هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷
#1
نام :

ویلیامسن

لقب :

the inquisitor

دليل شما براي انتخاب اين لقب چيست؟

وزارتخونه رو با هیبت اینکوئیزیتر های کلیسای قرون وسطا دوست دارم

در چه گروه هايي عضو هستيد؟

هیچی
برای من فقط وزارته که وجود داره و کسایی که از درک قدرت رولی اون عاجزن.

در چه گروه هايي قبلا عضو بوديد؟

حافظه ام ضعیفه متاسفانه....هیچی ...فکر کنم.

در صورتي كه در هريك از اين گروه ها سمت و يا نشاني داريد و يا داشتيد ذكر كنيد.

.

آيا قبلا ناظر انجمن بوديد؟ اكنون چطور؟

نه.

در صورت دادن جواب مثبت انجمن را نام ببريد.

.


چه نوع مهارت هايي براي فعاليت در ارتش داريد؟( علاوه بر رول نويسي )



مانند نقد پست ها ، داشتن آشنايي كار با فتوشاپ و يا برنامه هاي ديگر براي ساخت آرم ارتش ، ارائه سوژه و موضوعات مختلف براي فعاليت و مأموريت ها ، جاسوسي ، خبرنگاري و ...



در صورتي كه از هر كدام از مهارت ها براي انجام دادنشان نام مي بريد توجه داشته باشيد كه در هر زمينه امتحان خواهيد شد. پس با علم به اين موضوع به اين سوال پاسخ دهيد.

فعالیت تو ارتش و پست زدن .


آيا در صورت لزوم در راستاي خدمت به ارتش ، حاضريد كه با يكي از گروه هايي كه در آن عضو هستيد به مقابله بپردازيد؟ حتي اگر اخراج شويد؟


(این جواب در راستای رول پلیینگه و شخصیتی که گرفتم)

حاضرم برای وزارتخونه خیلی کارها بکنم._برای وزارتخونه_...نه برای وزیر و معاونان

لينك يكي از بهترين پست هاي رولي كه تاكنون ارسال نموده ايد را درج كنيد.

پست شماره ی 419


يك نمايشنامه در مورد موضوع زير بنويسيد : ( غير ادامه دار )

فرض كنيد كه در يك قصر جادويي زنداني شده ايد. در 20 تا 30 خط خود را آزاد كنيد.


صدای فریاد های دیوانه وار و خشمناک همچون تیغی هوا را می شکافت و حتی ابهت رعد را ، که بی امان از پی آذرخش روان بود؛ از بین می برد.در یکی از سرداب های آن عمارت بزرگ و متروک مردی درشت هیکل و چهارشانه از خشم مشت هایش را به دیوار می کوبید و فریاد می زد.اتاق هیچ منبع نوری نداشت جز روشنایی گاه و بیگاه برق در آسمان که از طریق پنجره ای روی سقف سرداب به درون آن نفوذ می کرد.

او پس از چند بار فریاد زدن خسته شد و به دیوار تکیه داد.نور آذرخش از همان درز روی سقف به درون سرداب رسید و برای لحظه ای کوتاه هیکل و چهره ی ترسناک او را روشن کرد.شنل دوتکه ، سیاه و بلندی به تند داشت و کلاه لبه دار و برج مانند روی سرش اندکی کج شده بود. توصیف چهره اش بسیار سخت بود . شومی خاصی در چهره اش وجود داشت که بیشتر از رنگ خاکستری مات چشمانش نشات می گرفت.

او رو به دیوار با نفرت گفت:

«راه رو به من نشون بده!»

صدای زمزمه ای آرام که بیشتر به نفس کشیدن می مانست به گوش رسید :

«...نه...من این کارو انجام نمی دم،ویلیامسن...»

ویلیامسن هیکل بزرگش را تکان داد و چوبدستیش را رو به دیوار گرفت و فریاد زد:

«ریداکاتو!...

صدای انفجار به گوش رسید و قسمتی از دیوار منفجر شد.

«لعنتی...ریداکتو!...ریداکتو!..بازشو...بازشو!»

تلی از سنگ و خاک در کنار دیوار جمع شده بود ولی به نظر نمی رسید که پیشرفتی حاصل شده باشد.

دیوار با همان صدای آرام و مطیعش گفت:

« از روی عصبانیت کاری انجام نده...همیشه راه های بهتری وجود داره.»

ویلیامسن شنلش را تکاند و به سمتی که از آن جا آمده بود حرکت کرد.او برای روشن کردن آنجا هیچ تلاشی نکرد . او اصلا احتیاجی به روشنایی نداشت.صدای رعد از آسمان برخاست و کل عمارت به لرزه در آمد.

نوری در آن سوی سرداب روشن شد.اما او دیگر گول نمی خورد ؛دیگر فریب این قصر قدیمی را نمی خورد.ویلیامسن به نور پشت کرد و بی هدف به قدم زدن پرداخت. صدای موسیقی ترسناکی از بالای سرش بلند شد روح قصر داشت حربه ی جدیدی به کار می برد.

او دستی به دیوار کشید و جریان آب را روی دیوار کنارش احساس کرد. آرام گوشش را به دیوار نزدیک کرد.حالا حتی صدای باران مهیب را می شنید که غوغایی به پا کرده بود و خود را به درختان و دیوار عمارت می کوبید.او رویش را به سمت سقف ، جایی که آهنگ ترسناک از آنجا به گوش می رسید، کرد و در حالی که آب دهانش از گوشه ی لبانش سرازیر بود لبخندی شیطانی به آنسو زد و حرکت کرد. او راه را پیدا کرده بود.


ویرایش شده توسط ویلیامسن در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۵ ۲۱:۰۵:۴۶

هرکس قهرمان حماسه ایه که با زندگی کردنش می آفرینه.

« از ... نمی دونم کجا خوندمش»


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷
#2
هاگوارتز، امتحان نجوم

صبح دل انگيزي بود و خورشيد با تمام قدرت در اسمان مي درخشيد!! در بالاي بلندترين برج هاگوارتز، در زير تيغ خورشيد، امتحان نجوم برگزار شده بود!

هری اصلا به ورقه ی هرمیون و لاوندر براون که در دو طرفش نشستن نگاه نمی کنه و جوابارو از ورقه ی اون ها نمی نویسه! بلكه با تلاش و كوشش در حال تقلب كردن است!

