری,بسیار فرز و چابک به نظر میرسید.
پیرزن که معلوم بود از متعجب کردن آنها لذت فراوان میبرد گفت:من آنجلا هستم...


[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از Netherlands
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
مگه اكتاويوس نگفت جدي باشه؟فكر كنم گفت تازه اگه دامبل كسي رو بكشه ميره زندان براي همين من يكمي مجبورم خالي ببندم البته اگر مشكلي نداشته باشه.. اگه داشت كه ناظر پاكش كنه
..........................................................................................................................................
دامبلدور:من گفتم اواداكدامبرا نه اواداكداورا .....طلسم بي هوشي جديده خودم درستش كردم...خب ميريم
آنها راه افتادن همين طور كه راه مي رفتند آنيتا گفت:
بابا،پس تو مي دونستي ما چي كارمي خواستيم بكنيم؟
_آره ميدونستم
_از كجا فهميديد ها بليد گفت؟
_نه ..تو دختر من هستي من از تو چشم هاي تو مي فهمم چي كار مي خواي بكني
_از كجا فهميدي كه يه مرگ خوار مي خواد حمله كنه؟
_من شما رو چند ساعتي بود كه پيدا كرده بودم ولي خودم رو نشون ندادم حس مي كردم كه خطر اين جا هست
صبر كردم تا وقتش بشه بعد بيام
آنيتا با خودش فكرد كه پدرش مثل هميشه باهوش و خونسرد هست ودليل هاي خوبي براي كاراش داره
چند ساعت هيچكس هيچي نگفت و همه فقط راه رفتن آنيتا كه ديد اين طوري بچه ها روحيه شون رو كم كم از دست ميدن و براي اين كه موضوعي براي صحبت به بچه ها بده گفت:
راستي جلسه قبلي معجون سازي خيلي بد بود
فرد:آره ...اسنيپ زيادي عصباني بود
املاين:صورتش خيلي شبيه خفاش شده بود
دورنت:آره با اون صداش
بعد اداي اسنيپ رو در آورد و همه خنديدن
آنيتا از اين كه به بچه ها روحيه داده بود خيلي خوش حال بود
همه مي گفتن و بعضي وقت ها هم مي خنديدن كه ناگهان فرد با خوشحالي گفت من يه خونه مي بينم


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۷:۵۷:۳۸
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۸:۰۱:۰۶

هرگز با دم شير بازي نكنيد
http://godfathers2.persiangig.com/image/order/fred.jpg[/img][/img]تصویر کوچک شده
[url=http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۸۵

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
دامبلدور: آخه چرا شما به حرف من گوش نمی کنین...
ممکنه هر جک و جونور از در و دیوار بریزه که مرگ خوار باشن و ناگهان ایستاد و چوبش رو بالا برد به طرف یک سوسک و بلند گفت:
آواداکداورا!
آنیتا: نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ، چرااااااااااااا (نوارش گیر کرد! ) کشتیش؟
ولی ناگهان سوسک تغییر شکل داد و به صورت گویل پدر در اومد و به صورت مرده رو زمین افتاد
دامبلدور:دخترم درس عبرت گرفتی؟
موااااااااظب باش...


فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ورونیکا
نمی دونم منظورت کیه. ولی من به عنوان آلبوس نوشتم
اگه غلط بگو تا پاک کنم و بعد خودت بزن
------------------------------------------------------------------------
او آلبوس دامبلدور بود. با چشمهای نافذش همه ی آنها را از نظر گذراند و سپس گفت:چرا حواستون به پشت سر نیست؟ فقط که جلو روتون مرگ خوار نمی یاد.
آنیتا با اینکه تعجب کرده بود گفت:ببخشید پدر. ولی شما از کجا پیداتون شد؟
دامبلدور بهش بر می خوره و می گه: می خوای برم و اونو دوباره بندازم جون شما؟
آنیتا: نه. فقط... آخه.... چه جوری .. اومدید اینجا؟؟
دامبلدور: با غیب و ظاهر شدن
آنیتا:آهان............ خوب پس راه می افتیم
آن ها دوباره به راه می افتند.
---------------------------------------------

