wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 30 آبان 1385 23:43
تاریخ عضویت: 1384/10/10
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: چهارشنبه 21 تیر 1396 04:35
از: بالای سر جسد ولدی!
پست‌ها: 993
آفلاین
ولدمورت به سمت شیری که علامت اسلیترین بر روی آن حک شده بود، نزدیک شد. به آن نگریست و سپس به قدح در دستش نگاه کرد. او باید هرچه زود تر خاطره را بدست می آورد زیرا برای اجرای نقشه اش به آن نیاز داشت. پس چرا باید زمان را از دست می داد.

از یک سو مشتاق بود تا بار دیگر در تالار مخوف اسرار قدم بزند و از سویی دیگر نمی توانست بیش از این خود و مرگ خوارانی که به وزارت خانه رفته بودند را منتظر گذارد. پس چاره چه بود؟

شاید دیگر هیچ وقت نمی توانست به هاگوارتز برگردد و یا فرصت آن را بدست آورد تا با سالازار پیمانش را تجدید کند. سوالی در ذهنش وجود داشت که باید هر چه زود تر آن را پاسخ می گفت:
آیا هم اکنون زمان ملاقاتی ست که مشتاق آن است یا باید هر چه زود تر رسیدن به هدف را جایز می شمرد.
دستش را از روی علامت مار در هم پیچیده شیر آب برداشت و به سمت در رفت. نه... اگر کار ناتمامی را که آغاز کرده بود، به پایان می برد سالازار را بیش تر خوش حال می کرد.

مرگ خواران به محل مورد نظر رسیدند. همه چیز در حال مهیا شدن برای حمله به وزارت بود و فقط خاطره باقی مانده بود و این تنها مسئله ایی بود که ذهن آن ها را مشغول کرده بود! ارباب کی خواهد آمد...
در همان زمان صدای پاق کوتاهی رشته افکار را از هم گسیخت. همه به جانب طرفی بازگشتند که صدا از آنجا بود. ولدمورت آرام آرام بروی صندلی کنار شومینه جای گرفت و گفت:
_باید داخل قدح بشید و خاطره رو برام بیارید!
_بله ارباب!
هر پنج مرگ خوار وارد قدح شدند بدون آنکه بدانند در آن سو چه در انتظارشان است.

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

مریدانوس، آلیشیا، پرسی ، سارا و آنیتا در اطراف کلبه ایی فرسوده، آماده و گوش به زنگ ایستاده بودند و منتظر کسانی که قدح را به زور از آنان ربوده بودند اطراف را به دقت زیر نظر داشتند. خبری نبود. تنها صدای پارس سگی در دوردست ها شنیده می شد و یک کلبه ی خالی در مقابلشان.
هیچ کس از اتفاقات آینده باخبر نبود ولی همه به نوعی می دانستند که جنگ تن به تن و سختی خواهند داشت. در آن بین آنیتا گفت:
_بهتره به طرف جاده بریم! فکر نمی کنم اونها اینجا ظاهر بشن.
اما مری همان طور که سرش را به علامت نفی تکان می داد گفت:
_ولی به نظر من اینجا برای مقابله با اونها خیلی بهتره تا جاده!
آلیشیا نیز در ادامه گفت:
_نظر من هم همینه...البته بد نیست که یه دیدبانی هم داشته باشیم. ممکنه که همین اطراف ظاهر بشن و ...
و سارا همان طور که لبخندی بر لب داشت در ادامه صحبت آلیشیا گفت:
_و اینجا کسی برای دیدبانی مناسب نیست جز پرسی! امیدوارم درک کنی....تو فقط در بین ما پسری!
پرسی سرش را تکان داد و با چهره ایی که مشخص بود از این تصمیم ناراضی ست به سمت نردبانی رفت که چند لحظه پیش ظاهر شده بود. او هیچ وقت از امر کردن به وی خوشش نمی آمد.
مدت زیادی از قرار گرفتن پرسی بروی سقف سپری نشده بود که صدای فریاد او، آن چهار نفر را به خود آورد. عده ایی سیاه پوش به آنان نزدیک می شدند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 30 آبان 1385 20:11
تاریخ عضویت: 1383/04/15
آخرین ورود: دوشنبه 29 بهمن 1397 15:27
از: کنار مک!!!
پست‌ها: 1771
آفلاین
مرگخواران شتابان پیش می رفتند؛ گویی عجله داشتند هرچه زودتر از قلعه ای که اربابشان ناگهان در آن ظاهر شده بود، خارج شوند. پیدا بود که حتی خود نیز از سیاه پوشی که جلویشان راه میپیمود می ترسند...

