هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

استیو ترویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۶ سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۴
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 62
آفلاین
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر

شبي در خواب ديدم مرگخوارانبسياري به دنبالم هستند و من درحالي كه دست يك دختر را در دست گرفته ام در راهرويي طويل كه هر لحظه تنگتر مي شود مي دوم در انتها ي راهرو اتاقي بود كه تعداد زيادي شومينه در آن قرار داشت بالاي يكي از شومينه ها تابلويي قرار داشت و آن تابلو خالي از تصويري بود ناگهان تصوير قطار سرخ رنگ هاگوارتز در تابلو ظاهرشد و من از خواب پريدم!


دوست عزیز !
بهتر از این می تونی بنویسی ، هدف از این کاری که الان داریم انجام میدیم اینه که بتونیم با چند تا کلمه ، یه سوژه به وجود بیاریم و با یه سوژه بتونیم یه پست خوب ِ رول بنویسیم !
پس برای رسیدن به این هدف ، سعی کنین این کلمات رو توی جمله های متفاوت و با فاصله بنویسین . یعنی مثلا کلمه ی « انتها » رو یه جا که به کار می برین ، با اون کلمه ، چند جمله ای بنویسین ، بعد کلمه ی مثلا « مرگخواران » رو به کار ببرین !
در کل ، سعی کن با این کلمات در عین توضیحات کافی ، یه سوژه ی واحد داشته باشی !
متاسفانه تایید نشد ، هفته ی آینده دوباره بزنین !


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۶:۱۳:۰۴

دو چشم سبزش مثل خیاره
موهاش سیاه مثل تخته سیاهه
کاش مال من بود این پسر خوب
فاتح جنگ با لرد سیاهه


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

ايسيلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۲ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر
در شبي مهتابي كه ماه زير سقف ابر هاي اسمان پنهان شده بود.
دختري سر تاسر خيس از جادهي جنگلي به سمت ناشناخته ها پيش ميرفت.ناگهان خيال كرد كه در انتها جاده پرتوهاي نور را ميبيند.بر سرعت خود افزوذ.در يك لحظه در جايي كه قبلا خالي بود .مردي\ ظاهر شد.
قيافهي مرد او را ياد يكي از تابلو هاي مادربزرگش مي انداخت.
مرگ خوار افسون فراموشي را به سمت دختر فرستاد.ارام به سمت دختر رفت و نگاهي به قيافهي دخترك انداخت.قيافهي معسومانه اش در اثر بر خورد با زمين زخمي شد.ناگهان صداي صوت قطاري ارامش حاكم بر جنگل را به هم زد.مرگخوار به سرعت يكي از دستهاي دختر را گرفت وجفتشون را در ايسگاه ظاهر كرد.
زماني كه دختر به هوش امد.شومينه اي در مقابل خود ديد.دستش را در جيبش كرد وپودر پرواز را برداشت وبه سمت شومينه رفت.ناگهان يكي از مرگ خواران كه خود را نامرئي كره بود فرياد زد:آواداكودرا.


میتونی خیلی قشنگتر بنویسی!! الان نوشته ات ناتمام بود ولی بهتره سعی کنی که تمومش کنی! شاید نمیدونستی ولی اینجا باید همه کلمات استفاده بشن.یه هفته بعد میتونی دوباره درخواست بدی. تایید نشد.


ویرایش شده توسط ايسيلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۲۲:۲۲:۰۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۵:۴۶:۰۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۵:۵۵:۳۹
ویرایش شده توسط ايسيلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۹:۳۸:۳۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
لحظهها خالی میگذشتند و قطار به مقصد نمیرسید.
دختر ک با بی حوصلگی خمیازه ای کشید و به هیزمهای داغ و سوزان شومینه نگاهی کرد که بی توقف میسوختند و گرمایی خوش بر صورت وی تراوش میدادند و سعی میکردند وی را از سرمای جانگداز بیرون قطار غافل سازند و وی را در اتاق مجلل و مرفه اش محبوس دارند.