ممتحن فرتوت با عصبانيت به هری نگاه می کنه:

- پسرم... داری چی کار می کنی؟

هری: هیچی!

و با نگاه خاص و دلربایی به ممتحن نگاه می کنه ( ) ممتحن متوجه سیفیدی بيش از حد هری میشه ، چشمکی میزنه و هیچی بهش نمیگه.

آمبریج و هشت نفر دیگه از در هاگوارتز میان بیرون میبینن شب نیست و سکانس اشتباه شده، از دوباره بر می گردن تو. ( در راستای هری پاتری کردن نوشته !)

از اون ور جنگل بن، سنتور معروف كتاب هاي هري كاتر (!) داد میزنه:

« امروز یه ستاره پر جرم تر از خورشید خیلی سیفید و درخشانه »

هری از اونجایی که هوشش از همه بالاتر بود و آخر فهم و این حرف هاست منظورشو می فهمه و سریع سرشو بالا می کنه و نور سفید خیره کننده ای میبینه. سریع بر می گرده تا موضوع رو به ممتحن بگه؛ ولي با كمال تعجب ميبينه كه يارو از اون موقع تا حالا به اين حالت ،به او خیره مونده.
هری: مـ... من یه نور سیفید تو آسمون دیدم.

ممتحن در همون حالت با لحن کشداری میگه:

سيــــــــــــــــــــــفيـــــــــد!

هري يه چك ميزنه تو گوش يارو و طرف خودشو جم و جور میکنه:

- هان... نور سیفیـــ...آه یعنی منظورم... نور سفیددیدی؟

هری: بله آقا تو آسمون!

ممتحن پیر که خودش يه زماني اخترشناس بود، هیجان زده پرسید: کی می تونه....

هرمیون مهلت نداد، يه نفس عميق كشيد و شروع كرد:

- ذخیره هیدروژنی اون خورشید تموم شده . در نتیجه ، لایه های بیرونی اون خورشید منیسط شده اند و همون خورشید بسیار بزرگ شده ، طوری که ممکنه اندازه ی قطر آن به اندازه ی خورشید ، دمای سطحی آن نیز کاهش بیابد . در نتیجه خورشید ، سرخ رنگ دیده می شود . از لحاظ مراحل تحولی ، اصطلاحا ستاره به مرحله ی غول سرخی وارد شده . ستاره های درخشان سرخ یا نارنجی رنگی را که با چشم غیر مسلح در آسمان شب می بینیم ، همگی در مرحله ی غول سرخی به سر می برند . پس از مرحله ی غول سرخی ، مراحل پایانی زندگی است و ستاره های کم جرمی مانند خورشید به کوتوله سفید تبدیل ...اوه نه اشتباه گفتم...

همه داد می زنن و هو می کنن.

هرمیون نفسی تازه می کند و دلخور ، ادامه می دهد:
- اگر یه کم فرصت بدین می گم ! اون ستاره ی پر جرم تر از خورشید ، پس از مرحله ی غول سرخی سرنوشت شومی داره. پایان زندگی این ستاره با انفجاری« اَبَرنواختری » همراه است . در انفجار اَبَرنواختری این ستاره مقدار زیادی از جرمش را از دست می دهد و برای مدت زمان کوتاهی ، در حد چند روز ،..

در این بین ممتحن و هری آرام صحنه رو ترک می کنن!! و ملت هم دارن تند تند از همدیگه تقلب می زنن.(همه چیز به روال عادی برگشته)

هرمیون همچنان بی توجه به اطرافش ادامه میده:

- ....به درخشندگی خیره کننده ای می رسد . در طول تاریخ چند انفجار اَبَرنواختری ثبت شده است . یکی از مشهورترین آن ها انفجار اَبَرنواختری سال 1054میلادی است . این اَبَرنواختری به حدی درخشان است که در نور روز نیز با چشم دیده می شود . روز های بعد فقط ابرگازی باقیمانده ی این انفجار با تلسکوپ قابل مشاهده است . اخترشناسان عقیده خواهند داشت که پس از انفجار اَبَرنواختری ، ستاره باقیمانده به ستاره ی نوترونی یا سیاهچاله تبدیل می شود .»(کپی پیست نکردما. هرمیون سر کلاس حواسش جمع بود )

بچه ها که ورقه های کاملشون رو تحویل داده بودن با چهره ای متفکرانه و با احساس ،( ) به هرمیون گوش می دادند. ستاره ی پر جرم هم مظلومانه انفجار ابرنواختریش را به پایان برد.

________

تکلیف دوم:

علی بنگی (به سکون ی در علی و فتح ب در بنگی) ،منجم قرن سوم هجری و از بنیان گذاران مطالعه عملی ستارگان بود.علی بنگی پس از فارق التحصیل شدن از مدرسه ی جادوگری دار الاوراد بغداد در سن بیست و چهار سالگی به مواد مخدر کشیده شد در آن زمان خانواده ی او نمی دانستند که چه تحول بزرگی در زندگی علی به وقوع پیوسته و او را طرد کردند.علی پس از سال ها استعمال بنگ و زندگیی حقیرانه در زیر پل ها ،در سن سی سالگی با اضافه کردن مواد جادویی خاص و به کاربردن جادوهای ابدائی خود(که هیچگاه برای جامعه ی علمی فاش نکرد) توانست سفر های بسیاری را در عالم خیال به ستاره های دوردست انجام دهد. وی چند سال بعد از اولین سفر و در کتابی با نام « الکواکب فی الرائسی » نظریه ی انبساط دنیا را اعلام کرد.علی اولین و تنها کسی بود که توانست انفجار ابر نو اختری را از نزدیک مشاهده کند و مراحل آن را به ثبت برساند.علی در سن هشتاد و چنج سالگی ،خسته ، فرسوده و گمنام در زیر یکی از پل های بیروت جان سپرد . اکثر کتاب های او توسط مردم سورانده شد . از مجموعه آثار او که بالغ بر هشتاد رساله می شدند تنها سه مورد تا کنون باقی مانده است که در موزه ی تاریخ جادوگری عراق به دور از دسترس عموم قرار دارد.



Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
#3
آن شب در زندان شماره ی هفده در زیر زمین آزکابان گشوده شد.زندانی مانند همیشه در وسط اتاق چهارگوش و نیمه مخروب نشسته بود و می لرزید.آب از طریق درز و شکستگی های دیوار به درون زندان نفوذ می کرد .دو تازه وارد داخل زندان شدندو بر روی صندلی هایی که تازه ظاهر کرده بودند ،روبروی زندانی نشستند.

«بلند شو!»

آنها چهار شانه و هیکلی بودند و شنل های سیاه بلندی به تن داشتند.صورتشان خیس آب بود و با هر حرکتی که انجام می دادند از صورتشان آب می چکید.یکی از آنها صورت گردی داشت ، سرش تاس و ریش بزیش به رنگ خرمایی بود و دیگری مو و ریش جوگندمی داشت.

زندانی که بسیار لاغر بود از جایش بلند شد.لباسش پاره و کثیف بود و چندین جای صورتش کبود شده بود .او به سختی سر پا ایستاد و به سیاه پوشی که سر تاس داشت نگاه کرد.بی هیچ مقدمه ای جادوگر تاس از جایش بلند شد و مشتی به صورت زندانی زد که او را چند متر به عقب روی زمین پرت کرد.او هنوز بی هوش نشده بود.جادوگری که روی صندلی به حالتی بسیار راحت لم داده بود به همکارش که سرپا با خشم به زندانی نگله می کرد گفت:

«مشغول شو.هروقت آماده شد ،کاغذ و قلم میارم.»

زندانی با نگاهی ترسان و در حالی که جای مشت روی صورتش را نگه داشته بود، رو به مرد نگاه کرد.او همین دیروز اعتراف هایش را تحویل داده بود.جادوگر سرش را به صورت او نزدیک کرد و یقه ی زندانی را گرفت.نفرت از صورتش می بارید. از خشم چین هایی غیر طبیعی روی صورتش به وجود آمده بود. قطره ی عرق روی پیشانیش از روی کنار چشمش گذشت و روی گونه های پر چینش به آب بارانی که روی صورتش باقی مانده بود ؛ملحق شد و همچنان پایین رفت تا از چانه اش روی چشم زندانی چکید و او پلک زد.مردی هم که او را گرفته بود گویی افسارش رها شده است فریادی از روی خشم زد و او را به زمین کوبید سپس چوبدستیش را بیرون آورد.

«آشغال ِبی شعور!»

همکارش روی صندلی نشسته بود و بی تفاوت به آنها خیره نگاه می کرد.او خطاب به جادوگری که زندانی را گرفته بود ؛ گفت:

«زود باش فردریک.»

فردریک،همان جادوگری که زنداانی را زده بود ، سری تکان داد و دستی را چوبدستی را در آن گرفته بود صاف کرد و رو به صورت زندانی مبهوت گرفت.سپس بدون تکان خوردن بازو هایش ،چوب را به حالت شلاقی و کوتاه تکان شدیدی داد و فریاد زد:

« کروشیو! »

زندانی به سر و موهایش چنگ زد .درد بی امانی سرش را فرا گرفته بود فکر می کرد سرش دارد می ترکد انگار بر تک تک سلول های مغزش فشاری بی امان وارد می شد .او روی زمین تکان های وحشیانه می خورد ، به این طرف و آن طرف غلط می زد و جیغ های بلند و درد آوری می کشید .ولی نگهبان شکنجه گر،فردریک با خشم به او نگاه می کرد . حتی این شکنجه ی دردناک هم او را ارضا نمی کرد.همکارش هم پیپش را از جیب بیرون آورد ، درآن تنباکو ریخت و در حالی که پیپ می کشید و فضای بسته ی اتاق را پر از دود می کرد به آن صحنه چشم دوخت.فکرش جای دیگری بود.

***
دیگر زندانی نا و رمق تکان خوردن نداشت و در گوشه ای روی زمین به حالت رقت انگیزی افتاده بود. ولی تازه ، کار فردریک و همکارش شروع شده بود.جادوگری که روی صندلی نشسته بود پیپش را که تا آن لحظه هوای اتاق را پر از دود کرده بود خاموش کرد .تخته شاسیی ظاهر کرد و آماده نوشتن شد.او خطاب به فردریک گفت:

« فکر کنم به اندازه ی کافی ضعیف شده ... »

او با دستش به سر زندانی که به حالتی غیر طبیعی قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد:

«اگه زیادی روی کنیم ،هرچی داره می پره...مشغول شو »

فردریک سری تکان داد و با چوبدستی را به سمت زندانی که چشمهایش نیمه باز بود ، گرفت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد.بدون اینکه چوبدستی اش را حرکت دهد زمزمه کرد:

«له جی لی منس »

______________________

تکلیف فرعی

زمان این پست ، قرون وسطی است:

او وردی برای ذهن جویی نیاز داشت.نه ذهن جویی معمولی.او می خواست از مغز پاسخ بگیرد؛نمی خواست خاطره های یک فرد و آنچه را که تصور می کرد بداند .بلکه می خواست مستقیم از ذهنش پرسش کند.درک چگونگی آن برای خودش هم سخت بود ولی او به چنین چیزی نیاز داشت.آری باید روی همین تمرکز می کرد:او می خواست از ذهن و اندیشه های جادوگر پاسخ بگیرد. از نظر او بهترین واژه برای این افسون « اینکوایر » بود.او شروع کرد چوبش را آماده کرد . در ذهنش روی « نفوذ به ذهن و پاسخ گرفتن » از آن تمرکز کرد. و واژه ی اینکوایر را چندین بار بر زبان آورد و بهترین حرکت چوبدستی برای آن را یافت : چرخش مورب با قوس کم.


ویرایش شده توسط ویلیامسن در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۵:۰۸:۲۲


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۹:۴۵ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
#4
نفس هایش بند آمده بود.مسیر زیادی را دوید تا توانست از دست آن موجود_که نمی دانست چه بوده است_ خلاص شود .آرام غرق پیشانیش را پاک کرد و به آن سمتی که صدا را شنیده بود نگاهی انداخت.هیچ خبری نبود.نفس راحتی کشید و لحظه ای به درخت تکیه داد تا استراحت کند.

