هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
تكليف اول
-جيــــــــــــــــغ... نه!
-چي شده پرسي؟
-ببين... اينو ببين! نامه ي دامبولمه! منو گذاشته و رفته! باورت ميشه؟
نامه را مي گيرم و شروع به خواندن مي كنم: "سلام! من رفتم. رفتم تا آينده مو جاي ديگه اي بسازم. تالار گريفندور ديگه سفيد-مفيد تازه برام نداره! ميرم تا سفيدهاي تازه پيدا كنم. هميشه به يادت هستم"

-هق هق... من بايد برم... فين فين... من ميرم دامبولو پيدا ميكنم!
-صبركن. منم باهات ميام. هرچي باشه منم تا حالا چند تا كلاس خصوص با دامبل داشتم. تو ميخواي كجا دنبال دامبل بري؟
-نميدونم. ولي پوتين هاش دم در خوابگاه نيست پس حتما پياده ميخواسته به يه جاي گل آلود بره. تنها جاي گل آلود اين اطراف جنگل ممنوعه اس. البته رفتنش به جنگل ممنوعه با فرضيه من در مورد اينكه رفته تا با تسترال سفر كنه جور در مياد.تصویر کوچک شده

من:

چند دقيقه بعد در حاشيه جنگل ممنوعه

من:ميگم بهتر نيست هاگريد رو هم با خودمون ببريم؟
پرسي: چه فكر خوبي. با گفتن اين جمله پرسي به سمت كلبه هاگريد مي دود.
" هاگريد. هاگريد. كجايي؟ به كمكت نياز دارم. هاگــــــــريـــــــــــد." چند دقيقه بعد پرسي دوان دوان به سمتم برگشت. "هاگريدو پيدا نكردم. شايد براي انجام وظايف شكارباني رفته تو جنگل. اميدوارم اونجا پيداش كنيم"
"منم اميدوارم وقتي داريم نعره ميزنيم صدامونو بشنوه بياد كمك" من گفتم.

چند دقيقه بعد از چند دقيقه
مدتي كه تنه به سال مي زد از زماني كه چشمان دو نفرمان با آخرين پرتوهاي نوراني خورشيد وداع كرده بود مي گذشت. اما بدون ذره اي ترس به راه خود ادامه مي داديم.
-ميگم اين صداي چي بود؟
-صداي شكسته شدن چوب خشك زير پاي من! ببين الفياس اين چهارصد و سي و ششمين بار بود كه اين سؤال رو پرسيدي و من اين جوابو بهت دادم.

-نه! منظورم اين صدا نبود منظورم اون صدا بود!!
كدوم اون صدا؟ اما صداي نعره خفيفي كه اكنون به صورت گنگي شنيده مي شد پرسي را ساكت كرد.
-همين اين صدا رو مي گفتم!
-نمي دونم صدها موجود توي جنگل زندگي مي كنند كه اتفاقا چهل درصدشون بي آزارن اون شصت در صد باقي مانده هم همون گراوپه كه كتك خورش ملسه!
-اميدوارم.

همچنان در دل جنگل پيش مي رفتيم كه ناگهان وارد محوطه بي درختي شديم.
-ببينم, چشماي من ديگه طاقت ديدن درخت نداره يا واقعا اينجا لخت لُخته؟
-اينجا رو چرا اينطوري كردن؟ مطمئنام گراوپ هم بايد ده سال كار مداوم كرده باشه تا بتونه اينجا رو اينطوري پاكسازي كرده باشه.
هر دو اندكي در محوطه بي درخت پيش رفتيم كه تخته سنگ صيقلي و صافي از چند ده متري توجه ما را جلب كرد.

-عجب تخته سنگ محشره ايه. جون ميده برا سرسره سواري.
دو نفري لحظه اي همه چيز را فراموش كرديم و به سمت تخته سنگ يورش برديم كه ناگهان موجودي عظيم الجثه به سمت ما هجوم مي آورد. گلوله بزرگ سياه رنگي كه در نگاه اول درخشش دندانهايش خون را در رگها منجمد مي كرد. بالهاي بزرگ و سياهش آسمان را يكپارچه مي پوشاند. ما در پي تلاش براي ايستادن زمين خورديم و تنها كاري كه پس از آن انجام داديم اين بود كه محكم گوشمان را بگيريم تا از صداي جيغ مانند آن موجود كر نشويم.

بلند ميشوم و مي ايستم. دهانم خشك شده و توان حركت ندارم. چشمانم بي اختيار بر اژدها قفل شده است. زانوانم ميلرزند و حفظ تعادل برايم سخت است. حتي توان فرياد كشيدن را هم ندارم. شوك ناشي از ديدن آن موجود نفس كشيدن را هم از يادم برده است.
اژدها چند قدم عقب مي رود و روي تخم مرغ اژدها -كه تا آن لحظه فكر ميكرديم تخته سنگ است- مي نشيند.

-پاشو وايسا پرسي. پاشو ديگه. اگه بفهمه كه ما ازش ترسيديم حتما ما رو ميخوره.
-يعن‍... يعني تو... تو الان... ن‍َ... نترســــــيدي؟ پرسي گفت.
-چرا! اما نبايد بذاريم اون بفهمه. ناسلامتي من توي يه جلسه مراقبت از موجودات جادويي شركت كردم.
هر دو مي ايستيم و من در چشمان ريز و سياه موجود خيره ميشوم.

موجود كه گويي از چيز دردناكي رنج يبرد جيغ جانكاه ديگري مي كشد و به من خيره ميشود. اين صدا آخرين قطرات جوهره ي شجاعتم را تحليل ميبرد. سعي ميكنم آخرين گفته هاي پروفسور دنيس را به ياد بياورم. " بعد از اينكه مقداري غذا كه بستگي به نوع جونور داره بهش داديد ...". به اطراف نگاه ميكنم و پرسي كه بغل دست من ايستاده.