ولدمورت بی توجه به مرگخواران ترسانش پیش میرفت. عجله ای نداشت، میدانست که دامبلدور هرگز بدنبالش نخواهد آمد. اما..اگر می آمد چه؟ هیچوقت از قدرت خودش در برابر او مطمئن نشده بود...

حالا در طبقه دوم بودند. شتابان از کنار دستشویی دخترانه در پوسیده ای گذشت...خاطره ها در مغزش تکرار و تکرار می شدند و هر تکرار، لحظه ای از زندگی پسرک بی خانمان 16 ساله ای را به خاطرش می آورد. لحظه هایی که هیس هیس کنان کلماتی را در همین دستشویی به زبان می آورد و بر نقش مار چنبره زده بر شیر دستشویی خیره میشد. ولدمورت لحظه ای به عقب برگشت؛ هوس کرده بود بار دیگر راه مخفی را باز کند..و چرا که نه!؟ دامبلدور هیچوقت فکر سر زدن به دستشویی میرتل گریان به سرش نمیزد. زبان مارها را هم که بلد نبود...ولی آن پسرک!؟ ممکن بود از او استفاده کند!

دستش را بر دستگیره قرار داده بود و شرایط را سبک سنگین میکرد. او بارها پیش سالازار و مجسمه اش رفته بود. مطمئنا بهتر از دامبلدور راز و رمز آنجا را میدانست. دستگیره را به آرامی چرخاند و وارد شد. صدای جیغ میرتل بسرعت در دستشویی پیچید! بلافاصله خواست در را ببندد که با چهره آناکین مواجه شد.

_ارباب ما چیکار باید بکنیم!؟

از این که چون کودکی عمل کرده بود پشیمان شد و بلافاصله چهره اش حالت همیشگی را به خود گرفت. حضور مرگخواران را فراموش کرده بود. نگاهی به میرتل کرد و سپس به آناکین؛ کسی که خودش با پست ترین حیله ها او را از سپیدی دور کرده بود. نه...حتی او هم حق دانستن راز سالازار را نداشت!

_ نه مونتاگ؛ هرچه سریعتر به خانه ریدل برگردید.
_ولی ارباب...

ولی در به رویش کوبیده شد و کلمات در دهانش ناتمام ماند. ولدمورت و قدح هردو در آن سوی در بودند. مونتاگ رو به یارانش کرد و گفت:

_به قرارگاه برمیگردیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط چو چانگ در 1385/8/30 20:19:36
[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 30 آبان 1385 16:47
تاریخ عضویت: 1383/10/15
آخرین ورود: چهارشنبه 20 آذر 1392 23:31
از: قعر فراموشی دوستان قدیمی
پست‌ها: 190
آفلاین
ولدمورت در حالي كه لبخند رضايتمندانه اي بر لب داشت ، به سمت قدح رفت .
محفلي ها چوب دستي هايشان را با خشم به سمت او گرفتند .
- بهشون بگو چوب دستي هاشون رو بندازن دامبلدور .
سدريك پوزخندي زد ؛
- چرا بايد اين كار رو بكنيم ؟
- چون بقيه ي دوستاتون ، دم در اتاقي كه درش هميشه بسته است ، منتظرتونن .. فكر نكنم دوست داشته باشين آسيبي بهشون برسه ؟
ولدمورت اين را گفت و قدح را برداشت .
سامانتا ، آناكين و بليز چوب دستي هايشان را به سمت محفلي ها گرفته بودند .
تمام محفلي ها به دنبال بارقه اي از اميد ، به دامبلدور نگاه كردند ، اما وي هيچ حركتي نمي كرد .
ولدمورت با ديدن اين وضع قهقهه اي زد .
- قدرت شكست ناپذير محفلت به همين چند تا بچه بستگي داره دامبلدور ؟

ولدمورت در حالي كه داشت از در خارج مي شد ، گويي چيزي را فراموش كرده باشد ، لحظه اي ايستاد .
قدح را به سامانتا داد و چوب دستيش را در آورد ؛
- آوداكداورا ..
دختركي كه در هاله اي سفيد شناور بود ، بي حركت بر زمين افتاد .
- درست حدس زده بودي دامبلدور .
مرگخواران پوزخندي زدند و همراه ولدمورت از دفتر خارج شدند .

عرق سردي بر پيشاني همگان نشسته بود ..
چو و جسي مدت ها بود كه به جسم بي جان دخترك خيره شده بودند .
سايرين منتظر حرفي از طرف دامبلدور بودند ، تا اتفاقات اخير را توجيه كند ، اما دامبلدور همچنان ساكت بود ..

