این داستان ادامه داستان زده شده در تاپیک
سازمان آسلامی و منکرات جادوو دراینجا دیگر ادامه نخواهد داشت!
زمان تقریبا گویای ساعت 10 صبح بود اما هوای مه آلود شهر لندن این طور به نظر می آمد که گویی ساعت 7 صبح است! به همین جهت قیافه افراد عبارت بودند از:
دامبلدور سرحال و سحر خیز که جست و خیز کنان به هر سو می رفت و سعی می کردند به همراهان خود روحیه دهد!
ولدی که بدجوری مست خواب بود و کم کم داشت روی زمین ولو می شد تا بخوابه!
هدی و استر حالی بهتر از ولدی نداشتند! چون از وقتی معاون شده بودند اجازه داشتند بیش تر از بقیه بخوابند مثلا تا ساعت 1 و 2 بعد از ظهر!
بلیز و آرامینتا هم به نظر بیدار می آمدند و سعی می کردند بادراد را هم که بروی ولدی خم شده بود و به حالت ایستاده خوابیده بود را بیدار نگه دارند!
سارا هم فقط بقیه را تماشا می کرد!!
همه رأس ساعت تعیین شده مقابل درب سازمان منکرات ایستاده بودند تا برنامه کاری و هم چنین چوب دستی های خود را از آن جا تحویل بگیرند! اما هنوز کسی که از درب آنجا به سوی آنان خارج شود قابل رویت نبود.
خلاصه پس از اندی زمان یکی از بروبچس تازه وارد و ناآشنای سازمان می آد بیرون و به سرعت یه کاغذ به دست ولدی و یه کاغذ به دست دومبل می ده و بر می گرده!
_پس چوب دستی هامون چی؟؟
این صدای بلیز بود که معترضانه صحبت می کرد! اما جوابی نشنید! ولدی یه ذره چشاشو از هم باز می کنه و نیم نگاهی به برگه میندازه!
_چقدر هم طول و درازه! این وزارت هم بیکاره ها! یکی نیست به اینا بگه وزارت رو از وضع جامعه سننم.(!) به شماها چه ربطی داره؟
دامبلدور یه نگاه اینجوری به ولدی می کنه و میگه:
_نمی دونم کی بود که داشت واسه اینکه انتخاب شه گردن وزیر سابق و همه کارکنان سازمان منکرات و کل جامعه جادوگری رو از وسط نصف می کرد! نمی دونم والا!
ولدی:
لحظاتی می گذره و بالاخره چوب دستی ها از راه می رسن! استرجس ورقه از دست دومبل می قاپه و میگه:
_مثله اینکه اولین جا پاتیل درزداره! بهتره هر چه زود تر راه بیافتیم!
آرامینتا با فیس و افاده:
_خیلی ممنون جناب پادمور از اینکه از رو ورقه برامون خوندید! خودتون تنهایی این کار رو کردید!
استر می آد جوابشو بده که ترجیح می ده هدویگ رو بگیره که با نوکش نره تو شیکم طرف!
بعد از کلی دهن به دهن شدن اونها راه می افتن! وسط راه ولدی همش غر غر می کرد:
_آخه این چه جاییه که انتخاب کردن! مگه جا قحط بود...سایت به این گندگی! اونجا شلوغه من حوصله شلوغی ندارم... الان همه می ریزن که ازم امضا بگیرن منم وقت ندارم که! اصلا می گم بهتره من نیام! چطوره؟
دامبلدور خیلی مرموز می گه:
_نه ولدی جون شما حتما باید بیایی! من قول بهت می دم که اونجا تو سیل امضا گیرها کمکت کنم یه دفعه خفه نشی!
هدی و استر و سارا زدند زیر خنده و ولدی ناراحت روشو کرد اون ور! ولدی در فکر انتقام فرو رفت. محفلی ها می دانستند که علت اصلی اینکه ولدی نمی خواهد به آنجا بیاید این بود که لا اقل سه چهارم جمعیت توسط ولدی بی خانمان شده بودند و یا نقض عضو اعضای خانواده پیدا کرده بودند و به همین جهت در پی انتقام از هیچ کاری دریغ نخواهند کرد!
البته عمق فاجعه به این عمیقی هم نبود و خب واضح بود که ملت از ولدی بترسن!
درب پاتیل از دور نمایان شد. جمعیت زیادی در حال رفت و آمد از داخل آن بودند. دامبلدور به عنوان اولین نفر می خواست وارد شه که ولدی جلوشو گرفت! بعد دوباره دومبلی جلو زد و رفت که بره تو که یه دفعه ولدی از پشت موهاشو کشید و اونو به عقب آورد! خلاصه اون وسط سر اینکه کی اول بره تو دعوا شد و بعد از مدتی تصمیم گرفتند دو تاشون با هم وارد بشن!
به هر زوری بود خودشونو توی چهارچوب در جا دادند و وارد شدند. اینها که سر دسته ها بودند وضعشون این بود چه برسه به معاونانشون که به قصد کشت در حال زدن یک دیگر بودند.