در يك لحظه عنان اختيار از كف ميدم و دو دستي پرسي را به جلو هل ميدم. پرسي روي تكه چوبي سكندري ميخورد, تكه چوب مي شكند و پرسي زمين ميخورد. اژدها كه منتظر حركتي از سوي ما بوده هجوم مي آورد و من چشمانم را مي بندم. وقتي دوباره چشمانم را باز ميكنم پرسي رفته است. اژدها از سر رضايت خرخر ميكند و حريصانه به من چشم دوخته است.

ديگر تحمل نمي آورم. درست روبروي من استاده و نميدانم چرا حمله نميكند و مرا نميخورد. جيغ ميكشم و به سمت محوطه انبوه از درخت برميگردم اما پيش از آنكه به جاي امني برسم در دستان اژدها اسير ميشوم. مرا درست به سمت دهانش مي برد و ميخواهد مرا بخورد. پيش از آنكه مرا در دهانش بگذارد بيهوش شده ام.

-الفياس پاشو. پاشو ديگه. همه چي روبراهه. من اينجام. پاشو جامون امنه.
-چي شده؟ من مردم؟ اينجا بهشته؟ به سختي سر جايم مينشينم و به اطراف خيره ميشوم. زمين زير پايم ليز و لغزنده بود و ديواره هاي اطراف به كندي حركت ميكردند. وجود نبض ضعيفي بر روي ديوارها حالم را به هم ميزد. سرم را تكان ميدم و به طرف ديگر خيره ميشوم. دامبلدور به همراه هاگريد آنجا ايستاده اند.

-دامبل! هاگريد! شما اينجا چه كار ميكنيد؟
-ما الان توي شكم اژدها هستيم. البته اگه بشه اسمشو گذاشت اژدها. اون يه موجود منحصر به فرده كه هاگريد اونو از روسيه آورده اينجا. من داشتم ميرفتم تا سفيد مفيد براي خودم پيدا كنم كه با اون روبرو شدم و اون منو خورد و ديدم هاگريد هم اينجاس. خدا شما سفيد-مفيد ها رو رسوند اينجا! تنها با هاگريد داشتم دق ميكردم!

-چي؟ همه اينا زير سر توئه هاگريد؟ ميكشمت.
-نه من فكر نميكردم اون خطري داشته باشه. اون كوره و اگه جلوش سر و صداي زياد درست نكنين شما رو اذيت نميكنه!
به ياد صداي شكستن چوب زير پاي پرسي و خورده شده او و جيغ زدن خودم و خودره شن خودم مي افتم. همه اش تقصير خودم بوده اما اهميتي نميدم. چوبم را بالا ميبرم هاگريد را نشانه ميگيرم و نعره ميزنم: بگيـــــــــج!!!!!
پرتو سرخ رنگ بيهوشي مستقيم به سينه فراخ هاگريد ميخورد اما به دليل خون غولي اش منعكس مي شود. آخرين چيزي كه به ياد دارم اين بود كه سعي كردم از طلسم خودم جا خالي بدهم!

تكليف دوم
سه نوع جفت پا وجود دارد:
1)جمجمه 104 پارچه: وقتي موجودي مثل يك اژدها يا غول به شما جفت پا بزند اين حالت پيش مي آيد.
2)دندونا تو معده: وقتي موجودي مثل بچه اژدها يا غول نارس به شما جفت پا بزند اين حالت پيش مي آيد.
3)سرويسينگ دهان: وقتي موجودي مثل هيپوگريف يا تسترال به شما جفت پا بزند اين حالت پيش مي آيد.
شيوه جفت پا زدن از حيواني به حيوان ديگر متفاوت است و اصولا هر حيواني در جفت پا تو دهان صاحب سبك است. اما اصولا براي انجام اين كار پنچ پيش زمينه براي موجود نياز است كه با داشتم هر كدام جفت پاي او قوي تر ميشود:
1)كلاس كاراته
2)كلاس تكواندو
3)كلاس كنگ فو
4)كلاس جيت كان دو
5)كلاس خصوصي با بروسلي
و البته چند شرط براي اجراي اين عمل مورد نياز است كه در ذيل به آنها اشاره مي شود:
يك عدد مصدوم- يك عدد دهان مصدم- دو عدد پاي حيوان- دو عدد موجود(شامل جفت پا زننده و جفت پا خورنده)- ناخن گير براي گرفتن ناخن هاي موجود جفت پا زننده
شيوه زدن جفت پا: فاصله مناسب توسط حيوان رعايت مي شود. حيوان به سرعت به سمت انسان حمله مي كند. حيوان شتاب مي گيرد. حيوان به هوا مي پرد. حيوان پاهايش را جفت مي كند. حيوان نشانه گيري مي كند. حيوان ضربه مي زند.


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۵:۵۸:۱۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
1)


آلبوس دامبلدور که به شدت به اژدها ترسناک علاقه مند شده بود بهش نزدیک شد.دانش آموزان از ترس خشکشون زده بود و کلمه ای نمیتونستن حرف بزنن.دامبلدور که با بررسی ته حیوان(!)فهمید وی پسره با علاقه بیشتری بهش نزدیک شد.فاصله چند متریش رو با حیوون حفظ کرد و به صورت بهش زل زد.حیوون که انگار احساسات نداشت با دید طعمه خوشمزه ای به دامبلدور خیره شده بود و با بدجنسی اشاره میکرد که نزدیک تر بشه تا بتونه بخورتش ولی دامبلدور که قبلا چندین حیوون وحشی رو رام کرده و به کلاس خصوصی برده بود هیچ غمی نداشت.

بعد از مدتی که دامبلدور به چشمان عشقش خیره شده بود و نقشه میکشید با چوبدستی یه هیپوگریف ظاهر کرد..به زور دو پاشو با دستاش گرفت و با قدرت بی و حد اندازش بلندش کرد. !کمی تکونش داد و به حیوون نزدیک تر شد.هیپوگریف که تازه فهمیده بود چه بلایی داره سرش میاد تکون میخورد ولی از دست آلبوس نمیتونست فرار کنه.آلبوس به صورت هیپوگریف ماده رو نزدیک تر برد.