چند دقیقه پیش که به این جنگل لعنتی قدم گذاشته بود تا محدوده ی تایین شده ی مردم دریایی دریاچه ی وسط جنگل را به آنها ابلاغ کند ؛صدایی وحشتناک او را از جا پراند.نمی دانست صدا متعلق به چه موجودی بود ولی در این جنگل احتمال زیستن هر نوع موجودی وجود داشت.سعی کرد فکر اژدها را از سرش بیرون کند.

پس از اندکی مکث ، نگاهی دیگر به جهتی که صدا را از آنجا شنیده بود انداخت و برخلاف آ« جهت حرکت خود را ادامه داد. کمتر از یک دهم پرتو های آفتاب درخشان ظهر از میان شاخ و برگ درختان به درون جنگل می تابید و فضا را روشن می کرد. درختان بلند و پیچک های دورشان تنها منظره ای بودند که از ابتدای ورود به جنگل با آن ها مواجه شده بود.

ناگهان صدای تکان خوردن بال های عظیمی به گوش رسید و وقتی ویلیامسن سرش را بالا گرفت تصویر ضد نور موجودی عظیم(شاید اژدها!)را دید که سرشاخه های درختان را از بین می برد تا به درون جنگل بیاید.ویلیامسن به سرعت پشت سنگی پناه گرفت و به آن موجود خیره شد.


حالا که جانور آرام آرام پایین می آمد هیکلش واضح تر می شد . آن موجود اژدهایی با بال های خفاش مانند بود که در پشت بازو ها ، دست ها و کمرش تیغ های فلس مانند بیرون زده بود .سیاهی بدن جانور حالتی خاص داشت به گونه ای که انگار او را غیر اندود کرده اند.چشمان سرخش تنها قسمت بدنش بود که آن رنگ سیاه براق را نداشت.

ویلیامسن می دانست اگر بیش از حد تعلل کند چیزی از خودش باقی نخواهد ماند.آرام وردی را زمزمه کرد و چوبدستیش را به سمت درختان سمت راست اژدها نشانه گرفت.درخت ها شعله ور شدند و اژدها عظیم الجثه به خود تکانی داد تا به آن سمت نگاهی بیندازد.ویلیامسن طلسم سرخوردگی را روی شنل و باشلقش اجرا کرد و دوان دوان در میان جنگل پیش رفت.موجود بلافاصله به سمت او دوید.بال های قوی و بزرگش درخت ها را می شکست و او با سرعتی باور نکردنی به پیش می آمد.

ویلیامسن ناگهان فکری به ذهنش زد و چوبدستی را به سمت نزدیک ترین پرنده ای که با چشم قابل دیدن بود گرفت و وردی را زمزمه کرد .پرنده ،به اندازه ی گاوی بزرگ درآمد.او سپس آن را به صورت هیولای سیاه فرستاد.اژدها متوقف شد و پرنده ی بزرگ را به دندان گرفت؛ برای چند لحظه ی کوتاه حواسش متوجه غذای جالبی شد که بدست آورده بود.

همین چند لحظه برای ویلیامسن کافی بود تا از دید اژدها خارج شود.او پس از دویدن مسافتی ، از طریق غیب و ظاهر شدن خود را به وزارت خانه رساند تا گزارش مشاهدهی موجود را بدهد.

__________________________

تحقیق(علمی):

منشائ این عکس العمل (همان «جفت پا توی دهن زدن» توسط حیوانات) ، را دانشمندان مختلف به شیوه های متفاوت بیان کرده اند.که به تفسیر دو مورد از آنها _که از بقیه مهمترند_خواهیم پرداخت:

برخی از نظریه پردازان به معروف ِزیست_جادو شناس عصر حاضر معتقدند که این رفتار متعاقب جهشی فکری،سال ها قبل در جانوران ایجاد شد . برای مثال به دلیل فوران انرژی های درون خفته ی جادویی*در منطقه ای تعدادی تسترال دچار جهش شده و این عمل «جفت پا زدن » را اجرا کردند و از آنجایی که صدمات ناشی از این حمله به حیوانات شکارچی (از جمله انسان زیاد بود) همین تسترال هایی که از این قابلیت برخوردار بودند شکار نمی شدند لذا به تدریج و به علت بی دفاع بودند دیگر تسترال ها نسل آنها منقرض شده و تسترال های جهش یافته جای آنها را گرفتند. به طور کلی این نظریه این عمل را عملی دفاعی می داند که به مرور در موجودات به وجود آمده است.

دومین نظریه درباره ی این رفتار را جانورشناسان به نام معاصر مطرح کرده اند. که طی آن منشائ این رفتار نابه هنجار را توضیح داده اند.این قسمت را ما طی مصاحبه ای با آقای روبیوس هگرید به رشته ی تحریر در آورده ایم:

محقق:«آقای روبیوس هگرید،شما سال گذشته در کتابی با عنوان « با جونورا باهاس اینطوری رفتار کنین » نظریه ی رفتار های نابه هنجار را مطرح کردید که اگه میشه توضیحی اجمالی از اون رو بیاورید.»

پروفسور هگرید:«خب،راسش ... من می خواستم بگم که این حیوونی ها هم باید از یک راهی با هم شوخی کنن دیگه.نه؟ درست مثل ما جادوگرا . این خودش باعث میشه کار های بدتری نکنیم .حیوونا هم همینطورین دیگه.من اولین بار اینو رو موجودات دم انفجاریم امتحان کردم.وقتی جفتک زدن رو یادشون دادم ،شده بود تفریح همیشگی شون ... و همین باعث شد که بتونم راحت تر کنترلشون کنم...در ضمن از اون به بعد دیگه به طرف هم آتیش نمینداختن دیگه...خب اینم باهاس بدونی که اونا جونور های باهوشی بودن...»

م:«درباره ی ارتباط رفتار نابه هنجار (اسم نظریه تون ) و جفت پا تو دهن زدن توضیح بدین.»

ه:«خب...گفتم که...تو همون جونور های دم انفجاری ..همین جغفت پا تو دهن زدن باعث شد رفتار نابه هنجار آتیش انداختن رو فراموش کنن.»

نظریه ی رفتار شناسی روبیوس هگرید بیان می کند که جانوران نه برای دفاع بلکه برای تفریح دست به این عمل می زنند که موجب زدودن رفتار های نابه هنجار از غریزه ی موجودات می شود.


