هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

شهناز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
از کنار دست ولدرموت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
در بالاترین اتاق خواب خانه ی شماره ی دوازده میدان گریمالد د رانتهای راهروی تاریکی که به دری قرمز سوخته منتهی می شود ،داخل اتاقی با کف پوش چوبی دو پسر موقرمز دوقلو در حال بررسی دوربینی هستند و مشغول ریختن دل و روده ی آن بیرون هستند .
- می گم فرد می شه اون آچار پانزده رو به من بدی؟
- البته ولی به نظر من اگه چهار ده رو بزنی خیلی بهتره
- ببین فرد برای این که مشت دستکشی از این جا بیرون بیاد بهتره که بریم و از جوش جادویی استفاده کنیم .
- ببین جرج حرف تو درسته ولی من فکر کنم که باید از سیلکوپلاکموتون برای به حرکت رد آوردنش درست کنیم .
همان طور که آن دو ویزلی در حال صحبت با یکدیگر بودند در اتاق باز می شود و خانم ویزلی وارد اتاق می شود .
- ببینم شما دو تا وروجک دارید اینجا چکار می کنید؟
ویزلی ها واسایل ها را به پشت همدیگر هل می دادند و در حالی که فرد مشغول ریختن وسایل دوربین به پشتشان بود تا مادرشان آن را نبیند گفت :
- هیچی هیچی فقط داشتیم با همدیگه تعدا چوب های به کار رفته در کف اتاق رو می شمردیم ، تازه ما کاشی های کف استخر رو هم شمردیم .
- مامان یه سوال ! می گم این اقای بنّا چجوری ایناستخر رو با اون همه آب کاشی کاری کرده ؟
- یعنی جداً مغزت نمی کشه ؟ آخه اون موقع که داشت کاشی کاری می کرد با جادو داشت این کار رو انجام می داد .
- آهان ، ممنون
- خب وروجک ها پاشید بیاد ناهار بخورید ، تا سه می شمارم یک ..
-شما بفرمایید برید ، ما هم پشتتون میایم .

سه روز بعد

- ببین فرد من می گم برای این که بتونیم این دارو رو توی شکلات بریزیم بدون این که شکلات تغییری بکنه باید مقداری اسید سامستیک بریزیم .
- درسته و برای این که جوش ها هی بترکه و جاش دوتا دیگه در بیاره باید جوشوریم بریزیم .
- آخ پسر دلم لک زده برای هاگوارتز ، اگه اونجا بودیم
- آره الآن می توستیم روی فلیچ امتحانش کنیم .
- آره ولی الآن که فلیچ نیست می تونیم روی
- - رون استفاده کنیم
آن دو از پله های سنگی پایین رفتند تا بتوانند وارد آشپزخانه بشوند .
درون فضای آشپز خانه پراز ماهیتابه و قابلمه بود . در انتهای اتاق شومینه ی آشپزی با شعله ی متحرک قرمزش دیده می شد . در زیر یک قفسه ی آهنی نوشابه رون و هرمیون نشسته بودند و مشغول صحبت های عاشقانه با یک دیگر بودند .
- سلام رون ، سلام هرمیون بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید
- سلام به چه مناسبتی ؟
- حالا
-خب ممنون
آن دو هر کدام یکی از اون شکلات های سمی برداشتند و مشغول خوردن شدند .
بعد از یک ساعت آنها احساس خارج در صورتهایشان کردند ، وقتی که جلوی آینه رفتند و با چهره های جوش زده مواجه شدند هر کدام با یک ساتور دنبال فرد و جرج راه افتادند .
- فــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
-جــــــــــــــــــــــــــــــــــــرح

- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

---------------------------
خداییش اگه اینسری قبولم نکنید می رم پی مدیران
من برای بار چهارم دارم نمایشنامه می نویسم ، برای چی شما این قدر سخت می گیرید؟