-بیا جیگرکم..بیا عسلکم..تو پسری یا قند عسل؟آلبوس بخورتت! !
-
-آفرین پسر سیفیت خوبم..میدونستم تو با من کنار میایی..اصلا درد زیادی نداره که..یه مقدارش اولش درد داره،بقیه ش جان تو به خودت حال میده!
-
-ببینم عزیزم تا حالا بهت فشار اومده؟تا حالا بردنت پشت دیوار؟
-

دانش آموزان که از ترس نزدیک بود تو همدیگه گره بخورن،دامبلدور رو از دست رفته میدونستن..یه عده که تحمل این صحنه خطرناک رو نداشتن از کلاس خارج شدن و به هاگوارتز برگشتن.استاد دنیس با خوشحالی از پیشرفت دامبلدور با خوشحالی بهش خیره شده بود و ته دلش به ریشش میخندید که تکلیف سخت داده حال دانش آموزا رو بگیره!

هیپوگریف بدبخت که دیگه داشت خود به خود میمرد و خودشو زیر دندون های اژدها فرض میکرد،آرزوهای آخرشو میکرد و با ناراحتی خودشو تو کام مرگ قرار داد ولی اینطور نشد!

اژدها به صورت حرکت ژانگولری پرید جفت پا رفتن تو صورت دامبلدور و پرتش کردن.برای این کار ابتدا حیوون روی یه دستش بلند شده و به طرف هیپوگریف رفت و وی رو به آغوش کشید. !

بعد ها هیپوگریف و اژدها عروسی کردند.اژدها دارنده چوب دستی بزرگ شد و بعدها با موافقت وزارت خونه به عنوان مدیریت مدرسه انتخاب شد!




