هوا برفي بود و تمام دانش آموزان گريفندور در سالن استراحت برج مشغول خوردن كيك با شربت كدو بودند
.ناگهان دريچه باز ميشودو سيريوس با حالتي عصبي وارد ميشود.
سيريوس:جيمز خبر رو شنيدي.
جيمز:آره سوروس افسون دماغ گنده كنش به خودش خورده.
-نه بابا.....از درمانگاه مي امدم كه پامفري رو ديدم كه داشت با اسلاگهورن حرف ميزد.....منم فال گوش واستادم......از اسلاگهورن مي خواست معجون ضد عشقرا بسازد.
-فهميدي براي كي مي خواست!!!!
-اره براي ليلي!!!!!
-نه
........(هر حرف را 4 بار بخوانيد)عاشق كي شده بود.
- ارچ !
-مي كشمش.
-بابا كار ارچ كه نمي تونه باشد.
- خنگ خودم ميدونم مي خوام دخل اون وزغ رو در بيارم.
در راه بازگشت دانش اموزان از گل خانه .برف داشت به ارامي مي باريد.چهار دوست همشگي داشتند بشت اسنيپ آخر از همه برمي گشتند.
سيريوس:بر و بچ نگاه كنيد.اين بهترين وقت براي تلافي هست
.من بيهوشش ميكنم.ريموس و پيتر شما نگه مي دارنين وجيمز معجون رو بهش ميده افتاد.
تمام دانش اموزان وارد قله شدند بجز پنج تا از دانش اموزان.
سيريوس: بگيج
به سرعت نقشه پياده شد.
در سالن غذا خوري همه مشغول گپ زدن بودند.كه در سالن باز مي شود و اسنيپ وارد مي شود. چوپ دستي اش را به سمت دهانش مي گيرد و صداي كر كننده اش رو همه ميشنوند.
- كسي اينجا ي غول غار نشين به نام تسي سايون ميشناسه.....ميتونيد من رو بهش معرفي كنيد(
شليك خنده تمام حاضران صحنه
)
داستان پستت کمی از هم گسسته بود! مثلا ارچ رو بدون هیچ معرفی آوردی تو...یا نکته طنز آخری بی معنا بود زیاد خنده دار نبود یعنی..!!
سعی کن و هفته بعد دوباره با یه مضمون جدید بزن!! موفق میشی!
تایید نشد!