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۱:۳۱:۳۳

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۵۶ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
نيمه شب بود و كل قلعه در سكوت و آرامش فرو رفته بود. راهروهاي پرجنب و جوش هاگوارتز خالي بودند و تنها رهگذر فليچ سريدار بي مغز مدرسه بود كه فانوس در دست پيش روي خانم نوريس حركت مي كرد.
دوربين به سرعت از كنار فليچ كه يك شخصيت حاشيه اي هست عبور مي كنه و به راهروهاي ديگه سرك مي كشه تا بلكه شخصيتي كه در عكس بود رو يك گوشه اي پيدا كند.! تصاوير با سرعتي سرسام آور از جلوي دوربين عبور مي كنن
در نقطه اي دورتر از فليچ صداهاي زيادي از درون يك دستشويي مي آيد.( بر اذهان منحرف )
- اوهووو ...اوهووو ..اوهووو
پسري با موهاي بور و چانه و فك ضايع با لحن كشداري زار مي زد و مشتي خزعبل هم در ميان هق هق بي پايانش مي گفت. شير آب را باز كرده بود تا بلكه بتواند هر بيننده و شنونده اي را گمراه كند اما...
- مي دوني وقتي داري مسواك مي زني شير آب رو باز بذاري چقدر آب هدر مي ره؟
روح زشتي از يك دختر با عينكي به اندازه ي بشقاب و موهايي به فرم جودي آبوت در حالي كه روي طاقچه نشسته بود و پسر رو نگاه مي كرد اين حرف ها را زد و با اخم به دراك خيره شد.
- اوهوو... اوهووو ... اوهوو
در اين حين شبح بزرگ گريف سر نيكلاس دو ميني پور پينگتون در حالي كه سوار بر هواپيماي دو نفره ي ايرانسل ( با آموزش و مجوز پرواز ) هست از در مياد تو و از ديوار رو به رو ميره بيرون اما در اثر اين سرعت زياد سرش از تنش به طور كامل جدا مي شه و تلپز ميوفته توي يك حلقه چاه توالت . به اين ترتيب نيك تقريبا بي سر به آرزوش مي رسه و كاملا بي سر مي شه.
- مگه با تو نيستم بوقي مي گم مسواك مي زني آب رو ببند...
- اوهووو ... اوهووو ... اصلا به تو چه ربطي داره تو بابا برقي اي يا آقاي ايمني؟
در اين لحظه سر مبارك نيك بي سر از اعماق لوله هاي فاضلاب به سطح مياد و در حالي كه كاملا پاك و تميز (خب روحه ديگه ..!) در توالت فرنگي شناوره ميگه:
- اون هم ننه برقي هم ننه ايمني ..
ضربه اي به مخ نيك بي سر وارد ميشه و نيك دوباره به اعماق فاضلاب هاگوارتز سفر مي كنه...
- من ننه برقي نيستم قطره ام..
- تو كجات شبيه قطرست؟
- من ...

در ذهن منحرف دراك:
بوووووق..! ( توسط ناظر بوقيده شد!)

- ااصلا بي خيال من ننه برقي ام ولي تو اون آبو ببند..
- اصلا آب چه ربطي به برق داره؟
يك عدد روزنامه از مسافتي دور به مقصد كله ي دراك شليك مي شه و شپلخت بر فرق سرش فرود مياد.
- اين ديگه چيه؟
- همشهري.. بخون ببين آب به برق ربط داره يا نه!
- برو بابا... اوهووو ..اوهوو... پنسي!.. اوهوو
- حالا چرا گريه مي كني؟
در اين لحظه براي بار دوم سر نيكلاس از اعماق فاضلاب بيرون مياد و پيام بازرگاني مي ده:
- تا حالا نشنيدي كه مي گن ..اگر ديدي جواني بر درختي تكيه كرده بدان عاشق شده و گريه كرده؟
- من كه به درخت تكيه نكردم به سيفون تكيه كردم ...!
- پس عاشق شدي؟ .. من فكر كردم دامبل دنبالت كرده ..!!!
-
نيك به سبك روح بزرگ بينز به ريش دراك مي خنده و دراك گريه مي كنه ..ميرتل هم در كل شخصيت اضافيه ولي براي اينكه با شخصيتش جور در بياد اون هم گريه مي كنه. شير آب همچنان بازه و آب همچنان هدر مي ره و هزينه ي هنگفتي رو بر وزارت سحر و جادو تحميل مي كنه. نيك همچنان مي خنده ميرتل گريان گريه مي كنه و دراك هم با غم عشقش آب هدر مي ده و اينا...


--------------------------
جايي گفته نشده بود كه طنز ننويسيد!