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
تکلیف اول
قدم های سنگین خود را به زور به دنبال خود می کشیدم. در جاده ی منتهی به هاگزمید، با اخم هایی در هم حرکت می کردم. نیم ساعتی از گرگ و میش غروب گذشته بود و تنها ماه نور ِ خود را به رخ ستاره ها می کشید. تکه سنگی که جلوی پایم بود با لگدی به جلو راندم ، هر حس بدی که برایم قابل تصور بود به سراغم آمد؛ به پاهایم نگاه کردم، پاهایی که می توانستند بایستند اما برای خود نبودند.
خم شدم و مشتی خاک از کنار جاده در دستم جای دادم ، حتی این خاک هم باید بی رحمی کسی را تحمل می کرد؟! چشم هایم قطرات اشکی را طلب میکردند، اما خشم جای احساسات مقدسی که باعث بارش باران از چشم های خسته ام می شدند را گرفته بود.
در نزدیکی های هاگزمید به ادامه سرزنش پاهایم می پرداختم، صدای تقی بلند شد و مردی با ردای سیاه روبرویم ظاهر شد، او را می شناختم. طبق معمول بی هیچ لبخندی به سمتم قدم برداشت، منتظر کلامی از او مانده بودم که با حرکت دست من رو به ادامه دادن راهم هدایت کرد، او هم در کنارم قدم های نظامی خود را بر می داشت.
همیشه با قدرت بود، دوست داشتم تا قدرت او را داشته باشم.
-میخوام چیزی رو بهت نشون بدم میخوای ببینی؟
صدای سرد، اما غم دار پدرم بود که برای اولین بار از من پرسشی داشت. نیم نگاهی به او انداختم و مجددا به امتداد جاده چشم دوختم، می دانستم که مرا می نگرد، با حرکت سر و با تردید پاسخ مثبت دادم.
-رمز تازی نزدیکی های اینجا ست.
به سمت رمز تاز هدایتم کرد. این مرد مخوف، عجیب ترین موجودی بود که از ابتدای خلقتم دیده بودم؛ آرام، کم حرف، جدی و خشن. هر بار که مجبور بودم او را تحمل کنم حس تنفرم را بیشتر بر می انگیخت، اما اکثرا او در زندگی ام وجود نا محسوسی داشت. در مورد همه چیز اطلاعات موثری داشت اما به خاطر نمی آورم حتی در سخت ترین شرایط جرائت صحبت کردن با آن مرد همیشه بد اخلاق را داشته باشم. پس از آنکه با رمزتاز به نزدیکی های چیزی رسیدیم که او میخواست نشانم بدهد، مقداری پیاده روی کردیم و به کلبه ای چوبی و بسیار کوچک رسیدیم که تقریبا مخروبه ای بیش نبود. در با سر و صدای زیادی باز شد، صدای قدم هایمان بر روی لایه ی عظیم و فشرده ای از گرد و خاک بر روی زمین خفه شده بود. همیشه در این موارد رعشه ی خاصی بر بدنم حاکم می شد و مرا میترساند اما این بار بدون هیج ترسی به دنبال قدم های سنگین او قدم های محکم خود را بر می داشتم. در سمت چپ کلبه دیواری قرار داشت، پس از رسیدن به آن متوجی پله هایی شدیم که به سمت پایین می رفتند. پس از آنکه وزن خود را برای پایین رفتن بر روی پله ها انداختیم صدای جیر جیری از چوب نیمه پوسیده ی پله ها برخواست. در طبقه ی پایین با صدای فریاد از روی دردی که موجود رو به رویم کشید، خود را بر روی پله ها انداختم و با تمام وجود فریاد زدم. پدرم که هیچ احساس پدرانه ای را به انسان منتقل نمی کرد سریعا برای جلو گیری از فرار من به سمت من دوید، دستم که از شدت ترس به قطعه ای یخ مبدل شده بود را گرفت.
-اگر نتونی جلوی ترست رو بگیری، همیشه یه بازنده میمونی.
-ت..و تت..و می خوای منو بکشی، بذار برم.
سعی داشتم تا دست خود را با خشونت از دست او بیرون بکشم. او فشارش را از دستم برداشت و سعی کرد با ملایمت رفتار کند.
-نه! نه، من نمیخوام بهت آسیبی برسونم؛ این موجود بی آزاره. من میخوام بهت یاد بدم که با چنین موجودی چطور میتونی دوست باشی.
-این هیولا؟ چطور میشه با این دوست شد؟
-ما آدما همیشه فکر می کنیم، تنها موجودی که احساس داره و میفهمه خودمونیم. حتی انسان های دیگه رو از درک احساساتمون عاجز می دونیم، تو چطور توفع داری که بفهمی این موجود چقدر احساساتش قوی هستند.
چشم هایم تحت تاثیر این حرف پدرم، پدری که همیشه فکر می کردم فاقد احساس است؛ مرطوب شدند. به او نگریستم و دیدم، دیدم که او چقدر رنجور است. خواستم او را در آغوش بگیرم و به او بگویم که چه چیز او را اینگونه مغموم ساخت. به سمت هیولا که بال هایش با سقف فاصله ی کمی داشتند، یک رنگ سیاه بود و چشمانی سرخ داشت حرکت کرد.
-چهار ماه نشده که به دنیا اومده، مادرش رو از دست داده. مجبور شدم اینجا نگهش دارم. واگرنه کشته می شد. اما العان دیگه باید یاد بگیره که چطور خودش رو مخفی کنه و باید آزاد بشه.
-چرا مادرش رو از دست داد؟
-شکارچی ها.
آهی کشید و دست خود را بر بدن آن موجود ترسناک گذاشت، با این حرکت موجود ناله ی خفیفی کرد و پوزه ی خود را که دو دندان نیش از آن بیرون آمده بود، به صورت پدر نزدیک کرد، حالتی شبیه نوازش او.
-از وقتی که مادرش رو از دست داده خیلی غمگین شده، واقعا به محبت احتیاج داشت. همیشه فکر میکنیم تنها نیاز موجودات به آب و غذاست، اما اگر این موجو تا 3 ماهگی محبت نبینه میمیره. بدن قوی اون هم نمیتونه در برابره احساساتش مقاومت کنه.
-منم میتونم بهش نزدیک بشم؟
-البته، اما اگر از اعماق وجودت بخوای که فقط به اون نزدیک بشی و نخوای که مثل دیگران به اون آسیبی برسه.
مادرم رو در دوران کودکی از دست داده بودم؛ هنگامی که به چشمان هیولا نگاه کردم، می دانستم که از چشمانم میخواند که درد او را کشیده بودم. به چشم هایش چشم دوخته بودم، آن گوی های یک پارچه سرخ که غم ناک تر از آن بودند که بتوان از آن ها ترسید. سر خود را نزدیک آورد و من هم نا خود آگاه سر او را در آغوش گرفتم. اشک های گرمم بر روی پوست ضخیمش می ریخت اما او با وجود آن، گرمای آن را دریافت و شروع به پاک کردن اشک هایم شد.
پس از آنکه دوباره از آن موجود دور شدم، پدر مرا در آغوش گرفت و هزاران بار به خاطر ترسش از ابراز احساساتش به من عذر خواهی کرد. او فهمیده بود که ترس تنها نترسیدن از یک هیولا نیست.
همه موجودات احساسات را به خوبی درک می کردند. این راحس کرده بودم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تکلیف دوم
در دوران باستان جفت پا تو دهن حیوانات به یک بخش عمده تقسیم می شد که تنها متعلق به افراد چموشی بود که موجودات جادویی را همانند خودشان خنگ فرض کرده بودند و قصد جسارت و توهین با آنها با اعمالی همانند زبون درازی و سایر حرکات صورت ( به علت عدم اختراع زبان) داشتند. و به این صورت میبود که موجود جادویی ابتدا تعادل خود رو بر یک جسم حفظ می کرده و پس از تمرکز و تفکر پاهای خود را (کمتر از دو پا) را بر دهان و کلا ناحیه ی صورت هدف می گرفته، کلا صورتو می آورده پایین.
اکنون با گذشت زمان و گسترش تمدن و افراد چموش و از اینا، جفت پا یک پدیده ی عمده در اومده و به هزاران شاخه تقسیم شده که سه بخش کلی دارد: جفت پا تو دهن افراد بی ادب، افراد پررو، افرادی که برخورد فیزیکی میکنن .
و البته با گسترش ابزار و تکنولوژی و از اینا، دیگه از روش مرسوم و سنتی اهرم کردن بدن استفاده نمیشه و از ابزار آلات پیشرفته ای که در ای زمینه اختراع شده کمال بهره برده می شود. این ابزار آلات که اکثرا دارای یک تنظیم گر برای تعداد پا می باشند مختصات محل دقیق دهان را پیدا کرده و خودکار به دهان میزنند.



Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
چو و مک خرامان خرامان داشتن با هم تو جنگل می رفتن! و به صورت عاشقانه ای با هم راز و نیاز می کردن!

مک: چو!
چو: مک!
مک:چو!
چو:مک!
مک:چو!
چو:مک!
مک:.....




بووومب!

ناگهان صدایی جنگل را لرزاند و چو در میان وحشت و ترس و تاریکی دست و پا می زد و مک در میان ترس و تاریکی و وحشت دست و پا می زد و جنگل در میان تاریکی و وحشت و ترس دست و پا می زد!!

وآنگاه بود که تاریکی و وحشت از دست ترس پا زدند و پا به تاریکی دست زد و وحشت از ترس تاریکی خود را به دست و پا انداخت!

و همین جا بود که تاریکی بر چو هجوم آورد و مک بر تاریکی هجوم آورد و چیزی بر مک هجوم آورد!

و آن چیز، چیز بود! و آن همان چیزی بود که تاریکی و وحشت و ترس با آن دست و پا می زد و او از تاریکی می ترسید و وحشت را در تاریکی می ترساند و ترس را در وحشت تاریکی می ترسید!