ولدمورت و مرگخوارانش از يكي از راهروهاي مخفي هاگوارتز خارج شدند و به جنگل ممنوعه پاگذاشتند .
- سامانتا ، آناكين ، بليز ، لوسيوس ، آرامينتا همراه من به خانه ي ريدل ميانن .. بقيه به اون هايي كه توي وزارتخونه اند ملحق مي شن .

ولدمورت قدح را روي ميز چوبي كهنه اي كه ميز كار پدرش بود گذاشت .
- شما چهار نفر بايد خاطره رو هر چه سريع تر پيدا كنيد ، كليد باز شدن اون در ، توي يكي از همين خاطره هاست ..

هدويگ با حيرت به چهره ي آْرام دامبلدور خيره شده بود ؛
- چرا وقتي قدح رو برداشت ، شما هيچ حركتي نكردين ؟
- من نبايد با جون بقيه ي اعضا بازي مي كردم .
چو اشاره ي به جسم بي جان دخترك كه روي زمين افتاده بود كرد و اعتراض كنان گفت :
- ولي اون كه به هر حال كار خودش رو مي كنه .. يعني شما به همين راحتي مي ذارين كه اونا به خاطره دست پيدا كنن ؟
دامبلدور نفس عميقي كشيد و با چشمان نافذش تمام محفلي ها را زير نظر گرفت ؛
- نگران نباشين .. چند نفر توي همون خاطره منتظرشون هستند ..

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 30 آبان 1385 14:57
تاریخ عضویت: 1385/01/03
آخرین ورود: یکشنبه 27 تیر 1400 06:08
از: ما که گذشت!
پست‌ها: 248
آفلاین
استرجس تمام حواسش به دامبلدور بود که هم چنان لبخند کوچکی بر لب داشت. آناکین که متوجه این موضوع شده بود به بلیز اشاره ایی کرد تا به کمک هم چوب دستی ها را از استرجس بربایند.
_من میرم به طرفش و روی زمین هولش می دم بعد تو چوب دستی ها از جیبش می کشی بیرون!
بلیز سری تکان داد. آناکین وقتی اوضاع را مناسب دید به سوی استرجس حمله ور شد. او را از پشت بر روی زمین انداخت و در همان زمان بلیز از راه رسید و چوب دستی ها را با سرعت برداشت و از آن دو کمی فاصله گرفت. از صدای داد و فریاد آن دو تمام جمع به سمت آن ها برگشتند ولی دیگر آناکین و بلیز در میان آن ها به چشم نمی خورد.
ولدمورت نیش خندی زد و گفت:
_آفرین! کار جالبی بود! حالا شاید بتونم بگم که مرگ خوار من هستید!
و به آن دو که در کنارش ایستاده بودند نگریست.
_متشکرم ارباب....
سپس ولدمورت به سوی دامبلدور بازگشت و ادامه داد:
_خب....حالا می خوام ببینم تو با یک دست چجوری می خوای مانع من بشی.....
و طلسم دیگری به سمت او فرستاد. اما پس از چند ثانیه دامبلدور همان جای قبلی ایستاده بود در حالی که سالم به نظر می رسید.
ولدمورت دیگر چیزی نگفت. آناکین و بلیز با خود تصور می کردند که اربابشان چه خواهند کرد و در میان همین افکار این جمله را نیز جای دادند که اوست که سرانجام به پیروزی می رسد.
آناکین با صدایی آهسته گفت:
_ارباب حالا چه تصمیمی دارید؟ اگر جنگ راه بیافتد چه خواهیم کرد؟
ولدمورت پوزخندی زد و گفت:
_از حالا ترسیدی؟ فعلا هیچ! صبر می کنیم.....
_من گوش به فرمان شما هستم.....
در آن بین که صدای هیچ یک از این صحبت ها به گوش محفلی ها نمی رسید دامبلدور گفت:
_صبر؟ من فکر نمی کنم صبر بتونه بهت کمکی بکنه! البته می دونم که تو اصلا برای صبر کردن ساخته نشده ایی! بهر حال من قصد دارم که چند تا از مرگ خواراتو همین الان بفرستم آزکابان نظرت چیه تام؟
در همین هنگام سیاهی در مقابل در ظاهر شد. شخصی که یک شنل سیاه رنگ بر تن داشت و صورتش دیده نمی شد. او بدون هیچ واهمه ایی جلو آمد و به سمت ولدمورت رفت. تمام چشم ها او را دنبال می کردند و تشخیص اینکه او به طور حتم یکی از مرگ خواران بود زیاد مشکل نبود.
ساحره در مقابل ولدمورت ایستاد و با صدایی محکم گفت:
_همه چیز آماده است.....پیروزی از آن ماست....
ولدمورت در حالی که شادمانی از چهره اش به خوبی نمایان بود گفت:
_می دونستم که تو می تونی این کار رو برای من انجام بدی سامانتا.....
و چهره ی پیروز مندانه اش را به دامبلدور و سایر محفلی ها دوخت.....مطمئنا خبری که سامانتا آورده بود برای محفلی ها خبر خوبی نبود......