راستی چقدر کم مطلب می دید


تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
آن فرد شنل پوش با حالتی بی رحمانه هر لحظه دستش را بیش تر فشار می داد و با این کار دورنت را بیش از گذشته می آزرد. او در میان دستان آن فرد تقلا می کرد و هر از گاهی سعی می کرد دستش را به طرف چوبدستی اش دراز کند، اما با ممانعت آن فرد مواجه می شد... سرانجام توان کوچک ترین حرکتی نیز از او سلب شد و باعث شد تا با بی حالی به بچه ها نگاهی گذرا بیندازد. سپس پلک هایش را به آرامی روی یکدیگر قرار داد و خاموش شد... !
آن فرد شنل پوش نیز به محض این که فهمید سنگینی بیش تر روی دستان او قرار گرفته، نیم نگاهی به درونت انداخت و با حالتی موحش غرشی ناگهانی سر داد؛ همچون حیوانی وحشی که با دیدن طعمه ی خود فریاد سر می دهد !
دراین میان الکسا در حالی که نفس نفس می زد، زیر لب زمزمه کرد: باید خودش باشه... شک ندارم !
آن فرد با صدایی بلند خطاب به الکسا فریاد کشید: ساکت باشین... !
آنیتا نفسش را به آرامی بیرون داد و با آرامش خاطر به آن فرد چشم دوخت. دستانش را تکانی کوچک داد و با صدایی که مشخص بود برای حفظ خونسردی تلاش هایی مکرر کرده، گفت: خب... از ما چی می خوای؟!
پوزخندی شیطانی بر روی لبان سیاه رنگ آن فرد نمایان شد. با چشمان بی روحش به آنیتا خیره شد و چوبدستی را در میان انگشتانش محکم تر کرد. سپس با لحنی خطیر پاسخ داد: خودتون می دونین که من چی می خوام !
آنیتا که متوجه موضوع شده بود، به دور و اطراف خود خیره شد و باری دیگر نگاهش را روی آن شنل پوش متمرکز کرد، اما دیگر هیچ نگفت... سکوت را بر صحبت هایی که به نظر می رسید نتیجه ای به دنبال نداشته باشد، ترجیح داد.
چند دقیقه ای به همان منوال گذشت. در عمق وجود همگی اضطراب و تشویشی ناگهانی احساس می شد و در پس نگاهشان مشاهده ی خطر نمایان بود. در حالی که نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند، به صحنه ی اسفناکی که جلوی دیدگانشان قد برافراشته بود، خیره شدند و لحظه ای دیگر آهی عمیق و محزون کشیدند... مسیر نگاه همگی به آنیتا که بر سر دوراهی بزرگی قرار گرفته بود، منتهی می شد !
در این میان املاین سرفه ای ساختگی کرد و دستش را به طرف ردایش دراز کرد. در همان لحظه فرد شنل پوش رویش را به طرف او برگرداند و بعد از این که متوجه هیچ چیز مشکوکی نشد، باری دیگر سرش را به طرف آنیتا چرخاند و به انتظار حرکتی از جانب او نشست.
بعد از آن کنث زیر چشمی املاین را زیر نظر گرفت، سپس حالتی عادی به خود گرفت و جهت مسیر نگاهش را تغییر داد. او نیز به راحتی هدفی که در سر داشت را عملی کرد.
سکوتی طولانی مدت بر محیط حکمفرما شده بود. هیچ کس سخنی به میان نمی آورد و حتی صدایی هر چند اندک از گوشه ی نقاط مختلف آن جنگل شنیده نمی شد و این وحشتی چند برابر را در اعماق وجود اعضا به وجود می آورد.
اما در این میان فرد شنل پوش این سکوت طولانی مدت را در هم شکست و با صدایی رسا که در آن بوی مرگ به مشام می رسید، گفت: زود باشین... به من بگین اون کجاست... !
آنیتا باری دیگر با حرف او مخالفت کرد و به آسانی چهره ای مظلوم به خود گرفت؛ چهره ای که انگار از هیچ چیزی مطلع نبود... سپس با ابروهایی کمانی شکل پرسید: چی رو بگیم کجاست؟! ... ما هیچی نمی دونیم !
در همان لحظه آن فرد از کوره در رفت و با تمام قدرتی که در خود می یافت، نعره کشید: می دونین اون کجاست... زودتر بگین وگرنه تو و این دوستت کشته می شین... بعد هم نوبت دیگران می رسه !
آنیتا آب دهانش را با صدای بلندی که در آن جا طنین انداخت، قورت داد، اما باز هم لب به سخن نگشود؛ چون با این کار تمام نقشه هایشان را از بین می برد !
سرانجام آن فرد که به نظر می رسید چاره ی دیگر ندارد، چوبدستی اش را بالا تراز گذشته گرفت، به طوری که حالا مسیر آن به قلب آنیتا ختم می شد... همگی نفسی بلند و ناگهانی کشیدند و با چهره هایی منقبض شده به آنیتا که رنگ از صورتش باخته بود، خیره شدند.
آن فرد نیز با بی رحمی تمام طلسم مخصوص را بر زبان آورد: آواداکدا...
در همان لحظه نوری که درک رنگ آن دشوار به نظر می رسید، به طرف آن فرد فرستاده شد و همین مسبب پایان بخشیدن به تمام ماجراهای پیش آمده شد !
او با صدایی بلند روی زمین افتاد. بعد از آن درونت که انگار در تمام مدت خود را بیهوشی زده بود، با حرکتی سریع خود را از میان انگشتان او نجات داد و به طرف دیگر بچه ها دوید.
آنیتا، بلید و الکسا نیز به نقطه ای دیگر نگاه کردند... فردی آشنا به آرامی بر روی برگ ها قدم برمی داشت و هر لحظه به آنان نزدیک تر می شد... آن کس با چهره ای شناخته شده که همسفران به راحتی آن را تشخیص دادند، نمایان شد... چهره ای که در ژرفای درون آن آرامش عمیق نهفته شده بود !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۲:۲۱:۵۲

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.