و او بود! و او اژدها بود! و او اژدهایی بود که تاریکی را چو شب بر سر چو می انداخت و چو همچون بانو چویی که جیغ می زد، جیغ می زد! و این اولین برخورد چو با آن موجود چو تاریکی بود!


و مک آنجا بود! و مک، او مک بود! مک، همان امپراطور دریاها که چو را دوست می داشت و چو شمشیر بران پاره می کرد ابرها را! و چو مک را می دید که همچون سیستم مکینتاش اژدها را هک می کند و آنتی ویروس او را به خطر می اندازد و مکافات عمل او را به او می دهد! و همانا همه باید مکافات شویم و این دنیا جای رستگاریست!


و او مک است! و او سوپر مک است! او همان است که چو را چو تاریکی در وحشت میان پشم های خود جا می دهد و دوان دوان با ترس از جنگل تاریکی می گریزد! و او اژدهاست! او همان است که می زند! اوست که جفت پاهایش را می زند! پایش را جفت ها می زند! و جفتش را پا می زند! و پایش را جفت می زند! و او جفت پا می زند!

و او جیغ مک را درمی آورد! و مک جیغ می کشد! و چو جیغ می کشد! و اژدها جیغ می کشد! و جنگل جیغ می کشد! و ترس جیغ می کشد! و وحشت جیغ می کشد! و تاریکی جیغ می کشد! و همانا این است عاقبت جفت پا زدن کسی که او بود! و او اژدها بود!


----------

در نهایت تاسف، امیدواریم که عقل خود را هنوز دارا باشید! با نهایت تاسف، سازمان دیوانگان هاگوارتز!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۱۴:۰۷:۳۷

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
نکلیف 1 )
صبح ، روشن و آفتابی از راه رسید ؛ هوا پاکیزه بود و روشنایی در آسمانی که باران آن را شسته بود ، رنگ باخته و شفاف می نمود . جنگل مهربان تر از پیش به نظر می رسید ؛ حتی درخت های پیر ، جوانتر به چشم می آمدند . خوشحال بود که صبح به کاوش در جنگل می پردازند ، جستجو در جنگل بصورت دو نفری یکی از واحد های درس جانورشناسی بود . آلفرد به همراه یکی از بهترین دوستانش ، آنا که از دوران مدرسه با او همکلاسی بود ، به جستجو می رفت . آن ها باید به جنگل می رفتند تا روی یک حیوان جادویی بصورت عملی تحقیق کنند .

آلفرد چند ساعت زود تر به کناره ی جنگل آمده بود و کتابی که حروف طلایی روی آن نام « جانوران جادویی در جنگل های پیر » نوشته بودند ، را می خواند . می خواست مثل همیشه بهترین باشد . رفته رفته دیگران هم ظاهر می شدند .

خورشید اکنون کاملا بالا آمده بود و از لابلای شاخه های نیمه لخت درختان به پایین می تابید و فضای بی درخت را با لکه های درخشان نور ، روشن می کرد . ناگهان در کنار او آنا ظاهر شد ، موهای قهوه ای اش را روی سرش جمع کرده بود و بلوز شلوار آبی رنگی به تن کرده بود .
- سلام آنا ، حالت که خوبه ؟ آماده ای حرکت کنیم ؟
- مرسی آلفرد . آره بهتره بریم دیگه ممکنه از سایرین عقب بیفتیم .
سپس به چند جفت که داشتند وارد جنگل می شدند ، اشاره کرد .

کوله پشتی هایشان را روی کمر هایشان محکم کردند و راه افتادند . مدتی مسیر مستقیمی در پیش گرفتند چرا که حرکت در آن بسیار آسان تر بود ، اما با احتیاط پیش می رفتند . وقتی به بیشه های تاریک رسیدند و جاده هموارتر و پهن تر شد ، نگرانی آنان افزایش یافت . ناگهان وقتی از حلقه ی درختان صنوبر بیرون آمدند ، جاده از شیبی تند پایین رفت و در نزدیکی یال صخره ای تپه ای ، تند به سمت چپ پیچید .
- خوب نیست یه کمی استراحت کنیم ؟
- آنا یکی دو ساعت نیست که داریم می ریم و هنوز هیچ جانور جادویی جالبی پیدا نکردیم . ادامه بده باب !

علف ها زرد و بلند تر از پیش شده بودند . درخت های انبوه تر شده بودند و درخت های کاج سربه فلک کشیده هم به جمع سایر درخت ها اضافه شدند . جنگل کمی وحشتناک شده بود ، گاهی احساس می کردند کسی آن ها را زیر نظر گرفته است .
- فکر کنم یه صدایی شنیدم آلفرد ! از پشت این بوته ها .
آلفرد بی صدا به او نزدیک شد . هر دو به سمت بوته ها رفتند و آهسته آنها را کنار زدند ؛ اژدهایی کوچک ، که قدش به نیم متر هم نمی رسید و فلس های سیاه و ناصاف داشت پشت بوته ها خوابیده بود . آنا کمی وحشت کرد ، اما توانست خود را کنترل کند .
- فکر کنم از نژاد سیاه هیبرایدی * باشه . به برجستگی های تیز و برنده که پشت بدنش قرار گرفته نگاه کن !
- همینطور به بالهای خفاش مانندش و یک زایده میخ مانند پیکانی شکلش در انتهای دمش ...
آلفرد حرفش را ناقص گذاشت . گویی اژدها داشت بیدار می شد ، زیرا مقداری دود از دهان نیمه بازش خارج شد . آلفرد در ذهنش به دنبال دلیلی برای تنها ماندن این حیوان می گشت ، زیرا این نوع اژدها معمولا در کنار هم نوع هایش زندگی می کند .
- آلفرد این اژدها هنوز بچه هست چون قد بزرگش به نه متر می رسه . فکر کنم این کوچولومون از گوشت گوزن خیلی خوشش بیاد ، باید گرسنش باشه !
- آره ! احتمالا از خونوادش جدا افتاده .