-----
* عملی که دانشمندان از آن به اختصار با نام فوران جادو یاد می کنند و پیرو جذب جادو توسط بافت های سنگین طبیعی صورت گرفته که سرانجام موجب انفجاری می شوند که حاصل آن پرتو هایی پر انرژی است.


ویرایش شده توسط ویلیامسن در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۹:۴۹:۵۹
ویرایش شده توسط ویلیامسن در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۰:۰۱:۴۱


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷
#5
شب ِ آرام با سکوتش پهنه ی سبز دشت هاگوارتز ِمتروک را در آغوش کشیده بود.ماه مانند شب های گذشته در تلاش برای کامل شدن بود و همچنان پرتو های نقره ای اش را نثار دشت می کرد.چمن ها مطیعانه به ماه چشم دوخته بودند و به هو هوی گاه و بی گاه جغدی از دور ،گوش می سپردند.آن شب می توانست شبی آرام و دلنشین باشد.

در کنار دریاچه ، ساحره ای با موهای شرابی و شنل ارغوانی به درخت تکیه کرده بود و به سطح در یاچه نگاه می کرد.امشب باید با یک پیر خرفت دوئل می کرد.ویلیامسن پیر،همان احمق وزارتخونه ای.این دوئل برای خیلی اهمیت داشت . نه از آن جهت که حریفش حریفی قدر بود .نه،اصلا .ویلیامسن برای او کسی نبود.اهمیت این دوئل تنها از آن جهت بود که می خواست از این احمق انتقام بگیرد.دستش لرزید ونه از ترس بلکه از خشم و غم. او دیگر مثل قبل استوار نبود. این تزلزل احساس ارمغان کارهای همان ویلیامسن و دیگر همدستانش بود.

پس از چند ساعت انتظار بالاخره پیدایش شد.شنل دو تکه اش قهوه ای سوخته بود و کلاه لبه داری به همین رنگ به سر داشت.عصای بلندی در دست داشت و با لبخندی تهوع آور از میان درختان قدم می زد و به سمت او می آمد.

«سلام،لونو.»

لونوباتیکس با انزجار نگاهی به چهره ی ویلیامسن انداخت.موهایش کوتاه و جوگندمی بود و هیکل بسیار درشتی داشت.لباس هایش آراسته بود و از تمیزی برق می زد.اصلا شبیه ویلیامسنی که در ذهن داشت نبود.لونو با صدایی محکم که یادگار گذشته بود ،گفت:

«کثافت کاری تو وزارت خونه هنوز رو ظاهرت تاثیری نداشته.»

این بار ویلیامسن نگاهی از روی انزجار به او انداخت و گفت:

«تو برای چی خودتو در گیر کثافت کاری تو وزارت خونه می کنی؟...قراره دوئل کنیم نه چرت و پرت تحویل هم بدیم.»

لونو بی توجه به حرف های ویلیامسن آرام حرکت کرده و روبروی او قرار گرفته بود. خشم تمام وجودش را پر کرده بود .نه ،نباید خشمگین می شد و کنترل خودش را از دست می داد.به خودش نهیب زد.چند لحظه آرام ماند ولی از دوباره خشم و ناراحتی او را لبریز کرد. انتخاب هاگوارتز برای دوئل از طرف ویلیامسن بی دلیل نبود.آن کثافت خبر داشت.

«مکث می کنی...تردید داری؟...این روز ها اون طرف ها خبرای خوشی نیست.نه؟»

لونو خواست نگاهی از روی نفرت به او بیندازد ولی جلوی خود را گرفت او باید خودش را کنترل می کرد .هرچه زودتر دوئل شروع می شد به نفع او بود.ویلیامسن می خواست اعصابش را با حرفهایش خرد کند تا کار احمقانه ای از او سر بزند.

«دهنتو ببند!..بیا دوئل رو شروع کنیم.»

ویلیامسن چیزی نگفت.سکوت به ظاهر مودبانه اش چیزی را بیاد لونو انداخت .خاطره ای نه چندان قدیمی و آزار دهنده . همه اش تقصیر این کثافت بود.بغض گلویش را فشرد.او سریع ، بدون توجه به بغض گلویش تعظیم کرد و اولین طلسم را به سمت ویلیامسن فرستاد تا او را غافلگیر کند و نگذارد حرفی را که می دانست خواهد زد بزند.ویلیامسن هم به سرعت تعظیم کرده بود و طلسم او را دفع کرد.نبرد شدت گرفت.طلسم های دفع شده در سطح چمن ها سوختگی هایی پراکنده ایجاد می کرد.

«استیوپفای!»

پرتو قرمز رنگ را ویلیامسن منحرف کرد . و در عوض با زمزمه ای دیگر، به سرعت پرتوی دیگری به سوی لونو روانه کرد که او نیز آن را منحرف کرد.

ویلیامسن با لحن غم انگیزی ، همچنان که طلسم می فرستاد شروع به صحبت کرد:

«متاسف...»

لونو فریاد زد:

«خفه شو!...»

سپس طلسمی را به سمت او فرستاد که به هدف نخورد.و بغضی را که این بار به شدت گلویش را می فشرد فرو داد.او هیچ وقت تحت تاثیر رجز های حریف قرار نمی گرفت ولی این دفعه...

ویلیامسن با همان لبخند زشتی که هنگام آمدن به آنجا به لب داشت گفت:

« من حاضرم دوئل رو تموم کنیم ... تو وضعت...»

لونو در همان لحظه چوبدستی اش را به صورت مورب و طولانی تکان داد و دست ویلیامسن را شکافت.اما خنده از لب های او جدا نشد.و با ضد طلسم بازدارنده ای لونو را متوقف کرد.

«جادوی سیاه!...»

او در پاسخ به حمله چوبدستی اش را رو به صورت لونو گرفت و ورد عجیبی را زمزمه کرد.اما او جا خالی داد و طلسم قسمتی دیگر از چمن ها را سوزاند و از بین برد.

«تو هم کثافت شدی،لونو...»