اينيگو نمي تونستي يك ساعت دير تر اين عكس جديد رو بفرستي من يه ساعت نشستم اينو نوشتم آخه باب... هيععيي!:sad:
عيب نداره اگه قبول نكردي يكي ديگه مي نويسم.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۱۰:۰۰:۲۶
ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۱۰:۰۹:۵۹
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۱:۳۱:۰۸

[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۵۶ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام کاربران عزیز


تصویر جدید جهت شرکت در کارگاه نمایشنامه نویسی


فرد و جرج ویزلی که به نظر می آید در حال اختراع همان وسایل شیطنت و شوخی می باشند. به نظر هم می یاد که در خانه خودشان یعنی خانه ویزلی ها باشند. روی میز و در دست هایشان وسایل گوناگون نیز مشاهده می گردد.

به تناسب این موضوع انتظار می رود که دیالوگ ها و فضاسازی و توصیف های طنز آمیز و خنده دار نیز در نوشته های شما مشاهده گردد.

موفق باشید


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷

shiva


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
دوباره شب با همان پیام سکوت وارامش فرارسید.نورستارگان درخشان به شکوه خفته ی هاگوارتزجلای خاصی میداد.هاگوارتزمثل همیشه ارام وبیصداباچهره ای مرموزدراغوش شب فرورفته بود.سکوت سهمگینی سرسرا رادربرگرفته بود. امادیری نپایید که صدای گریه ی پسری چینی سکوت راشکست. اوکه بود؟ازچه چیزرنجیده خاطرشده بود؟اوبدون توجه به اطراف خود فقط می دوید.ناگهان صدای اقای فلیچ راشنید.غرورپسرک به اواجازه نمیداد که چهره ی گریانش را به کسی نشان دهد.برای پنهان شدن به طرف دستشویی دوید.اشک ازگونه هایش سرازیرشده بود.نورچراغ دستشویی چشمان پراشکش رااذیت میکرد .به همین دلیل دستش را جلوچشمانش گرفت.هاله ای سردرادراطراف خودحس کرد.دستش رابرداشت ونگاه کرد:شبح میرتل بود.میرتل چشمان اشک الودپسرک رادید!بالحن همیشگی فریادزد:دراکو!چراگریه میکنی؟!میرتل مدام فریاد میکشید وسوالش راتکرارمیکرد>گریه ی دراکو قطع شدولی تلاش اودرساکت کردن میرتل بی فایده بود>بالاخره شبح ازرمق افتاد!وساکت شد دوباره بغضی گلوی دراکورافشرد.شیراب رابازکردخنکی ابی که به صورتش میپاشید به اواحساس ارامش میداد اما غم واندوه فراوان همچون ماری بزرگ روی قلبش چنبره زده بود!سرش را بالااوردو به اینه نگاه کرد:چیزی جزیک چهره ی غمگین وافسرده برایش باقی نمانده بود.بدون توجه به نگاه پرسش گرانه ی میرتل ازدستشویی بیرون امدوغرق دریاس وناامیدی درحالیکه رازغم الودخودرادرسینه اش نگه داشته بود به طرف سالن اسلایترین حرکت کرد.






جمله بندی ها و نظم خوبی در نوشته ات نداشتی،رعایت پاراگراف بندی اهمیت زیادی داره، کمی کوتاه نوشته بودی، در ضمن از موضوع و سوژه عکس به نحو خوب و کامل تری می تونستی استفاده کنی. نوع نوشتار شما خیلی هم به نمایشنامه شباهت نداشت.

تایید نشد !


ویرایش شده توسط shiva wizard در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۰ ۱۹:۰۷:۰۱
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۵:۱۴:۲۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۱۴ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۱۱ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
از آغوش دامبلـی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
سکوت همه جای هاگوارتز رو فرا گرفته بود با تردید هر چند لحظه یک بار به علامت، نگاهی از زیر چشم می انداخت و هر بار محکم تر لبه ی پنجره رو چنگ میزد.
بعد از چند دقیقه با یک حالت گیجی شروع به قدم زدن کرد
و ناگهان فهمید که احضار شده. رو به پنجره ایستاد مکثی کرد و میشد انعکاس علامت شوم رو توی چشم هاش دید.
به سرعت شروع به حرکت کرد.