صدای تلقی از انتهای قطار آمد. دخترک اندیشید: یکی بیرون پریده؟
صدای باز شدن در بیرونی کوپه ی دخترک آمد و محکم به هم خورد و باعث شد تابلوی ی مادرش از روی شومینه به زمین بیفتد.دختر اندیشید: حتما بابا از کوپه ی دوستش برگشته.
و با عجله بلند شد و از اتاقش بیرون رفت و با صحنه ای ترسناک روبرو شد که تنها آن را در کابوسهای شبانه اش بعد از مرگ مادرش دیده بود.
عده ای با ردا و ماسک سیاه، ورد کوپه ی او شده بودند.
دخترک جیغ خفه ای کشید و خواست فرار کند، اما دست سرد و شکسته ی زنی او را گرفت و دهانش را نگاه داشت.
صدایی بچگانه و تحقیر آمیز، ولی سرد و خشک از زیر ردای زن آمد:
ـ اوه اوه دختر کوچولومون ترسیده... خیلی دوست دارم بندازمش جلوی پای ارباب... ببینم دختر جون، تو ما رو میشناسی؟
دخترک با ترس و چشمان گشاد شده اش سرش را به علامت منفی تکان داد.
زن جیغی زد و خندید. سپس داد زد:
ـ این نمیدونه ما مرگخواریم! از بس پدر جونش توی بغل خودش نگهش داشته داره میترکه از ترس...
صدای خنده ی خفه ای از میان جمع برخاست.
زن دوباره با صدای جیغ جیغ مانند تحقیر آمیزش گفت:
ـ تو، تو جادوگری؟
دخترک با سرش پاسخ منفی داد.
زن دخترک را ول کرد و سرش را با ناامیدی تکان داد.
یکی از میان جمع گفت:
ـ از اول به ظاهرش میومد که یک ماگل کثیف باشه.
ـ بریم بچه ها!
همه بیرون رفتند و کوپه تلق تلق کنان و در میان برف و سرمای جانگذار، خالی ماند.

پست قابل قبول و خوبی بود! انتظار دارم بهتر از اینها بنویسید. تایید شد


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۲۲:۴۰:۳۳


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۲۱ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
از تهی سرشار.....جویبار لحظه ها جاری بود...
اخرین پرتو های مهتاب،همچون لشکری شکست خورده که روی به هزیمت نهاده است،از شیشه های تالار آیینه میگذشت و در انتها، پس از جدالی نابرابر با سطوح آبگینه، مجبور به فرود بر روی چهره ی ماتم زده ی آلبرت میشد.....صندلی چوبی - با نقش و نگار هایی که داستان نبرد میان شیر و عقاب را شرح میداد -تنها وزن او را تحمل میکرد و هیچ دردی نمیتوانست؛ حس همدردی اش را برانگیزد.
صندلی، حشک و بی انگیزه در مقابل شومینه به عقب و جلو میرفت و آلبرت سوار بر آن، به اوج تفکر میتاخت و به نقطه ای در پشت شعله های رقصان خیره شده بود. تو گویی در پس موج زدن آجر های سه سانتی* ،قطار آرزوهای خود را میبیند که پس از مرگ خوار شدنش،قصد وداع دارند.چون سلامتی ارباب، تنها آرزویی بود که زین پس باید در قلب و ذهنش حک میشد.
خورشید کم کم بالا می آمد وبه ظاهر، نوید صبح دل انگیز را میداد.
اما "چیز ها همیشه آن طور که به نظر میرسند، نیستند"
و عده ای در درون خود،شب تاریک و خالی از امید را ،سر میکردند.....

آلبرت به امید دیدن زیباترین آرزوی زندگیش،سر را به سمت تنها تابلوی نصب شده بر دیوار،حرکت داد.
دختر رفته بود و تابلو خالی بود......

--------------------------------------------------------------
*منظورم موج خوردن اجسام در پشت دود و شعله ی آتیشه....بهترین روش برای درکش اینه که الان یه چیزی رو اتیش بزنید و به اشیا موجود در پشت اتیش نگاه کنید....

نوشته ی بسیار خوب و قابل قبولی بود. شروع، سوژه و پایان خوبی داشتید. شما تایید شدید و میتوانید وارد مرحله ی دوم بشوید. تایید شد.
در ضمن، میبینم که اخوان میخونی!!!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۵۹:۱۳

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۶:۰۰ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

Ron_Weasley


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۸ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۳۳ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
انتها – مرگخواران – شومینه – قطار – دختر – یکی – تابلو – لحظه – خالی – ظاهر.

در انتهای روزی سخت و پر از کارو تلاش ( به دلیل تعمیر شومینه خانه یکی از مرگخواران سختی آن دو چندان شده بود ) ، تصمیم گرفتم به همراه قطار به خانه ام باز گردم . بعد از ورود به قطار در حالی که وارد یکی از واگون ها میشدم دوستی قدیمی را دیدم که ظاهرا او نیز از سر کار به خانه باز می گشت ( همشهری بودیم تو فخب سیتی ، شهری در نا کجا آباد ) ، اسم او دالتون بود و یکی از بلند قد ترین انسان هایی که در عمر ام دیده بودم.
در حال صحبت با دوستم بودم ،اما چشمانم در حال گشت و گذار در اطراف واگون بود که در همان لحظه احساس کردم سرعت قطار بالا رفته است .
به میان حرف های دوست قدیمی ام پریدم و به او گفتم : میبینی سرعت قطار به چه شکلی بالا رفته ؟
دوست ام پاسخی به من نداد و از واگون خارج شد و من نیز همراه او ...
در حال رفتن به ابتدای قطار بودیم که صدای فریاد زنی را شنیدیم ، به سرعت به طرف صدا که از واگون سمت راستمان می آمد برگشیم و زنی را دیدیم که با لیوانی خالی در حال ضربه زدن به تابلویی در کنار یک دختر بچه بود.........