این بار واقعا اژدها بیدار شده بود ، ترس در چشمان ارغوانی رنگش معلوم بود ،برای تهدید آن ها دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت . خواست تا بال هایش را تکان دهد اما دوباره روی زمین افتاد .
آنا که هم ترسیده بود و هم برایش ناراحت بود گفت :
-آروم باش کوچولو ! ما باهات کاری نداریم . آلفرد یه چیزی ظاهر کن بدیم بخوره !
آلفرد یک تکه گوشت گوزن از تکه گوشت های مختلفی که فکر می کرد در این سفر نیازشان می شود ظاهر کرد . گوشت تازه و خام را در دستانش گرفت ؛ به چشم های اژدها خیره شد و سعی کرد کاری نکند که باعث عدم اطمینان او به خودش شود . کم کم به او نزدیک شد ، اژدها چاره ای جزء اعتماد کردن نداشت و با دیدن گوشت گویی رام شده بود . آلفرد گوشت را جلوی جانور انداخت و دوباره از او دور شد . اژدها با کمی آتش ، گوشت را تا حدی سرخ کرد و سپس شروع به خوردن آن کرد .

- باید مسئولین وزارت رو خبر کنیم بیان این رو ببرن به هیبراید کنار خانوادش !
- باشه و بهتره بریم دیگه ، حالا موضوع خوبی برای گزارش دادن داریم . فقط یه عکس ازش بگیر .

آلفرد و آنا پس از گرفتن عکس , که کمی باعث آزار اژدها شده بود ، به طرف بیرون از جنگل آپارات کردند .

* = برای اطلاع بیشتر به کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنان مراجعه شود .

تکلیف 2 )

- آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ . چی کار می کنی خوکسان * احمق ؟!
آلفرد در حالی که سعی می کرد طنابی را به دور گردن خوکسان بیاندازد ، جفت پایی از خوکسان خورد ، این را به او گفت .
او باید خوکسان را تا آخر امروز رام می کرد . خوکسان ، که مانند بچه خوکی است که دچار سوء تغذیه شده باشد ، با پاهای دراز ، دم پهن و کوتاه و چشم های سیاه تنگ در وسط طویله ایستاده بود و سعی می کرد تا مانع کار او شود .
آنا تازه وارد طویله شده بود و کار کردن آلفرد را نگاه می کرد . آلفرد هنوز متوجه حضور او نشده بود .
- من کارم رو تموم کردم ! اگر می خوای کمکت کنم .
حضورش باعث دلگرمی او شد ، از ته دل دوست داشت آنا کنارش باشد ؛ از این رو گفت :
- خوشحالم می شم !
آنا چهار پایه ای برای خود ظاهر کرد و نزدیک خوکسان روی آن نشست .
- آلفرد این رو این طور ناشیانه نبند دور گردنش ! ممکنه جفت پا توی دهنت بزنه .
- جفت پا توی دهنم بزنه ؟
- آره ، حیوان ها برای دفاع خودشون بوسیله دو پای عقبیش به کسی که اون رو اذیت کرده ، مثلا می خواد نعلش کنه یا طناب دور گردنش ببنده و حتی حیون های دیگه ، یه جفتک محکم بزنه . اگر چه گاهی اهلی می شن ولی بازم این عادتشون رو کنار نمی ذارن . این رو دانشجو های دامپزشکی ماگل هم می دونن .
آلفرد که همیشه اطلاعات او را تحسین می کرد ، ابروهایش را به نشانه تعجب بالا برد . آنا دستش را برای آرام کردن حیوان روی گردن حیوان گذاشت ، خوکسان که دست آنا را روی بدنش احساس می کرد ، آرام تر شد .
- یعنی جفت پاهاشون انقدر محکمه که باید ححواسمون رو کاملا جمع کنیم ؟
- آره ! امتحانش که ضرر نداره . فقط یه چند روزی توی سنت مانگو بستری یشی بعدش . تازه بعضی حیوون کف پاهاشون یه نیش های سمی کوچیک دارن که هنگامی که جقت پا تو دهن می زنن ، هم زمان نیش هم می زنند .
آلفرد دیگر طناب را دور گردن خوکسان بسته بود و تکه گوشتی را جلوی او می گذاشت گفت :
- جالبه ، خب کار منم تموم شد ؛ ممنون از کمکت . حالا بهتر بریم یه هوایی بخوریم .



Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
تکلیف اصلی

فضای سیاه خلوتی رودررویش گسترده بود.بانومیدی این ظلمت را که هیچ کس درآن نبود خوب نگاه کرد صدای پای جانوری را که روی علف ها راه می رفت را می شنید.اوتو احساس می کردکه قلبش مثل یک گلوله نخ در سینه اش بالا وپایین می جهد.دقایقی را که این گونه سپری می شدند،می شمرد ودلش می خواست که روز وروشنایی بود.دست در موهای خویش فرو برد وشروع کرد به خارندن سرش.اوتو نگاهی تضرع آمیزی به پشت سرش ورودررویش انداخت.چه باید بکند؟ چه بر سرش می آمد؟ کجا باید برود؟هرلحظه صدا بهش نزدیکتر میشد.یک فکر بیشتر نداشت آن هم فرار،فرار کردن با همه قوا،ام دیگر خیلی دیر شده بود.ناگهان اژدهای عظیم الجثه از میان درختان درهم تنیده وارد عرصه روبرویی اوتو شد.هیکل غول آسایی بالدار رابه شکل پاسبان درآستانه جنگل ظاهر شد.از دوسوراخ دماغش بخار خارج می شد.با نهایت دقت درحال وارسی کردن اوتو بود.