او آن ورد را از روی عصبانیت اجرا کرده بود ولی توان پاسخ گفتن به حرف های او را نداشت بغض خشم و ناراحتی به شدت گلویش را می فشرد ؛اشک در چشمانش حلقه زده بود . احساس می کرد او دارد به افکارش نفوذ می کند به خاطراتی که هیچ دوست نداشت.

«...اتفاق های اخیر روت تاثیر گذاشته .تو دیگه مثل قبل نیستی..»

او مکس کرد و طلسمی را روی لونو اجرا کرد ولی لونو آن طلسم را دفع کرد.

«...فکر می کردم حداقل به خاطر حادثه های اخیر هم که شده جادوی سیاه رو کنار می گذاری...بیا دوئل رو همین جا تموم کنیم.»

لونو هق هق کنان طلسمی فریاد زد که اجرا نشد. او دیگر توان نداشت. ویلیامسن قبل از دوئل او را شکست داده بود.یک دستش را روی دهانش گذاشته بود تا جلوی هق هقش را بگیرد و دست دیگرش بی هدف طلسم روانه می کرد.

«تو دیروز مردی لونوباتیکس...»

از شدت ناراحتی دستانش می لرزید . او چوبدستی را رها کرد.و هق هق کنان سرجایش ایستاد.

...لونو باتیکس ،مطمئن باش آوازه ی پیروزی هات حفظ میشه...من هیچ وقت تورو شکست ندادم...آواداکدآورا!»

لحظه ای بعد پیکر بی جان لونو باتیکس در آب دریاچه ی هاگوارتز افتاد.



Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷
#6
تکلیف یکم

آسمان آنچنان گرفته و ابری بود که چند ساعت زود تر از وقت معمول هوا کاملا تاریک شد و آخرین مشنگ هایی را که با وجود باران سرسخت ، همچنان در چادر هایشان باقی مانده بودند وادار به ترک جنگل کرد. تهاجم آسمان به زمین ، وزش باد شدیدی که درختچه ها را از جا می کند و موج های سهمگین دریا در نظر ان مشنگهای ناآگاه ، هیجان انگیز ترین و خطرناک ترین عناصر آن جا بودند.

همین که صدای دور شدن ماشین آخرین مشنگ به گوش رسید ،چهار نفر با صدای پاق خفیفی در جاده ی باریک درون جنگل ظاهر شدند.آنها بلا استثنا کلاه های برج مانند و شنل های دوتکه ی سیاهی پوشیده بودند که یقه ی آن چهره شان را مخفی می ساخت . به محض ظاهر شدن آنها باران تلاش خود را دو چندان کرد تا آنها را نیز مانند دیگر افراد جنگل از آنجا براند اما تلاش آن تاثیری نداشت ؛چون قطره های باران به طرزی باور نکردنی نمی توانستند به آنها برسند.

یکی از چهار نفر سرش را چرخاند و به اعماق جنگل نگاهی کرد سپس انگار که متوجه مساله ی خاصی شده باشد ،با خود سری تکان داد و به سمت انتحای جاده حرکت کرد.سه نفر دیگر هم به دنبال او راه افتادند.چکمه هایشان تا نصفه در گل فرو می رفت ولی رد پایی از آن باقی نمی ماند.هرچه آن ها بیشتر در جنگل پیشروی می کردند ،گویی طبیعت خشمگین تر می شد. وزش باد شدید و شدید تر شد چنان که درختان تنومند و قدیمی نیز به شدت تکان می خوردند و شاخه هایشان می شکست.در کنار آماج -حملات باد سهمگین، آسمان خشمگین ،می غرید و آذرخش و باران و تگرگش را نثار تازه واردان می کرد.

آنها همچنان به پیشروی ادامه دادند تا تقریبا به مرکزی ترین بخش جنگل رسیدند.آنجا برخلاف تصور اصلا گیاهی وجود داشت،حداقل در قسمتی از آن گیاهی وجود نداشت.در مرکز این قسمت بدون درخت،تک گیاهی با غرور بر روی تنه ی کنده شده ی درختی کهنسال خودنمایی می کرد.گیاهی کوچک و سبزرنگ با گلبرگ های آبی که با معصومیت در برابر باد و باران تلو تلو می خورد.

چهار سیاه پوش آرام و با قدم های آهسته به سمت گیاه حرکت می کردند ،انگار مشغول محاصره ی مجرمی خطر ناک هستند.ناگهان گیاه اظهار معصومیتش را فراموش کرد و چرخی زد گویی می خواست زیبایی مخوف خود را به رخ آنها بکشد.در همان لحظه یکی از سیاه پوشان به طور غیر منتظره فریاد زد:

«آلفونسو!سمت چپ...»

گویی این حرف برای گیاه به منزله ی زنگ خطر بود ،چرا که ناگهان پرتو بنفش رنگی را که معلوم نبود چه طوری به وجود آمده است به سمت سیاه پوشان پرتاب کرد.چهار نفر به سرعت پراکنده شدند و نیم دایره ای دور گیاه به وجود اوردند و آن پرتو بنفش رنگ آن قدر در محوطه ی بدون گیاه جلو رفت تا سرانجام به درختی برخورد کرد و آن را از کمر شکست.

پرتو هایی به رنگ های مختلف قسمت بدون گیاه جنگل را نورانی ساخت.گیاه وحشیانه مدام پرتو های بنفش رنگی را به سمت چهار سیاه پوش روانه می کرد و آنها نیز در مقابل با چوبدستی هایشان گاه طلسم گیاه را دفع و یا به سمت آن طلسمی روانه می کردند.صدای فریاد و فضای مبارزه آسمان را به وجد آورده بود حالا با تمام قدرتش باران را بر سر و روی جنگل می کوبید و آذرخش هایی سهمگین را به همان سو روانه می کرد.باد ، هم پیمان با آسمان به شدت وزش خود می افزود . درختان گویی از ترس نبرد آسمان و زمین و آن بیگانگان سیاه پوش وحشت زده خود را به یکدیگر می کوبیدند و فریاد می کشیدند تا فرار کنند.صدای برخورد شاخ برگ درختان و فریاد های شکارچیان آن گیاه آن جا را به صحنه ی نبردی عظیم تبدیل کرده بود.باد شدید ، دیگر درختان را هم از پای در می آورد و به زمین می کوبید ، در سمتی دیگر آذرخش درختان و گیاهان را به آتش می کشید.در میان این آشوب چهار سیاه پوش همچنان با
گیاه مبارزه می کردند.ردا ها و شنل های چهار سیاه پوش به هوا می رفت و باران شدید به سر و روی آنها می کوبید و آنها را خیس می کرد.معلوم نبود چرا دیگر طلسم های آنها برای دفع آب از سر و رویشان عمل نمی کرد .هرچند در این اشوب این مساله کم اهمیت ترین چیز ممکن بود.