ادامه دارد......................

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سامانتا ولدمورت در 1385/8/30 15:36:17
از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 29 آبان 1385 22:56
تاریخ عضویت: 1385/06/15
آخرین ورود: شنبه 22 بهمن 1390 09:39
از: دنياي زندگان
پست‌ها: 185
آفلاین
همه چیز برای جنگی تمام عیار آماده شده بود ولدمورت در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت سعی میکرد فضای اتاق رو خوب ببیند با حرکتی که میکرد ردای پاره ای که داشت در هوا میرقصید و گردوگباری رو به هوا رها میکرد تا فضای اتاق رو بیشتر تاریک کند وخفه کند.
در آن طرف دامبلدور از بالای عینک کوچکش به ولدمورت نگاه میکرد تا اینکه لب به سخن نمود و گفت :

- تام ... باز هم اون اخلاق بچه گانه که داری رو نذاشتی کنار
- تو هم ... هنوزتو اون تفکرات کهنه هات سیر میکنی پیرخرفت
- چیکار کنیم دیگه پیری هست!!

اعضا محفل از اون دو نفر فاصله گرفته بودن تا فضا بازی ایجاد بشه
مرگخوارها هم کمی فاصله گرفته بودن اما از قیافه هاشون مشخص بود که بدجور ترسیده اند .

همه اتاق ساکت بود و انگار که مردگان برگشته بودند و اتاق رو تحد سیطره ی خودشون گرفته اند.

تا اینکه ولدمورت با یک حرکت دادن به چوپ دستیش طلسمی را روانه دامبلدور کرد... قدرت طلسم به حدی بود که همه از ترس به عقد کشیده شدن ... طلسم داشت به دامبلدور برخورد میکرد فقط چند قدم با او فاصله داشت که ناگهان دامبلدور با حرکت زیرکانه ای که از یک پیرمد بعید بود سپر قرمزی رو ایجاد کرد و طلسم با آن قدرت به سپر برخورد کرد اما در آن حل شد و طی چند چشم بهم زدن چیزی ازش باقی نماند ...

چند طلسم بین این دو رد و بدل شد در یکی آلبوس بدون هیچ ترسی به ولدمورت نزدیک شد و صورتش را به او نزدیک کرد و گفت :

- تام زیاد که میگن قوی نیستی ها ... پس این همه مدت چیکار میکردی

صدای خنده ترسناکی از ولدمورت خارج شد که موی بر اندام هر جادوگری را سیخ میکرد در همان حال طلسم دیگری را روانه دامبلدور کرد این دفعه دامبلدور نتوانست سپری را ایجاد کند اما با حرکتی سریع از طلسم جا خالی داد و طلسم به قفسه کوچکی کتابی که بر روی دیوار نصب شده بود برخورد کرد و شیار بسیار طویلی رو در دیوار ایجاد کرد ... همه که محد طلسم و حرکت دامبلدور شده بودن اصلا توجه نکردن که بازوی دامبلدور به خاطر برخورد کمی طلسم بریده شده است و خون از آن در حال ریزش هست ...

تا اینکه صدای جیغ یکی از محفلی ها که بیشتر به صدای دختر شبیح بود هواس همه رو به خود جلب کرد

- وای دامبلدور زخمی شده!!!

محفلی ها وقتی برگشتند دیدند که دامبلدور دست دیگری بر بازوی خود گذاشته تا جلوی خون ریزی رو بگیره اما هر از گاهی قطره خونی از بازوی او سرازیر میشد و پس از عبور از کف دستش در جایی توقف میکرد و بعد به زمین ریخته میشد.

همین کار کافی بود که لرد باز آن خنده شیطانی خودشو آغاز کنه اما بدتر از قبل طوری که تنین صدایش در همه جا اتاق جاری شده بود.