نه راه پیش داشت نه راه پس.اوتوبه یاد حرف پرفسور دنیس افتاد که گفت:به سرعت باید با حیوانات وحشی عجین باشید.
او به سرعت خودشو به دم اژدها رساندچشمانش برقی زد دیگر اجازه نفس کشیدن به اژدها نداد.اوتو فریاد کنان گفت:باید من دوست بشی...باید
اژدها:گیج ومنگ همانند اطفال وحشت زده به اوتو نگاه کردونطقش باز شدوگفت:بخدا هر چی رفیق دارم وخودم باهات دوست و رفیق وپایت می شیم.
..................................................................
تکلیف فرعی
جفتک زدن یا همان لقد کردن با کردن یا واژه معروف تنگله انداختن از واژه لگ یاleg به معنی پا ولگد به معنی حر کتی ناخودگاه وانعکاسی از پامی باشدکه از زبان بیگانه وارد زبان فارسی شده است.جفتک ولقد وتنگله مترادف لگد می باشدوبیشتر در زبان محاوره از اونها استفاده می شود.

وقتی از جفتک در میان بیاید همه به یاد الاغ می افتند اما چه بسا افراد ازاین غافلند که خود ماهم در دعوا: چک می زنیم،عینهو سگ گاز می گیرم ، عینهو خر تنگله می ندازیم،عینهو دختر مو می کشیم و....


ما برای پوکوندن امدیم


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
1.اين جونور رو ببينيد! اولين برخوردتون با اين جونور رو بنويسيد. (پرورش سوژه با خودتون)! ««20 امتياز»»


- هی دانکی ، به نظرت چجوری می تونم باهاش دوست شم ؟
- راحته ! کار سختی نیست . بیا ببینش !
- باشه ، فقط یه لحظه صبر کن من یکم غذا با خودم بیارم .

بارتی کراوچ به سرعت از دانکی دور می شه و به سمت کلی غذا که تو یخچال داشته می ره و کلی گوشت و خرت و پرت ور می داه و به سمت دانکی می دوه و می گه :
- خب بریم .

بیست دقیقه بعد آنها به دم در قلعه ای رسیده بودند که خیلی خوف بود و وحشتناک به نظر می رسید . دانکی همینطور راه می رفت و سوت می زد و بارتی در حالیکه غذاها رو با خودش حمل می کرد ، به دنبال او نیز می رفت () .

کمی جلوتر که رفتند ناگهان صدای غرشی در فضا طنین انداز شد و دانکی گفت :
- خب بارتی عزیزم ! اگه می خوای باهاش آشنا بشی باید از این در بری توش .
- ها ؟ باشه ! تو چجوری باهاش دوست شدی ؟
- مگه کارتون شرک رو ندیدی ؟ من همون خره هستم دیگه (دانکی = خر )
- ها ؟ چرا دیدم . گرفتم . بذار برم تو !

بارتی خرت و پرتاشو جمع می کنه و از در وارد می شه . طبق چیزایی که از دنیس ، استاد درس مراقبت از موجودات جادویی شنیده بود ، گوشتها رو جلو گرفت و هیچ تکانی نخورد .
موجود مورد نظر که اژدهایی بزرگ جسه بود ابتدا نگاهی به بارتی و سپس به غذاها انداخت و در یک لقمه همه ی غذاها رو خورد .

بارتی خوشحال از اینکه اژدها غذاها رو خورده به آرامی جلو می ره ...
سر جاش وای می ایسته و نگاهی به پشت سرش می کنه و فریاد می زنه :
- بدویین نردبونا رو بیارین

ناگهان از پشت پرده های اتاق هزار و یک عدد کور ممد ، نور ممد ، ممدِ آفتابه بدست ، شیر ممد ، غول ممد و ... نردبان بدست بیرون می آیند و نردبان ها را روی هم چیده و از صحنه محو می شوند .

بارتی به راهش ادامه می ده و از هزار و یک نردبان بالا می ره و دست نوازش را بر سر اژدها فرود می آورد ، اما اژدها نفسش را از بینی خارج ساخته سرش را به سمتی دیگر می برد . ولی بارتی که دست بر دار نیست دوباره سوت می زنه و گراوپ از پشت پرده میاد بیرون و نردبون رو کمی جلوتر می بره و اون هم از تصویر محو می شه و بارتی به نوازش کردن اژدها می پردازه .

ناگهان اژدها کمی اینور و اونور می شه و روشو به بارتی می کنه و روی دو تا پاهاش وای می ایسته و جفت پا می ره تو صورت بارتی .
بارتی از روی هزار و یک نردبون به سمت در پرتاب می شه و از در بیرون میفته !

بارتی کراوچ پس از پرواز در اتاق و شوتینگینگ بیرون از اتاق :



2. تحقيقي در مورد چگونگي "جفت پا تو دهن زدن" جانوران انجام بديد! (جهت كسي اطلاعات رجوع شود به تدريس) ««10 امتياز»»

اولا باید گفت که ، هنگامیکه جانوری از کار انسانی ناراحت شود و خوشنود نباشد ... آن حیوان جفت پا در دهانش می زند انواع جفت پا زدن حیوانات :

1. جفت پا با دو پا : اگر حیوانی را کمی ناراحت کنید ، با دو پا یک جفت پا بر صورتتان می نوازد ... به طوریکه ابتدا صاف می ایستد (روی دو پا) و سپس پریده و جفت پایش روی صورت شما می باشد . (در این حالت دو پا از هم بازند و به هم نچسبیده اند ، درد زیادی ندارد)

2. جفت پا با یک پا : اگر شما حیوانی را خیلی خیلی ناراحت کنید ... آن حیوان روی دو پایش می ایستد و دو پا را به هم می پسباند و می پرد و دو پای چسبیده به هم را طوری به شما می زند که انگار با یک پا یک لگد محکم بر صورت شما نواخته . (در این حالت دو پا به هم چسبیده اند ، درد زیادی دارد)


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۲ ۱۲:۰۵:۱۸


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
مشق 1)