بار دیگر فریاد بر خاست:

«آلفونسو!لعنتی ... برو سمت چپ»

سیاه پوشی که این حرف را زده بود شنلش در هوا تاب می خورد ؛ کلاهش را باد برده بود و سر تاسش نمایان بود که از شدت فعالیت و خشم رگ های روی آن برجسته شده بود.ریش بزی و خرمایی رنگش در چند جا سوخته و صورتش همچون نقش حجاری بی دقتی می نمود.

با شنیدن این دستور یکی از درشت ترین آن چهار نفر که آلفونسو نام داشت سعی کرد زیر آماج پرتو های بنفشی که گیاه دیوانه وار شلیک می کرد به سمت چپ گیاه برود.در همین هنگام یکی از جادوگران سیاه پوش در سمت راست سر نگون شد . طلسم بنفش او را منفجر کرد و خون و اجزای بدنش را به همه جا وو همینطور به روی همراهانش پاشید.سر تاس جادوگری که دستور داده بود اکنون از خون همکارش سرخ بود.اما تمام اینها اصلا در آشوب بی سابقه ی آن جا خللی به وجود نیاورد.باد و باران و آذرخش به قلع و قمع کردن جنگل می پرداختند . جایی که آن گیاه قرار داشت تنها نقطه ای بود که در آن جنگل در برابر بیگانگان و دشمننانش مقاومت می کرد.

جادوگری که سر تاس داشت رو به دیگر همراهش فریاد زد:

«احمق!..سریع تر !..باید محاصره اش کنیم»

در همان هنگام آلفونسو با بی پروایی جستی زد و در سمت چپ گیاه قرار گرفت ؛ جادوگر دیگر نیز در حالی که پرتو های بنفش را دفع می کرد خودش را به پشت گیاه رساند.حالا گیاه مرکز سه گوشی بود به رئوس آن سه جادوگر.حالا مدت زمان میان شلیک اشعه ها از گیاه بیش تر شده بود .چون هر کدام از مهاجمان در سمتی بودند واین به آنها این فرصت را می داد تا خودشان نیز طلسم هایی قوی را به سمت آن بفرستند.

آذرخشی در آسمان نمایان شد و به دنبال آن رعدی بلند و ترسناک ،گیاه که گویی این صحنه او را به وجد آورده بود مکث بسیار کوچکی کرد و همین برای جادوگری که سر تاس داشت کافی بود.او که گویی خبر پیروزی را از باد شنیده بود اینبار طلسم را فریاد زد:

« آواداکدآورا ! »

بلاخره این طلسم به گیاه اثر کرد و آن را از ریشه هایش در تنه ی درخت کهنسال جدا کرد و به گوشه ای پرت کرد.معصومیت گل بار دیگر در او نمایان شد.

« آلفونسو!لاشه اش رو بردار و به سازمان ببر.»

آن شب بلاخره آسمان آرام گرفت و باد خوابش برد.جنگل هم مطیع و خاموش ماند.

_______

تکلیف دوم

1_نام دانشمند:لرد سایمون

او جادوگری بود که در قرن هجدهم میلادی میان مشنگ ها زندگی می کرد و علاقه ای عجیب به دغده های روزمره ی زندگی مشنگ ها داشت. او در دستگاه حکومتی آنها دارای مقام بالایی بود و از آن جهت به او لرد می گفتند.

شرح چگونگی کشف کاربرد:لرد سایمون در یکی از لشگر کشی هایش به دارک پریسکا بر خورد کرد و ناخواسته کشف جالبی انجام داد . شرح آن بدین صورت که یکی از لشکر های او با دارک پرسیکا مواجه شد و گیاه بیش از پانصد نفر از سربازان او را به طرز کشت. هنگامی که کشت و کشتار تمام شد گیاه مطیع و آرام سر جایش ایستاد و دیگر پس از آن قدرت مخربش را به کار نگرفت . لرد سایمون متوجه شد که تونسته گیاه وحشی رو رام کنه . او چند دارک پرسیکای دیگر نیز پیدا کرد و به همین طریق توانست آنها را رام بکند.او که متوجه کشف خود شده بود آن را در جامعه ی جادوگری مطرح کرد و پس از آن به اجبار توسط سازمان اسرار استخدام شد تا تحقیقات وسیع تری را روی آن انجام دهند که سر انجام به کشف اثرات آن روی جادوگر ها انجامید.دارک پرسیکا بهترین تقویت کننده ی معجون عشق شناخته شد.

2_نام دانشمند: اندرو استیونز

شرح چگونگی کشف کاربرد:او شصت سال پس از لرد سایمون می زیست و از دانشمندان سازمان اسرار بود.هنگامی که طی یکی از آزمایش های ناموفق سازمان روی دارک پریسکا یکی از این گیاه ها تکه تکه شد او با آزمایش این تکه ها متوجه شد که اضافه کردن آن به معجون های خاصی می تواند تغییر ماهیتی اساسی در آنها ایجاد کند .او بر خی از این تکه ها را به ذهر خالص باسیلیسک اضافه کرد که باعث شد ذهر آن به طور کامل خنثی شود از آن پس ادامه ی تحقیقات به درمانگاه سنت مانگو واگذار شد.