تغییر صحنه
حیاط هاگوارتز
تمام بچه ها سراسیمه توی حیاط جمع شده بودن اما این بار هیچ کس از جای خودش نمیتونست تکون بخوره! به آسمون خیره شده و با حیرت علامت شوم رو نگاه میکردند.
در این صحنه اسنیپ پشت سره همه ی بچه ها ظاهر میشه و میبینه که اصلا از اونجا نمیتونه بدون جلب توجه به جنگل بره. تصمیم میگیره برگرده و ناگهان پرفسور مک گونگال رو جلوی خودش میبینه
مک گونگال با نگاهی مشکوک به اسنیپ ازش میپرسه
-فکر میکنی دستور جدید چیه؟
-نمیدونم اما خوب میدونم که میخوام تمومش کنم.
مک گونگال با نگاهی سرد-فکر نکنم بتونی تو تو خیلی ضعیف شدی.
اسنیپ در حالی که انعکاس چراغ ورودی سرسرا برق اشک رو توی چشم هاش مشخص میکرد با انزجار گفت
-با مرگ اون من دوباره قدرت میگیرم.
در همون لحظه از سمت چپ صدایی گفت
-بهتر نیست فعلا اوضاع رو آوم کنیم و بعد در این باره همگی مشورت کنیم؟
صدای دامبلدور بود که به سمت اون ها قدم بر میداشت و چشم هاش مثل همیشه آروم و مطمئن بود اما دیگه از لبخند گرمش خبری نبود.
به سرعت تمام استاد هاو مسئولین با آرایش خاصی بچه ها رو به سمت خوابگاه ها هدایت میکنن اما برای حفظ امنیت پسری که نجات یافت و دو تا ازدوست های نزدیکش رو از بقیه ی بچه ها جدا میکنن.

تغییر صحنه
در میان درختان جنگل ممنوعه
اسنیپ با قدم هایی که ترس رو میشد از نا متعادل بودنشون حدس زد در حال حرکت بود.
نقشه ی خوبی داشتن.
بالاخره به محلی که قرار بود اونجا جمع بشن رسید
تا متوجه ورود اسنیپ میشن همگی به سمت اون برمیگردند
صدای مالفوی که با عصبانیت خاصی میگه
-خیلی دیر کردی اسنیپ. زود باش! این رو بگیر. باید عملیات رو شروع کنیم.
و تا سعی میکنه نقشه رو از زیر شنلش در بیاره
نور سبزی از پشت یکی از بوته ها به سمت اسنیپ روانه میشه و اسنیپ با چشمانی باز به روی زمین می افته
همه ی مرگ خوار ها به سمت محل نور چوب هاشون رو نشانه میرن و میبینند که ساحره ی مغرور با موهای موج دار خود از پشت بوته ی نسبتا بلندی ظاهر میشود.
مالفوی با ترس
- بلا چیکار کردی؟ تو اسنیپ رو کشتی! چرا این کارو کردی؟!
بلاتریکس لسترنج با بی اعتنایی گفت: اون یه خائن بود الآن همه ی اعضای محفلشون نزدیک اینجان. سریع تر باید حرکت کنیم. لرد دستور دادن که نقشه عوض شده، باید برگردیم.
ناگهان صدای خش خش پای چند نفر از پشت درخت ها به گوش میرسه.
بلاتریکس در حالی که لبخند میزند و به جنازه ی اسنیپ نگاه میکند: رسیدند.
و باحرکت در تاریکی درختان پنهان شدند.

تایید شد!!


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۰:۵۹:۵۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷

دملزا  رابینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۴ جمعه ۲۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۷ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۱
از ارومیه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
شب بود و سکوتی ظلمانی بر قلعه حکم فرما بود.چیزی تا ساعت خاموشی نمانده بود و همه ی دانش آموزان در اتاق های عمومی خودشان به انجام تکالیفشان مشغول بودند.تنها صدایی که در یکی از راهرو ها بگوش می رسید صدای گریه پسرکی بود که روبروی آینه دستشویی ایستاده و به قیافه ی فلاکت بار خودش خیره شده بود. مار سبز اسلایترین بر روی سینه ی ردایش به چشم می خورد.اما مثل اینکه تنها نبود.صدای گفتگوی آمیخته با هق هقش به گوش میرسید:
- میرتل! واقعا نمی دونم دیگه باید چیکار کنم! کارها اصلا خوب پیش نمی رن!هم جون خودم در خطره،هم خانوادم !
- چه اتفاقی افتاده پسر بیچاره؟
- نمی تونی درک کنی!چون مردی و هیچ کس دیگه برات اهمیت نداره!البته وقتی زنده هم بودی کسی رو نداشتی تا....
ناگهان میرتل شیونی سر داد و با صدای زیری فریاد کشید:
- لزومی نداره الان هم که مردم عذابم بدی....هر چی می کشم بسمه!
- میرتل!منظورم رنجوندن تو نبود!به حالت غبطه می خورم که کسی رو نداری!....خسته شدم از بس تظاهر کردم از پاتر بدم می یاد.در حالی که واقعا تحسینش میکنم.از همون اول هم ازش خوشم می یومد.سال اول بهش پیشنهاد دوستی دادم،ولی بخاطر زبون نیشدارم دست رد به سینم زد! و از همون موقع ناخواسته شدم دشمن خونیش!-البته در نظر خودش-در حالیکه خدا می دونه من از اولش هم هیچ خصومتی باهاش نداشتم!الان هم این ماموریت لعنتی لُر... واقعا توی بن بست گیر کردم...اما بخاطر پدرم مجبورم از همه چیز بگذرم...جونش در خطره... خودم هم میدونم که اون فقط برای انتقام گرفتن از پدرم من رو انتخاب کرده!اما خاله ی احمقم این رو یک سعات می دونه!
- اوه دراکو!تو که به من نگفتی مشکلت چیه!تا وقتی که مشکلت رو ندونم نمی تونم حتی یه ذره بهت تصلی بدم ! اما ...حد اقل تو این مزیت رو داری که ...که...که اون بیرون حد اقل دو نفر هستن که به وجودت اهمیت میدن...اما من ...اوه دراکو...دست بردار!واقعا احساس با شکوهیه که بخاطر اینکه دونفر دیگه عذاب ببینن تو طعمه قرار بگیری! من که اینقدر مهم نبودم! میشه برام توصیفش کنی؟!
ناگهان صدای هق هق پسر رنگ پریده بلندتر شد :
- واقعا احمقی!...بعضی وقتا... آرزو میکنم مثل پاتر یا مثل خود تو کس و کاری نداشم... تا متحمل این عذاب بشم!برات متاسفم! موجود قابل ترحمی هستی! ...با اینکه یه اسلایترینی هستم اما نمی دونم چطور باید اون وحشی ها رو-مخصوصا گری...- وارد جایی کنم که دوستام با آرامش خوابیدن!...اوه پدر...پدر! برای چی بهشون ملحق شدی؟ مادر بیچارم!
ناگهان میرتل خیزی برداشت و به طرف مالفوی شیرجه رفت.درست در کنار او ایستاد و رویا گونه به به روبرویش خیره شد. آهی از ته دل کشید و گفت:
- دراکو!بس دیگه!اوقات من رو خرب نکن!اوه....من دارم فکر میکنم...
میرتل چرخی به دور دراکو زد،حرفش را مزمزه کرد و ادامه داد:
- که چقدر خوبه بخاطر علاقه دو نفر بهت ،طعمه...
- خفه شو میرتل! من نمی دونم چرا با یه کله پوکی مثل تو دردودل میکنم! حیف که دیگه مردی!و گرنه یه طوری طلسمت میکرم که.... خداحافظ!
- نه دراکو!نرو.....
اما دراکو رفته بود و طنین صدای بهم کوبیده شدن در بین دیوارهای سنگی دستشویی خفه شد.




تاييد شد!


ویرایش شده توسط ملیندا گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۰ ۲:۴۳:۰۲
ویرایش شده توسط ملیندا گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۰ ۲:۵۶:۱۵
ویرایش شده توسط ملیندا گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۰ ۳:۰۸:۰۱
ویرایش شده توسط ملیندا گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۰ ۹:۵۴:۲۵
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۰ ۱۰:۳۴:۳۶

لحظه های زندگی مثل توت فرنگی اند
یکی بی مز�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۱۲ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷

خطر!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۷
از تالار با شکوه ریونکلاو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
صدای چک چک آب ، دویدن و گریه کردن کسی در راهرو های تنگ و تاریک هاگوارتز انعکاس میافت.
دراکو مالفوی با عجله وارد یکی از دستشویی های متروکه شد و در را با شدت بست. دستانش میلرزید و صورت باریک و کشیده اش رنگ پریده تر از همیشه بود. به نزدیک ترین دیوار تکیه داد و خود را با ناراحتی بر روی زمین خیس ول کرد.
احساس تنهایی و سرمای عجیبی او را فرا گرفته بود . صورتش را با دستان لرزانش پوشاند و هق هق گریه را از سر گرفت و با خود زمزمه کرد : دیگه نمیتونم....نمیتونم این وضع رو تحمل کنم....مالفوی ها دارند نابود میشند...من ....من...دراکو مالفوی...تنها پسر خانواده مالفوی ها....هیچ...هیچ کاری نمیتونم انجام بدم....مادرم....مادرم دیگه حرف نمیزنه....و پدرم....
ناگهان صدای ضعیفی از یکی از توالت ها شنیده شد . دراکو با اینکه انتظار این صدا را داشت اما کمی به خود لرزید.

_ اوه...مالفوی...بازم تو اومدی و آرامش من رو بهم زدی؟...یه چیزایی شنیدم...پدر و مادرت...ها ها ها ... تو هم مثل من شدی دراکو...
میرتل در حالیکه سرش را به گوش مالفوی نزدیک میکرد ، ادامه داد : تو هم مثل من بدبختی...آره...آره...همه ما زندگی بدی داریم...بعد از مرگ من...هیچ کس....هیچ کس سراغی از من نگرفت...هیچ کس...از همون اول اهمیتی به من نمیداد...منم مثله تو زندگی بدی دارم...ما هر دو بدبختیم....

و او نیز مانند مالفوی شروع به گریه کرد.
مالفوی با عصبانیت از جایش برخواست.سعی کرد جلوی سرازیر شدن اشک هایش را بگیرد. انگشت اشاره اش را با حالتی تهدید آمیز به سمت میرتل گرفت و گفت : بسه! ساکت شو ! من اینجا نیومدم تا حرفهای تکراری تو رو بشنوم...برای من اهمیتی نداره که تو مردی و یا اینکه هیچ کس اهمیتی بهت نمیداده....بهتره ساکت شی و برگردی به همونجایی که لیاقتش رو داری...برگرد توی دستشوییت!

میرتل با چشمانی مملو ء از اشک به مالفوی نگاه کرد.کمی به او نزدیک تر شد و سعی کرد تا او را نوازش کند.

_ اوه...دراکو...تو الآن خیلی ناراحتی...من از حرفهای تو ناراحت نمیشم...چون درکت میکنم...اتفاق بدی برای پدرت افتاده؟
چشمان دراکو بار دیگر از اشک پر شد . اشک هایش به پهنای صورت رنگ پریده اش ، سرآزیر میشد.
_ پدرم...رو دستگیر کردند...ولی اون فرار کرد...هیچ خبری ازش نیست...هیچی...ولدمورت به شدت عصبانیه و مادرم رو تحت فشار قرار داده...و من ...من نمیتونم هیچ کاری انجام بدم...من خیلی ضعیفم!
_دراکو....آروم باش...تو به هیچ وجه ضعیف نیستی ....
_همش تقصیره پاتر بود...اون پسره عوضی...
_ اوووه! راجع به هری اینجوری صحبت نکن...اون پسر خوبیه!

دراکو با خشانت به میرتل نگاه کرد. به سمت در خروجی رفت ، در حالیکه اشک از چشمانش جاری بود گفت : تو هم یه آشغالی!

در را با عصبانیت باز کرد و پا به بیرون گذاشت. و بار دیگر صدای چک چک آب ، دویدن و گریه کردن کسی در راهروهای تنگ و تاریک هاگوارتز انعکاس یافت.

__________________________________
چند وقت پیش توی بازی با کلمات پست زدم و اونجا تایید شدم قبلا!
مرسی...



تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۹ ۱۱:۳۰:۱۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۷

ویلیامسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۳۸ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
آن شب هم مانند همیشه راهرو آرام و خاموش به زمزمه ی سوختن چوب ها یی گوش میداد که روشنی اندکی به آن می بخشیدند. تنها جسم متحرک این راهرو ،تابلوی " دستشویی خرابست" بود که همچون آونگ ساعت تکان می خورد و حضور بیمورد شخصی را در آن دستشویی متروک بیان می کرد.