در آن طرف آناکین با یه حرکت به بلیز فهماند که به جیب سمت راست استر نگاه کند. وقتی بلیز به جیب استر که هواسش به دامبلدور بود کرد دید که دو چوب دستی در داخل آن قرار داره ... چشمکی به آناکین زد تا هر دو با هم چوب دستیشان رو از جیب استر بیرون بکشند

----------------------------------------

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

اوتو بگمن را من ساختم ...
كليك بنما
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 29 آبان 1385 17:00
تاریخ عضویت: 1384/10/10
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: چهارشنبه 21 تیر 1396 04:35
از: بالای سر جسد ولدی!
پست‌ها: 993
آفلاین
استرجس به عقب بازگشت. ولدمورت هم چنان دیده نمی شد. تنها صدایی شنیده می شد که به مرگ خواران قوت قلب می داد.
_من عادت ندارم چیزی که می گم رو دو بار تکرار کنم! تصمیم با خودته....می دونی که فقط همین بچه قربانی نخواهد شد و من هم با کسی شوخی ندارم!
دامبلدور پوزخندی زد و گفت:
_تو بهر حال اون بچه رو میکشی ! چه به خواستت برسی چه نرسی....
صدای خنده ایی وحشتناک دوباره در تالار پیچید و به دنبال آن صدای ولدمورت آمد که گفت:
_درسته!
عرق سردی بر پیشانی هر دو گروه به چشم می خورد. هیچ کس جرئت دخالت نداشت . کسی نمی توانست وارد عمل شود تا دستوری نگیرد و انگار ولدمورت می خواست بار دیگر قدرت خود را به مرگ خوارانش و هم چنین محفلی ها نشان دهد و بگوید که هنوز هم می تواند خود به تنهایی چیزی را که می خواهد بدست آورد.
دامبلدور از روی صندلی بلند شد. مرگ خواران خود را به سمت دود سیاه رنگ کشیدند زیرا ترس از اسیر شدن در تک تک چهره ها به خوبی مشهود بود. اما آن ها بدون چوب دستی چه می توانستند انجام دهند؟
تنها امیدشان ولدمورتی بود که حتی دیدنش نیز غیر ممکن می نمود.
دامبلدور قدم به قدم به دخترک نزدیک می شد. او چوب دستی اش را بیرون کشید. اما در همان هنگام ولدمورت گفت:
_نزدیک تر نیا! وگرنه اتفاقی می افته که اصلا برای تو و محفلیهات خوش آیند....تو که اینو نمی خوای!
آلبوس همان طور که به ظرف شیشه ایی مانندی که رو به رویش قرار داشت و دختری در آن بالا و پایین می رفت می نگریست گفت:
_خیله خوبه! پس می دونی که اگه من بخوام می تونم براحتی اونو نجات بدم!فکر نمی کنم طلسم خیلی سختی باشه....
لبخند کمرنگی بر لبان اعضای محفل نقش بست. حرف دامبلدور آن ها را گرم کرد و نیرو بخشید. دامبلدور نگاهی به چهره های ترسیده مرگ خواران افکند و گفت:
_خب پس تو قدح اندیشه رو می خوای و البته خاطره ایی که از همه برات مهم تره!اما بزار قبل از اینکه بخوام چیزی در مورد اون بهت بگم باید به تو و مرگ خوارات صراحتا اعلام کنم که هیچ کدوماتون باهوش نیستید! فکر می کردید من براحتی قدح اندیشه رو توی دفترم رها می کنم تا شماها هر کار خواستین و هر نقشه ایی که داشتین رو عملی کنید؟ من ازت تعجب می کنم تام!
ولدمورت با صدایی نسبتا بلند گفت:
_دیگه داری حوصلمو سر می بری دامبلدور! من کارای مهم تری تا صحبت کردن با تو دارم!
دامبلدور لبخند زدی و گفت:
_باشه....من به تو می دمش اما نه اینجوری! تو می دونی که وضعه ما الان خیلی بهتر از شماست....تو با این مرگ خوارای بدون چوب دستی چطوری می خوای به زور این خاطره رو از من بگیری!هان تام؟
_خیله خب! خودت خواستی......

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: دوشنبه 29 آبان 1385 13:49
تاریخ عضویت: 1385/07/15
آخرین ورود: شنبه 4 بهمن 1399 16:09
از: دروازه آرگوناث
پست‌ها: 157
آفلاین
در دفتر با صدای وحشتناکی منفجر شد و دود سیاه رنگی به درون هجوم آورد.همه با دیدن این اتفاق گیج شده بودند و با بهت به دودی که کم کم فرومی نشست نگاه میکردند.
قلب محفلی ها به شدت میتپید و همگی انتظار ورود فاجعه ای میکشیدند.
هاگرید چشمهایش را تنگ کرده بود و سعی میکرد از ورای دود چیزی ببیند...