یه چند نفری اونها رو از روی زمین جمع کردند و سپس درب پاتیل رو اینقدر بزرگ کردند که هر 6 نفر بتونن با هم رد بشن!
_اه...بادراد چقدر چاقی! تو خودت تنهایی یه در به این بزرگی واسه وارد شدن احتیاج داری!
هدی این را گفت و سپس با استر مشغول خندیدن شد! بلیز جلو اومد و گفت:
_این نشون دهنده اینه که ارباب ما به ما می رسه و مثل اون رئیس ریش دراز و سفیده که فکر کنم اسمش دومبلی باشه شماها را مثل نی قلیون تحویل جامعه نداده!
و سپس نوبت آن طرف بود که بمیرن از خنده!
وارد پاتیل شدند. ملت جادوگری و غیره:
سالن ساکت و مقداری هم خلوت شده بود. ولدی خیلی باد به قب قب انداخته می ره طرفه اون یارو که پشت پیشخون وایستاده بوده!
_ببینم نفله تو اینجا چی کارا می کنی؟
مرد که از ترس در حال پس افتادن بود به تته پته گفت:
_قررررربـ بـ ا ا ان....من مـ مـ مـ سئول اینـ نـ نـ جا هسـتم!
دامبلدور ولدی رو می زنه کنار و می آد نزدیک اون مرده می ایسته می گه:
_برو اون ور با سئوال کردنت! اصلا خودم می پرسم...
مرده با دیدن دومبلی خیالش راحت می شه و نفسی می کشه:
_دومبلی بفرما! هر سئوالی داری بپرس که من حاضر و آمده کت بسته در خدمتم!
دامبلدور لبخندی می زنه و میگه:
_داش تام! ببینم تو اینجا از کارت راضی هستی؟ مشتری ها از کارت راضین؟ خلاصه کارو بار خوبه؟
تام یه نگاهی دور و اطراف می کنه و میگه:
_هی بد نیست! می گذره دیگه!
اونها که می بینن با سئوال کردن از تام چیزی دستگیرشون نمی شه دو گروه می شن! البته دو گروه بودن. گروه مرگ خوارا می رن طرف آشپزخونه و جاییه که معجون ها رو درست می کردن و محفلی ها هم می رن پیش چند تا مشتری باقیمونده!
مرگ خوارا با سرعت وارد آشپرخونه می شن و کارگر ها با دیدن اونها خشکشون می زنه و فکر می کنن که دیگه لحظاته آخر زندگیشونه که آرامینتا به اونها میگه:
_ما از طرف وزارت خونه هستیم و برای بازرسی اینجا اومدیم! همه یه طرف بایستید!
مواد و وسایل استفاده روی یه میز گنده دیده می شد. معلوم بود که کارشون اینه که باید معجون ها و نوشیدنی های مختلف و جدید درست کنن!
بلیز یه خیار گندیده و یه کدو تنبل کرم افتاده از روی میز بر می داره و میگه:
_شما ها این میوه ها و سبزیجات تازه رو از کجا تهیه میکنید؟ ببینم نکنه یه عمریه دارید آشغال به خورد مردم می دید؟
بادراد هم به یه دیس پر از کرم های مرده و اسکلت شده 5 سال قبل و هم چنین شیرینی های کپک زده اشاره می کنه و میگه:
_چشم وزارت رو خوب دور دیدید هر کاری دلتون می خواد می کنید!
این مشاهده ها به وزارت اطلاع داده خواهد شد.
ولدی یه نوشیدنی از روی میز بر می داره و یه غلب می خوره! بعد همشو به حالت انفجاری پرت می کنه بیرون و میگه:
_این زهره یا نوشیدنی شیرین؟
و سپس یک شیشه ی بزرگ که روی آن نوشته شده بود طعم دهنده همه کاره توجهشونو جلب می کنه!
بخش های دیگر آنجا تعریف بهتری از اولاش نداشت و گویای مسئله نخستین بود! پس از تهیه گزارش اونجا رو ترک می کنند!
محفلی ها خیلی دوستانه به طرف افراد مختلف می رن و شروع به صحبت در مورد عملکرد اونجا میشن! سخن های آن ها این رو نشون می ده که همه چیز خیلی خوشمزه و مطابق میلشونه ولی بعد از چند روز به طور ناگهانی مریض میشن که هنوز دلیلشو خودشون هم نمی دونن!
وقتی که هر دو گروه می خواستن از اونجا بیان بیرون قیافه تام مثل گچ سفید شده بود! شاید داشت به مبلغی که به عنوان جریمه باید می پرداخت فکر می کرد! هر چه چهره ها عصبانی تر می شد رقم مورد نظر بالاتر می رفت. او فکرش را هم نمی کرد روزی اینجوری گیر وزارت بیافته!
این داستان ادامه دارد به طوری که اصلا فکرشو نمی کنی!( اغراق!)..................