این پست رو برای ورود به ایفای نقش زدم.


دوست عزیز! شما باید سعی بکنید که با این کلمات، داستانکی بنویسید که موضوعی را دنبال کند. داستان شما دارای از هم گسیختگی بسیاری می باشد. و پایان قابل قبولی هم ندارد. پیشنهاد میکنم بیشتر بر روی نوشته خود دقت کنید. تایید نشد.


ویرایش شده توسط Ron_Weasley در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۶:۰۸:۴۲
ویرایش شده توسط Ron_Weasley در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۶:۱۱:۰۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۵۷:۰۷


بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
*توجه*

این تاپیک از این لحظه به بعد برای وارد شدن اعضای تازه وارد به ایفای نقش مورد استفاده قرار میگیرد.

برای کسب اطلاعات بیشتر به قوانین جدید ایفای نقش مراجعه نمایید.


نکته: اعضای جدید که خواهان وارد شدن به ایفای نقش هستند میتوانند برای شرکت در مرحله ی اول ورود به ایفای نقش در این تاپیک فعلا از کلمات موجود استفاده بکنند تا کلمات جدید قرار داده شوند.


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
انتها – مرگخواران – شومینه – قطار – دختر – یکی – تابلو – لحظه – خالی – ظاهر.
دختردر حال فرار از مرگخوارانبود او که ظاهرآن مرده خورها را نمی دید با ترس فرار میکرد او بها نتهای راهروی خالی رسید در آن لحظهنمی دانست چه کند چون دیواری در مقابلش ظاهر شده بود و فقط یک تابلو در روی آن بود حال نه راه رفتن داشت و نه می توانست برگردد او برگشت و پشت سرش را نگاه کرد برای جنگ و کشته شدن به دست مرگخوارها آماده شده بود صدایی از تابلو آمد که می گفت پودر فلو رو بگیر من را فشار بده پشت سر من شومینهاست . اما دیگر دیر شده بودیکی از مرگخوارران ورد را به سمت دختر رها کرد: آوادکاورا. ناگهان با صدای سوتقطار دختر از خواب پردید و خود را در کف قطار یافت با خود اندیشید و سپس خنده ای کرد و گفت: همش خواب بود.


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر

در " انتها"ی راهرو ی "قطار" "شومینه"ای قرار داشت که "یکی" از چوب هایش به بیرون افتاده بود و روربه روی آن "تابلو"ای از "مرگخواران"بود که به "دختر"ی حمله کرده بودند و هر کدام از آن ها "لحظه "به لحظه غیب و "ظاهر" میشدند و تابلو مدام پر و "خالی" میشد.



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۴۳ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵

باتيلدا بگشات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۴ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 76
آفلاین
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر

دخترك لرزان و به همراه ديگران از پله ها بالا رفت تا براي اولين بار تالار عمومي گروهش را ببيند. تابلوهاي عجيبي به ديوارها نصب كرده بودند. نقاشي هاي داخل آن ها زنده به نظر مي آمدند و حركت مي كردند. به يكي از تابلوهاي خالي كه پشت زمينه ي زيبايي داشت، خيره شد. يك لحظه ناگهان مردي پيپ به دست در آن ظاهر شد و دوباره به تابلوي كناري بازگشت. رنگش پريد. نمي دانست چه چيزهاي عجيب تري وجود خواهند داشت. شايد بهتر بود نمي گذاشت قطار سرخ رنگ به انتهاي پيچ برسد و او را در اين جا تنها بگذارد.
صداي دانش آموزي كه آنها را راهنمايي مي كرد او را از افكارش بيرون آورد. به تالار رسيده بودند و تا چند ثانيه ي ديگر گرماي خوش شومينه به آن ها خوش آمد مي گفت.


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفي؛
و اگرچه


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات جدید:
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر


ماه سپتامبر آغاز و قطار هاگوارتز آماده بردن دانش آموزان به مدرسه شده بود.پسری از سکوی نه و سه چهارم گذشت و داخل یکی از واگنها شد.یکی یکی کوپه ها را پس از دیگری طی کرد تا صندلی خالی برای نشستن پیدا کند.در انتهای واگن به آخرین کوپه رسید. دخترری در آنجا بخواب رفته بود که ظاهر عجیبی داشت.روبروی دختر نشست و آن را تماشا کرد.
نویل در آن لحظه هر گز گمان نمی کرد که روزی در کنار آن دختر با مرگخواران مبارزه کند.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.