سارا در حال برق انداختن كف كشتي بود.
سيريوس:من نمي دونم چرا هر چي بلا هستش سر من مياد.
سارا:اندكي صبر سحر نزديك است.
سيريوس:من فكر نكنم با اومدن سحر هم چيزي از مشكلاتمون حل بشه.
سارا: بوقي!اين يه شعر بود.اصلا تو ذوق نداري.
ايگور:خفـــه...هيچي حرف نزنه.وگرنه مجبورتون مي كنم كف كشتي رو ليس بزنين.
سيريوس كه خيلي جا خورده بود به كارش ادامه داد.
آماندا:نمي شه از چوب استفاده كنيم؟
ايگور: آخه بدبخت.با چوب مي خواي چطور ليس بزني كشتيو؟
سارا:نه بوقي...منظورش تميز كردن كف كشتي...
ايگور:نه...
اون زمانا كه مثل سگ ازمون كار مي كشيدين يادتونه ...چنان پدري از پدر پدر سوختتون در بيارم...
لرد: بابا چه مرگيتونه...داد نزنيد...نياز به آرامش دارم...
ايگور با پوزخند: اوي آماندا...برو واسم كباب بختياري بيار...
آماندا:نوكرت كه نيستم.
ايگور:اتفاقا زدي وسط خال...مسئل اصلي اينه كه تو نوكرمي
===========
بعد يه مدت كه كباب حاضر شد آماندا اونو با سيني برد طرف ايگور
سارا آستينه آماندا رو كشيد و گفت: بيا اين سمو بريزم تو غذاش
آماندا هم گفت:دمت گرم
بعد از تموم شدن كار سيني رو برد گذاشت جلو ايگور...
ايگور ساندويچ رو برداشت...برد به طرف دهنش....چند ثانيه بيشتر نمونده كه كار تموم بشه...كمك داره زبونش غذا رو لمس ميكنه...
-اهــــــــــــــــــــــــــــــوي!
اين صدا از داخل كشتي مرگ خوارا نبود...
بلكه از يه كشتي تو دور دست بود و در جلو كشتي هيچكس قرار نداشت جز
دامبلدور...(نكته: در پست هاي قبل اشاره شد كه دامبلدور فرار كرد و رفت به هاگوارتز تا نيرو بياره)
بارتي:فعلا هيچ كي از جاش تكون نخوره.
ايگور هم كه هول كرده بود ساندويچ رو انداخت تو دريا و آماده شد.
سارا با زمزمه: اي گندت ببره دامبل...مي مردي نعره نمي كردي...اين طور يكي از مرگ خوار ها هم حذف مي شد...
ايگور رفت كه لرد رو خبر كنه. وقتي لرد بر گشت همه چي واسه يه جنگ درست و حسابي آماده بود...
=====================
تورو خدا هر چي زودتر اين سوژه رو تموم كنيد.كپك زد اين سوژه!!!