ناگهان الیواندر از گوشه مغازه بلند و با صدای گرفته ای گفت:
_می خوای یدونه از این آبنباتا بهش بدیم.
ولدمورت که از خوشحالی بالا و پایین می پرید گفت:
_آره بهش بده.بلاخره مغز پوک یکی شون کار کرد ایول.
ولدمورت از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و وقتی که شکلات را به بلا دادند و او از مغازه بیرون رفت.ولدمورت در حالی که به مالدبر نگاه می کرد که یک هندوانه برداشته و پوست آن را می خورد گفت:
_هوی...دیونه داری پوستشم می خوری بسه میمیری ول کن این پوسته.
ولدمورت در حالی که تلاش می کرد پوست را از دهان مالدبر بیرون بکشد با صدای بلندی گفت:
_بیاین کمک احمقا دارین چی رو نگاه می کنین.
لوسیوس و بلاتریکس و الیواندر نیز به کمک ولدمورت رفتند ولی موفق به در آوردن پوست هندوانه از دهان مالدبر نشدند و همگی با هم به روی زمین افتادند.مالدبر در حالی که با خوشحالی تکه آخر پوست هندوانه را قورت می داد گفت:
_بهتره دیگه بریم وگرنه الانه که دیگه محفلیا سر برسن و مارو بگیرن.
ولدمورت در حالی که حرف او را تایید می کرد گفت:
_آره بهتر بریم.راستی تو هم اگه خواستی بیا من تو گروهم رات میدم.
مالدبر در حالی که از خوشحالی چوبش را به اینطرف و آن طرف مغازه پرتاب می کرد با صدایی بلند گفت:
من میام...همین الان میام...
ناگهان در مغازه باز شد و هدویک و تمام افراد محفل وارد مغازه شدند و باعث ساکت شدن مالدبر شدند.هدویک با یه شیرجه چوب ولدمورت را از دستش قاپید و با خنده گفت:
_ولدی این چیه تو دست من ها اگه گفتی من و تموم اعضای محفل از این در میریم بیرون.
و بعد محکم به دیوار خورد و باعث شد چوب در جلوی پای اریک مانچ به زمین بخورد.هدویک با اینکه با ملاج به دیوار خورده بود از جایش بلند شد و بار دیگر چوب رو برداشت و گفت:
نگفتی این چیه.
ولدمورت در حالی که به چوب نگاه می کرد گفت این که کش شلوار کورممده.پس من چوبم رو چی کار کردم.
ناگهان هدویک به بالش نگاه کرد و کش شلوار کورممد را دید که هفتاد بار گره زده شده بود و با صدای ناامید کننده ای گفت:
_آره این کش شلوار....
ناگهان همه افراد محفل به خود آمدند و دیدند که مرگخوار ها آنها را نشانه گرفته اند.با یک حرکت سریع تمام افراد محفل ناپدید شدند.ولدمورت با یک شیرجه هنرمندانه ی هدویک را گرفت و با صدای بلندی گفت:
_خوب منو مسخره می کنی هان.
هدویک در حالی که ملتمصانه به ولدمورت نگاه می کرد گفت:
_من به ریش مرلین خندیدم اگه همچین کاری کرده باشم.
ولدمورت در حالی که با تعجب به هدویک نگاه می کرد گفت:
_پس اون بابای من بود که داشت منو مسخره می کرد که این چوب کیه چوب کیه.
هدویک در حالی که با پوررویی تمام به ولدمورت نگاه می کرد گفت:
_نه....بابات نبود.گمون کنم عمت بود.
ولدمورت در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:
_پرنده احمق.می فهمی داری چی می گی.
هدویک در حالی که هنوز با خون سردی به ولدمورت نگاه می کرد گفت:
_خوب معلومه دیگه خنگ خدا دارم سعی می کنم از دست تو فرار کنم دیگه.
ولدمورت در حالی که به بقیه اعضا چشمک می زد گفت:
_خوب.پس بهتره یه لحظه بیای این پشت یه کاری باهات دارم.
هدویک در حالی که زور می زد فرار کند رو به لوسیوس گفت:
_لوسیوس تو رو جو بچه ات نذار منو ببره.کمک....کمک...کمک...
لوسیوس در حالی که می خندید گفت:
تا تو باشی دیگه منو اذیت نکنی.حالا بخور تا بفهمی ما از دست این چی می کشیم.