صدای چک چک همیشگی آب از لوله ها با هق هق پسری با موهای بور همراه شده بود .این پسر مو بور همان تازه واردی بود که ناخواسته با ورودش نظم چندین ساله ی آن مکان را به هم زده بود. میتل گریان که تاکنون نامرئی بود روی تاقچه ای در بالای دیوار ظاهر شد . او با نگاهی آمیخته با دلسردی به آن پسر نگاه می کرد.از چند دقیقه ی پیش که در داخل لوله ی یکی از توالت ها بود و صدای پسری را شنیده بود شور و شعفی وجودش را فرا گرفته بود.او فکر می کرد هری از دوباره آمده است تا او را ببیند.دو سال پیش بعد از برخورد دوباره اش با هری در حمام ارشد ها این اعتقاد را به خودش تحمیل کرده بود که سرنوشت هر دوسال یکبار آن دو را با هم روبرو می کند.اما اکنون با دیدن آن پسر ناگهان صدای فریاد آرزو هایش در درونش خفه شد.
پسر در حالی که دست هایش می لرزید شیر آب را می چرخاند .احتمالا از بس ناراحت بوده ناخواسته بی آنکه دقت کند به اولین دستشویی سر راهش آمده است.حتما اگر می دانست این دستشویی میرتل است راه خود را عوض می کرد و به جای دیگری می رفت.با این نتیجه گیری میرتل با خشم هوا را از بینی اش بیرون داد ولی وقتی خواست خشمش را در صدایش منعکس کند نتوانست و با لحن غم آلودی گفت:
«...اون شیر خرابه...
پسر ناگهان برگشت و چوبدستیش را در آورد . دیدن چند قطره اشک روی گونه هایش باعث شد میرتل نیز به گریه کردن بیفتد بی آنکه واقعا غمی را احساسا کرده باشد . در حالی که هق هق می کرد گفت:
«نمی خواستم بترسونمت....»
دیدن اشک های پسر،او را به یاد بدبختی خودش انداخته بود.به یاد مرگش ، حفره ی اسرار و...ناگهان نور امیدی در دلش روشن شد.این روز ها از روح هایی که از این اطراف می گذشتند خبر هایی در باره ی حملات به دانش آموزان شنیده بود.درست مثل چهارسال پیش که حفره ی اسرار باز شده و هری به آنجا آمده بود.
پسر رو به او با تحکمی که با اندوه چشمانش در تضاد بود گفت:
«تو.تو..این چیزی رو که دیدی به کسی نمی گی...»
میرتل به او خیره شد:
«نه..نمیگم...ولی ..بهتر بود از من خواهش می کردی نه این که دستور بدی...اما چه فرقی می کنه....کی اهمیت میده.. همه با میرتل یه جور رفتار میکنن...چه زنده باشه چه مرده.»
سپس سرش را روی شیر دستشویی گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد.رنگ از چهره ی پسر پرید ،می ترسید دیگران به آنجا بیایند.
«هی..خواهش می کنم داد نکن الآن همه رو بیدار می کنی..»
او کاملا ناخود آگاه کلمه ی "خواهش میکنم" را به کار برده بود ولی همین کلمه باعث شد میرتل نرم شود.او خاموش شد و سرش را بلند کرد و به آرامی تکرار کرد:
«خواهش می مکنم»
پسر که گویی خودش هم از به کار بردن "خواهش میکنم" جا خورده بود با تعجب به او نگاه کرد.اما همچنان اشکهایش جاری بود.
میرتل به پسر اشاره کرد و پرسید:
«تو...برای چی گریه میکنی؟»
پسر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .میرتل همچنان به او خیره مانده بود.
«اسمت..چیه؟هان؟»
او با صدایی آرام گفت:
«دراکو.»
میرتل اندکی به اوخیره شد ولی دیگر چیزی نگفت .چند دقیقه بعد با همان هق هق همیشگیش به توالتی که در آن مرده بود رفت .




تاييد شد!


ویرایش شده توسط man-of-the-last در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۷ ۱۵:۱۳:۵۰
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۷ ۱۵:۵۶:۳۳

هرکس قهرمان حماسه ایه که با زندگی کردنش می آفرینه.