جسم سفید رنگی در میان سیاهی به جلو می آمد و هر لحظه واضح تر میشد.همگی نفس ها را در سینه حبس کرده بودند و انتظار میکشیدند.
توده سفید رنگ جلو و جلوتر آمد و در معرض دید قرار گرفت.با اینکه در اصل چیز وحشتناکی نبود, اما ترسناک ترین واقعه ای بود که آن شب با آن مواجه شده بودند.

دختری بسیار کوچک که به نظر میرسید سال اولی باشد با نگاهی خیره و تهی در هوا شناور بود.لباس خواب سفید رنگش در دود سیاه به آرامی موج میزد و موهای پریشانش در پشت سرش به آرامی تاب میخورد.

همگی در حیرت فرو رفته بودند تا اینکه صدای خنده ای آنها را از جا پراند...

لوسیوس آهسته گفت:ارباب!

ولدمورت با چندش آورترین وضع ممکن همچنان میخندید,اما ناگهان با لحنی جدی گفت:دامبلدور...

دامبلدور که سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند گفت:بله تام؟
ولدومورت دوباره خندید و گفت:اینجا دیگه شوخی هات به دردت نمیخوره,یا خاطره رو به افراد من میدی یا این بچه به سرنوشت شومی دچار میشه...

استر با وحشت جلو رفت وسعی کرد دختر بچه را بگیرد .اما هرچه سعی کرد موفق نشد, به او دست بزند.انگار دیوار قطوری از او محافظت میکرد.

ادامه دارد...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در 1385/8/29 13:54:09
تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده



تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 28 آبان 1385 19:50
تاریخ عضویت: 1384/05/18
تولد نقش: 1383/11/19
آخرین ورود: پنجشنبه 7 فروردین 1404 02:12
از: تو میپرسند !!
پست‌ها: 3737
آفلاین
استرجس به آرامی گفت : چوبدستیهاتون رو در بیارید !
آنی : چی ؟؟؟
بلیز : نه !
محفلیها چوبدستیهاشون رو به سمت قلب مرگخوارا گرفته بودن .

در واقع مرگخوارا زمان زیادی رو صرف تعبیه نقشه ای بدون عیب و نقص کرده بودن ، مهمتر از همه اینکه اگر اونها خاطره رو برای ولدمورت نمیبردن ... !
آناکین اصلا نمیخواست به این فکر کنه که شکست میخورن و نمیتونن معجون رو برای ارباب تاریکی ببرن ! حتی فکر کردن در این باره بدنش رو به لرزش مینداخت .
آناکین خم شد و چوبدستی اش را جلوی پای سارا انداخت و سرش را بلند کرد و زیر لب به بلیز گفت : نشان شوم !
و بلند شد و جلوی بلیز ایستاد .
آنیتا با شوق گفت : حالا اجازه میدی دامبلدور رو خبر کنم ؟ و با ذوق به استرجس نگاه کرد .
استرجس که همچنان چوبدستی اش را به سمت قلب آنی نشانه گرفته بود چشمکی زد و گفت : بیشتر از این منتظرت نمیزارم .

===== 10 دقیقه بعد =====
تق تق
استرجس : بفرمایید !
دامبلدور با وقار و متانت وارد دفتر شد و بدون اینکه به مرگخوارها نگاه کند به سمت میز خود رفت و در پشت آن ایستاد .
آناکین که فرصت را مناسب شمرد لگدی به رووکود زد !
آخخخخخخخخخ
و فرصت را غنیمت شمرد و ...
آنی : درخواست نیرو کردی ؟
بلیز : آره ، فقط امیدوارم سریعتر بیان .

==================
بعد از مدتی صدای ناله روکود قطع شد ؛ دامبلدور به سمت مرگخواران رفت :
- آناکین ! اون موقع که از توی اون کمد جابجا شونده درت میاوردم ، یادته که کجا رفته بودی ؟
آناکین به چشمان براق دامبلدور نگاه کرد و گفت : بله
- یادت هست که بهت گفتم ممکنه ولدمورت ( همه بر خود لرزیدند ) برای عملی کردن نقشه هاش ازت استفاده کنه ؟
- بله
- میتونم ازت خواهش کنم که جمله ای رو که گفتی رو برامون باز گو کنی ؟
- " من هیچ وقت به سمت لرد سیاه کشیده نمیشم ، هیچ کسی نمیتونه من رو مجبور به انجام کاری کنه ! "
خنده شیرینی بر لبان دامبلدور نقش بست و به سمت ساعت شنی حرکت کرد : ولی الان میبینم که وجودت در تسخیر اون در اومده .
- من خودم ...

بوممممممممممممممممممممممم

ادامه دارد ....


---------------------------------------------------------------------------
ببخشید کوتاه شد ، جبران میشه .

