تمام افراد محفل بر روي صندلي ها ولو شدن ...
استر كه سرش را در ميون زانوهايش گرفته بود در گوشه اي تالار نشست و چيزي نگفت....
سارا كه هنوز نشسته بود و در حال نشستن بود دوباره ايستاد و گفت:
هي هي ...حواستون كجاست هري رفت بيرون ...مرگخوارها هم رفتن بيرون .... بنابراين ما هم بايد بريم بيرون ...
چو كه فضاي تالار گريفيندور برايش تازه بود به اطراف نگاه ميكرد به طور ناگهاني گفت:
من كه ميرم دنبالشون....
هدويگ و هاگريد (
) به استر نگاه ميكردن ... او هنوز تحت طلسم شكنجه گر بود.... جسي از جايش بلند و به كنار استر رفت ....
============
هري با سرعت در راهرو ها ميدويد و به دنبال راه فرار ميگشت...اگر دست مرگ خوارها به او ميرسيد معلوم نبود كه چه بلايي بر سرش مي آمد....
_چپ راست ...نه راست ....
بالاخره به سمت راست رفت .... فقط در راهرو صداي پاي خودش را ميشنيد ...
============
ايگور در كنار آني با سرعت ميدويد ....
_آني الان بايد خارج شيم ؟؟؟
_نه بهتره اين پاتر رو پيدا كنيم و براي ارباب ببريم ...اون وقت ارباب راضي تر ميشه ....
تمام مرگ خوارها با سرعت ميدويدند....
============
_پاتر !!! چرا داري تو راهروها ميدوي؟؟؟
هري به پشت سرش نگاهي انداخت ... اسنيپ با سرعت به سمتش مي آمد ...
فقط همين يكي را اين وسط كم داشت ...
_چي شده پاتر ميدونستي زياد دويدن توي راهرو ها مجازات داره؟؟؟
هري براي پاسخ دادن به اسنيپ نايستاد و با سرعت به دويدن ادامه داد....
============
استر و جسي در جلوي صف محفليها حركت ميكردن ...
هدويگ:بچه ها بايد هري رو پيدا كنيم نبايد بزاريم دست اونا به هري برسه خيلي خطرناكه....بهتره تقسيم شيم ....
همه سري تكون دادن....
و به دو گروه تقسيم شدن.....
============
ولدمورت با تمام وجود سعي داشت كه از شيشه خاطره رو بيرون بكشه ولي شيشه همكاري نميكرد گويي چيزي كم بود.....
_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!
صداي فرياد ولدمورت در گورستان ريدل پيچيد....
دامبلدور در كنار ساحلي قدم ميزد ....
============
آني موني به طور غير عاديه اي ايستاد ... طوري كه بليز كه تازه به هوش آمده بود بهش خورد.....
آني سرش رو محكم گرفت و بعد از چند لحظه گفت:
ارباب ميگه بايد بريم به دفتر دامبلدور.....
_دوباره؟؟؟
_اره بايد بريم خاطره رو اشتباه برده ..... خاطره هنوز توي دفتر دامبلدوره!!!
============
هري با سرعت به سمت دفتر دامبلدور حركت كرد .... و داخل شد ....
============
يكي از گروه هاي محفل با سرعت خودشو به راهرويي كه به دفتر دامبلدور ميخورد رساند....
سارا:دفتر دامبلدور !!! اژدها تكان خورد ....
آنيتا:بايد بريم توي دفتر حتما كسي رفته تو ...
هدويگ:بهتره به استر اينا خبر بدم....
اون چوب دستي شو چرخوند و حاله اي سفيد توليد كرد
============
استر كه دست جسي رو گرفته بود با سرعت به سمت دفتر دامبل حركت ميكرد ....بقيه هم به دنبال آنها بودن....
============
در دفتر دامبلدور آرامش خاصي برقرار بود....هدويگ در كنار هري بال بال ميزد .... بقيه هم ايستاده بودن......
مرگ خوارها در جلوي در ايستاده بودن ... و بي خبر از محفليهاي داخل اتاق....
بليز:بريم تو؟؟؟
آني:اره بايد بريم تو!!!
تق!!!!
درب باز شد .....
ادامه دارد ............