« از ... نمی دونم کجا خوندمش»


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۱۸ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
شب بود تنها صدای قدم هایی تند و هق هق ارامی سکوت دل انگیز شب را میشکست ناگهان نوری از دور سوسو زد و پسری جوان با نور را در حرکت شنل خود محو کرد و به سمت چپ رفت و قدم های تندش حاکی از پریشانی یا عصبانیت وی بود باد حرکت زیبایی به شنلش میداد ناگهان در را باز کرد و وارد شد در را ارام بست اشکهایش جاری شد و با صدای بلندی گریه میکرد میرتل گریان که از این صدا بیدار شده بود اورا به سکوت دعوت کرد .
دراکو مالفوی جوان سکوت شب را شکانده بود میرتل میخندید و دستی خشن بر موهای دراکو کشید و از سوال کرد:اوه دراکو جان میتونم بپرسم چه عاملی باعث شده تا این موقع شب مزاحم خواب من شی؟
وبلند خندید و موهای دراکو را کشید و رو به روی دراکو نشست و با انگشت اشاره اش چانه ی دراکو را به سمت بالا حرکت داد و منتظر پاسخ سوالش شد ذره ای پریشانی در صورت دخترک دیده نمی شد دراکو هق هق میکرد و پاسخ داد:
پدرم ...پدرم.....
دوباره گریه اش شدت گرفت میرتل خنده ای بلند کرد و به درون اب شیرجه زد قبل از این عمل گفت:
اوه پس دراکو کوچولوی ما دلش برای باباش تنگ شده اوه عزیزم باید تا پایان سال صبر کنی
ناگهان چهره ی میرتل در هم کشیده شد و فریاد بلندی سر داد و اشکهایش بر روی گونه های سرخش جاری شد و به در اشاره کرد وگفت :
دراکو مالفوی انیجا رو ترک کن ممنونم.
دراکو توجهی نکرد به هیچ کدام از کارها و سخنانش توجهی نکرد حتی به فریاد و گریه ی معصومانه اش.دراکو مانند کودکی میگریست.
ارام زیر لب زمزمه کرد پدرم در ازکابان مرد پدرم مرد گریه اش شدت گرفت .ناگهان صدای در که برای ورود کرب و گویل و پانسی باز شده بود توجه دراکو را جلب کرد کراب و گویل به طرف دراکو دویدند و پانسی طبق معمول صورت دراکو را بالا گرفت و اشک های گونه اش را پاک کرد و پرسید:
اتفاقی افتاده دراکوی عزیزم؟به خواست نارسیسا مادر دراکو و هم چنین دارک لرد هنوز خبر مرگ لوسیوس منتشر نشده بود دراکو دست پانسی را کنار زد و سرش را روی شانه ی کراب گذاشت و گریست انقدر گریست نا ارامش نسبی را به دست اورد.قضیه ی مرگ پدرش را برای دوستانش گفت کراب و گویل با کمال نا باوری سرخود را تکان دادند و پانسی جیغ خفه ای کشید و از دسشویی بیرون رفت بعد از رفتن دختر جوان دراکو به طرخ نقشه ای برای انتقام گرفتن و شناسایی قاتل پدرش پرداخت و این امر مستلزم خروج از مدرسه بود زیرا دیواه سازها مسب مرگ او نبودند او در اثر جراحت و با نقشه ای قبلی به قتل رسیده بود دراکو تصمیم به خروج از مدرسه گرفت و کراب و گویل همراهی خود با او اعلام کردند و در سکوت از دستشویی خارج شدند و ارام قدم هایی به سوی سرسرای اسلیترین برداشتند شنل هایشان هنوز در دست باد بود..........


تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۵ ۱۰:۴۴:۵۴
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۷ ۱۰:۱۵:۰۰

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام كاربران عزيز


تصوير جديد جهت شركت در كارگاه نمايشنامه نويسي


دراكو مالفوي به همراه روحل ميرتل گريان در دستشويي. دراكو گريان از مسئله اي است. شما موظف هستيد تا حد امكان نوشته خود را بر اساس اين تصوير، شبيه كتاب ششم نكنيد.
با استفاده از كاراكترهاي هاي مهم و غير مهم كتاب و بهره گيري از تخيل خود نمايشنامه اي در رابطه با تصوير داده شده بنويسيد.



موفق باشيد.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.