از دوستان خواهش میکنم حالا که جای اصل داستان هست رول کوتاه بزنن و منظورشون رو بنویسم که چشم آدم در نیاد راحت هم بشه دنبال کرد موضوع رو !

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در 1385/8/28 20:39:45
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در 1385/8/28 20:46:00
چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 28 آبان 1385 16:58
تاریخ عضویت: 1384/03/07
تولد نقش: 1396/08/07
آخرین ورود: دوشنبه 11 مرداد 1400 20:30
از: یک جایی!
پست‌ها: 3574
آفلاین
تمام افراد محفل بر روي صندلي ها ولو شدن ...
استر كه سرش را در ميون زانوهايش گرفته بود در گوشه اي تالار نشست و چيزي نگفت....
سارا كه هنوز نشسته بود و در حال نشستن بود دوباره ايستاد و گفت:
هي هي ...حواستون كجاست هري رفت بيرون ...مرگخوارها هم رفتن بيرون .... بنابراين ما هم بايد بريم بيرون ...
چو كه فضاي تالار گريفيندور برايش تازه بود به اطراف نگاه ميكرد به طور ناگهاني گفت:
من كه ميرم دنبالشون....
هدويگ و هاگريد ( ) به استر نگاه ميكردن ... او هنوز تحت طلسم شكنجه گر بود.... جسي از جايش بلند و به كنار استر رفت ....

============

هري با سرعت در راهرو ها ميدويد و به دنبال راه فرار ميگشت...اگر دست مرگ خوارها به او ميرسيد معلوم نبود كه چه بلايي بر سرش مي آمد....
_چپ راست ...نه راست ....
بالاخره به سمت راست رفت .... فقط در راهرو صداي پاي خودش را ميشنيد ...

============

ايگور در كنار آني با سرعت ميدويد ....
_آني الان بايد خارج شيم ؟؟؟
_نه بهتره اين پاتر رو پيدا كنيم و براي ارباب ببريم ...اون وقت ارباب راضي تر ميشه ....
تمام مرگ خوارها با سرعت ميدويدند....

============

_پاتر !!! چرا داري تو راهروها ميدوي؟؟؟
هري به پشت سرش نگاهي انداخت ... اسنيپ با سرعت به سمتش مي آمد ...
فقط همين يكي را اين وسط كم داشت ...
_چي شده پاتر ميدونستي زياد دويدن توي راهرو ها مجازات داره؟؟؟
هري براي پاسخ دادن به اسنيپ نايستاد و با سرعت به دويدن ادامه داد....

============

استر و جسي در جلوي صف محفليها حركت ميكردن ...
هدويگ:بچه ها بايد هري رو پيدا كنيم نبايد بزاريم دست اونا به هري برسه خيلي خطرناكه....بهتره تقسيم شيم ....
همه سري تكون دادن....
و به دو گروه تقسيم شدن.....

============

ولدمورت با تمام وجود سعي داشت كه از شيشه خاطره رو بيرون بكشه ولي شيشه همكاري نميكرد گويي چيزي كم بود.....
_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!
صداي فرياد ولدمورت در گورستان ريدل پيچيد....
دامبلدور در كنار ساحلي قدم ميزد ....

============

آني موني به طور غير عاديه اي ايستاد ... طوري كه بليز كه تازه به هوش آمده بود بهش خورد.....
آني سرش رو محكم گرفت و بعد از چند لحظه گفت:
ارباب ميگه بايد بريم به دفتر دامبلدور.....
_دوباره؟؟؟
_اره بايد بريم خاطره رو اشتباه برده ..... خاطره هنوز توي دفتر دامبلدوره!!!

============

هري با سرعت به سمت دفتر دامبلدور حركت كرد .... و داخل شد ....

============

يكي از گروه هاي محفل با سرعت خودشو به راهرويي كه به دفتر دامبلدور ميخورد رساند....
سارا:دفتر دامبلدور !!! اژدها تكان خورد ....
آنيتا:بايد بريم توي دفتر حتما كسي رفته تو ...
هدويگ:بهتره به استر اينا خبر بدم....
اون چوب دستي شو چرخوند و حاله اي سفيد توليد كرد

============

استر كه دست جسي رو گرفته بود با سرعت به سمت دفتر دامبل حركت ميكرد ....بقيه هم به دنبال آنها بودن....

============
در دفتر دامبلدور آرامش خاصي برقرار بود....هدويگ در كنار هري بال بال ميزد .... بقيه هم ايستاده بودن......
مرگ خوارها در جلوي در ايستاده بودن ... و بي خبر از محفليهاي داخل اتاق....
بليز:بريم تو؟؟؟
آني:اره بايد بريم تو!!!
تق!!!!
درب باز شد .....