3_نام دانشمند: آنتونیو کراوکر(معاصر)

شرح چگونگی کشف کاربرد:پس از آزمایش های ناموفق بسیار کراوکر تصمیم گرفت از نظر رفتاری گیاه را بررسی کند. او به یکی از همکارانش گفت تا یک دارک پرسیکای رام شده را در یک طرف دری قرار داد و به همکار دیگری گفت تا با استفاده از زمان بر گردان همان گیاه را در طرف دیگر در قرار دهد. او می خواست تا در یک زمان در میان دارک پرسیکای گذشته و آینده را بردارد تا ببیند چه اتفاقی می افتد.آزمایش برای بار اول بدلیل بی خبری کراکر ِ در زمان گذشته از طرح آزمایش جواب نداد ،چرا که کراوکر در زمان گذشته خبر نداشت که باید در را از میان بردارد و اصلا از مکان آزمایش هم با خبر نبود.اما وقتی آزمایش بار دیگر تکرار شد و او در میان دو دارک پرسیکا (که در واقع یکی بودند را برداشت)را برداشت شاهد رفتار عجیبی بود چون آنها هم مانند انسان ها سعی در نابود کردن یکدیگر کردند.این آزمایش گام جدیدی در دارک پرسیکا شناسی بود که موجب شد بعضی از آن به عنوان گیاه پاسبان یاد بکنند و به فکر استفاده از قدرت های آن بیفتند ؛هر چند که تا کنون پیشرفتی در این زمینه حاصل نشده است.



Re: ارتباط با ناظرين وزارت
پیام زده شده در: ۷:۵۹ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷
#7
من خواستم به عنوان یک عضو رول پلیینگ در وزارت خونه فعالیت بکنم چون اصولا جدای اینکه از وزارت خونه خوشم میاد همیشه معتقد بودم جای یک وزارتخونه ی مستقل ، قدرتمند و جدا از هر انجمن دیگه ای تو رول خالیه_و واقعا پای اعتقادم وایسادم_.پارسال تابستون هم که با شناسه ی بارتی کراوچ(پدر) عضوشدم اومدم تا در وزارت خونه فعالیت کنم ،چون درست مثل الآن تاپیک جدی نویسی فعالی تو وزارت خونه وجود نداشت سازمان اطلاعات رو زدم و چند تا دوست خوبی که حاضر می شدن پست اعضای تازه وارد رو بخونن پست اول اونجا رو خوندن و پست زدن و سوژه های سازمان رو پرورش دادن. الآن هم مطمئن باشین اگه تاپیک جدی نویسیی تو وزارت وجود داشت که سوژه داشته باشه حتما اون جا پست می دادم .اما دیدم سازمان اطلاعات از اون یک سال پیش که آخرین پستمو زدم خالی مونده و خاک می خوره ،برای همین خواستم اون جا بپستم چون خودش و سوژه ش رو می شناختم.


در هر حال از وزیر ممنونم ... امیدوارم به این کمبود(نبود تاپیک جدی نویسی فعال از جنس وزارت)رسیدگی بشه .

حرف شما کاملا درسته ویلیامسن عزیز! کمبود تاپیک رول نویسی چه در وزارت و چه در کل سایت به وضوح مشاهده میشه. من برای علاقه مندان به سبک جدی نویسی تاپیک هایی رو با سوژه های جدی اختصاص میدم. در رابطه با تاپیک سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری، این تاپیک زیر مجموعه سازمان اجرای قوانین جادویی به ریاست لیلی اوانز و لارتن کرپسلی هست. میتونید در رابطه با ایده ای که دارید با این دو نفر صحبت کنید. موفق باشی!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۲:۱۲:۵۷


Re: ارتباط با ناظرين وزارت
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
#8
درود

می خواستم از ناظرین کسب اجازه بکنم برای فعال کردن تاپیک «سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری» . خواستم اول تو تاپیک های خاک خورده بپستم تا سوژه ها فدا نشن.چون عضو تازه وارد هستم برای اینکه تو همون تاپیک خاک خورده هم سوژه زدایی صورت نگیره شاید بهتر باشه یکی دو پست بزنم در صورت تایید شما ادامه بدم.

با سپاس

دوست عزیز، ما برای تمام اون تاپیک ها برنامه داریم! تاپیک سازمان اطلاعات و امنیت هم مسئول خودش رو داره که به زودی کارش رو شروع می کنه. بابت پیشنهادت ممنون. شما بزرگترین کمکی که در حال حاضر میتونی بکنی پست زدن در تاپیک های دارای سوژه است.


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۱۲:۲۱:۵۷
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۱۸:۱۱:۲۹


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
#9
ثبت نام.



Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
#10
نام : ویلیامسن

مشخصات ظاهری : قد بلند ،چهارشانه،با موهای جوگندمی نسبتا کوتاه،بدون ریش و سبیل.

سن:پنجاه و اندی.

گروه:هافلپاف

مشخصات شخصیتی:آرام،متعهد و متعصب، برای رسیدن به هدف ها(خصوصا اهداف خودش) پر تلاش و سخت کوش ،تشنه ی قدرت،فرصت طلب و محافظه کار.

توضیحات اضافی:ویلیامسن پس از فارق التحصیل شدن جذب وزارت میشه ودر وزارتخونه خدمت میکنه ،در وزارت خونه تا این موقع انگشت اتهام به خلاف های زیادی رو به سوی اون بوده ولی ویلیامسن هیچگاه توسط ویزنگاموت یا مرجع قضایی دیگه ای مورد بازخواست واقع نشده ،از این رو خیلی ها اون درگیر مسائل پشت پرده ی وزارتخونه می دونن اما در ظاهر وزرای متعدد جز پست های بی اهمیت مقام خاصی به اون نداده اند.

نقل قول:
دوستت عزیز گروهت رو ذکر نکردی در ضمن یه نگاه به لیست شخصیتها بکن. ما شخصیتهای خوبی داریم که هنوز گرفته نشدن و یا گرفته شدن ولی فعال نیستن. میتونی یکی از اونها رو درخواست کنی. به انتخاب گروهت خیلی دقت کن. موفق باشی


از راهنماییتون ممنونم...
اما شخصیت های حاشیه ای این فرصت رو به آدم می دن که اون ها رو طبق میلش تغییر بده و با خواسته هاش همجهت کنه ،با محدودیت کمتر. پس اگه اجازه بدید همین شخصیت حاشیه ای رو بردارم.من ویلیامسن رو هم از لیست شخصیت ها برداشته بودم.

من همون پست رو بعد از تذکرتون ویرایش کردم ولی شما ندیدید برای همین این پست رو زدم.با تشکر.

تایید شد!


ویرایش شده توسط man-of-the-last در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۹ ۱۹:۱۳:۲۱
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۰ ۱۱:۳۲:۱۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.