ادامه دارد ............

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در 1385/8/28 17:17:54
عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 28 آبان 1385 14:29
تاریخ عضویت: 1384/10/10
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: چهارشنبه 21 تیر 1396 04:35
از: بالای سر جسد ولدی!
پست‌ها: 993
آفلاین
هری پیشانیش را رها کرد و با افسوس گفت:
_دیگه دیر شده! ولدمورت از قلعه خارج شد....
مرگ خواران با صدای بلند خندیدند. حالا می توانستند با خیال آسوده به نزد اربابشان باز گردند تا بر اساس نقشه شوم و شیطانی دیگری وارد وزارت خانه شوند. آن ها اکنون می توانستند تمام محفلی ها رو بکشند و بدون هیچ مزاحمی آن گونه که می خواستند جامعه را در دست گیرند و در سیاهی وجود خود خفه کنند.
فضا پر شده بود از خنده ها و حرف هایی که گفتن آن ها از زبان مرگ خواران بعید به نظر نمی آمد.
لسترنج در حالی که به سوی محفلی ها جلو می آمد گفت:
_شما ها! فکر میکنید کی هستید؟ فکر می کنید میتونید با اون رئیسی که فکر میکنه خیلی قدرتمنده در مقابل ما مقاومت کنید؟ فکر میکنم امروز همتونو بکشیم! تا عبرتی باشه برای هرکسی که بخواد در برابر ما قد علم کنه!
و زمزمه مرگ خواران نشان بر تأیید حرف او شنیده شد. آرامینتا همان طور که هری را به زابینی و کارکاروف واگذار می کرد نیز به سمت آنان آمد و گفت:
_و تصور می کنم اولین نفر هم همون کسی باشه که حالا هیچ امیدی به کمکش ندارید.
و در جمع محفلی ها به دنبال دامبلدور گشت...اما او را نیافت! سپس با فریاد گفت:
_فرار کرده! باید پیداش کنیم! زود باشید...تو...تو و تو برید همه جا رو بگردید.
و به این ترتیب چند نفری از جمع آنان خارج شدند. حالا اطراف محفلی ها خلوت تر به نظر می رسید. استرجس پوزخندی زد و گفت:
_ما هیچ وقت از کمک دامبلدور نا امید نمی شیم فلوا! شمایید که باید بترسید و ناراحت باشید از اینکه اربابتون ولتون کرده و براش هم مهم نیست که کشته بشید یا نه!
_کروشیو!
و این صدای لوسیوس مالفوی بود که ورد را بر زبان رانده بود. استرجس از درد به خود پیچید و بروی زمین افتاد. مالفوی به نزدیکی او آمد و گفت:
_این تازه اولشه! یه روزی پشیمون میشی از اینکه این جملات رو به زبون آوردی!توهین به لرد سیاه یعنی مرگ با عذاب!
چو قدمی جلو آمد و گفت:
_درسته شاید ما بمیریم! ولی مطمئن باش تو و اون دوستاتو قبل از اینکه بمیریم خواهیم کشت.
این بار ایگورکارکاروف بود که می خواست به سمت آنان حمله ور شود اما بلیز بازویش را گرفت و گفت:
_اونا سزای کارشون رو می بینن! دیر یا زود.....
در همان زمان رودلف نفس نفس زنان در مقابل در ظاهر شد و گفت:
_نیست! انگار آب شده رفته تو زمین! همه جا رو گشتیم ولی نیست.....!
بلاتریکس گفت:
_بهتره هر چه زود برگردیم.....دامبلدور ممکنه برای ما خطرناک باشه! و فکر می کنم که پاتر رو هم با خودمون ببریم!
هاگرید با صدای بلند گفت:
_نه....شما اونو هیچ جا نمی برید.....
و با چوب دستی اش زابینی را نشانه رفت که هری در میان دستانش تقلا می خورد. زابینی به شدت با دیوار بر خورد کرد و بیهوش بروی زمین افتاد.
دوباره جنگ نابرابر آغاز شد... هری که توانسته بود از دست آن دو مرگ خوار بگریزد پشت یک مبل سنگر گرفت.... هر از گاهی کسی از هر دو جبهه بروی زمین می افتاد. آرمینتا که این وضع را می دید فریاد زد:
_برمی گردیم همین حالا! کسایی که بیهوش شده اند رو هم با خومون می بریم......
و به سرعت به خارج از خوابگاه دوید و از چشم بقیه ناپدید شد... سایر مرگ خواران نیز همان طور که در مقابل طلسمات مقاومت می کردند تالار را ترک گفتند.....................

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