-مسافران محترم! هم اكنون بر فراز جنگل هاي استوايي هستيم! تا 2 ساعت ديگه به مقصد خودمون خواهيم رسيد.لطفا كمر بندهاتون بسته باشه و بوق تو روح هر كي با موبايل صحبت كنه يا سيگار بكشه

تدي بعد از مدت هاي طولاني، تصميم گرفته بود يك مسافرت دو هفته اي را دور دنيا آغاز كند. بعد از 7 سال، از مدرسه هاگوارتز فارغ التحصيل شده بود و هم اكنون به تنها چيزي كه فكر نمي كرد، مدرك قوث ليسانس و از اين خز بازي ها بود! روي صندلي هواپيماي خود لم داده بود و با انسان هاي مشنگي ديگر به سوي اسپانيا حركت مي كرد! در كنار صندلي وي، يك مرد جوان مشنگي قرار داشت كه با صداي ملچ مولوچ خود، تد را وسوسه مي كرد او را طلسم كند. اما بهتر دانست كه فعلا از اين كار صرف نظر كند.

طولي نكشيد كه تد احساس كرد هواپيما با سرعت زياد، به سمت پايين در حركت است. نگاهي به اطراف خود انداخت. اما هيچكس متوجه نشده بود. كم كم تد احساس كرد كه دلش دارد مي ريزد. رو به مرد مشنگي كنارش كرد و گفت:

-هوووم؟ دوست عزيز! احساس نمي كني كه هواپيما داره سقوط مي كنه؟

-ملچ مولوچ...ملچ مولوچ... نه... ملچ مولوچ...فكر نكنم...ساندويچ ميل دارين...ملچ مولوچ!

تد نگاهي معنا گرا به هم سفرش كرد(). اما نمي توانست از اين موضوع صرف نظر كند كه هواپيما در حال سقوط نيست!

-ببخشيد دوست عزيز من مطمئنم كه هماپيما داره سقوط مي كنه ها!

گووووووووووف!(افكت برخورد هواپيما به زمين!)

سر تد محكم به سقف هواپيما خورد. صداي جيغ و ناله محيط هواپيما را در بر گرفت. ولي او بدون توجه به اين صداها به خواب عميقي فرو رفت.

نيم ساعت بعد!

چشم هاي تد سنگيني مي كرد! اما حسي دروني به او مي گفت:

-بوقي! بيدار شو!

به آرامي چشم هاي خود را باز كرد.احساس كرد لايه اي ازخون صورتش را پوشانده است.سرش به شدت سنگيني مي كرد. به زحمت آن را بلند كرد. اما با ديدن صحنه اي كه در برابر چشمان خود ديد...

-جـــــــــــــــــيغ!

اجساد حدود 50 انسان مشنگي، در محيط هواپيما پخش شده بود! همسفر تد سرش از بدنش جدا شده بود و هنوز تكه اي ساندويچ در دهان آن سر جدا شده قرار داشت. اما خبري از صداي ملچ مولوچ نبود خون به همه طرف پاشيده بود. تد مات و متحير به اين صحنه نگاه مي كرد. ظاهرا آن ها در مركز جنگل هاي استوايي سقوط كرده بودند. زيرا از پنجره هواپيما مي شد درخت هاي تو در تو را مشاهده كرد.

-خـــش! خــــش!

تدي احساس كرد حركتي در پشت سرش انجام شده است. دل را به دريا زد و به سرعت بازگشت. ديگر همين را كم داشت! يكي حيوان درنده خو با بدني كاملا سياه و بال و تنه ي تيغ دار و چشماني قرمز، در حالي كه دندان هاي زرد رنگ آغشته به خون خود را اين گونه() به تد نشان مي داد به وي نزديك مي شد. خوشبختانه به دليل جثه بزرگش بال ها و سرش به سقف هواپيما گير مي كرد و نمي توانست به راحتي حركت كند.كار تد تا چند لحظه ديگر تمام مي شد.هر چيزي كه دم دستش مي رسيد به طرف وي پرتاب مي كرد.مثل دست و پاهاي قطع شده، سر قطع شده هم سفرش، تكه صندلي هاي شكسته شده و ديگر هيچ...

ناگهان به ياد اولين جلسه كلاس دنيس افتاد. جمله اي به ياد ماندني از او:

-هر چي بيشتر به حيوونا حمله كنه بدتر!هيك! آخه مي دوني! نبايد تمام فكر و ذكرت حمله باشه!نبايد بذاري كه اون حيوون بر تو غلبه كنه! مي فهمي؟!! بايد با آرامش باهاش رفتار كني!

در هواپيما با صداي بلند فرياد زد:

-بله!همينه!

و سپس به آرامي به حيوان نزديك شد.حيوان مات و مبهوت به تد نگاه مي كرد. تا اين كه با كمال آرامش به حيوان رسيد و دستش را بر روي سر ناقصش گذاشت.

-جيــــــــــــــــغ!

بدتر از اين نمي شد. حواسش نبود و دستش بر روي يكي از خارهاي حيوان رفته بود. حيوان كه در همان موقع هول شده بود بهترين حركت را انجام داد. با يك حركت سر تد را بريد و در حلقومش فرو برد اما به قدري بد مزه بود كه با يك ضربه ديگر آن را به بيرون تف كرد و سر تد نيز در كنار سر خز شده همسفرش افتاد!
====================
مشق 2)

خيلي وقت بود كه گرگ همسايه ي مزرعه ي يه كشاورز مشنگي، دلش هوس گوشت خر اون كشاورز كرده بود. اما هيچ وقت فرصتش پيش نميومد. يه روز كه كشاورز واسه يه كاري به شهر رفته بود، گرگه وارد مزرعه شد. خر همسايه، كه فهميده بود گرگ به چه هدفي وارد اون جا شده خودشد رو زمين انداخت و به ناخوشي زد. گرگ كنچكاو شد و به اون نزديك شدو

-آخ! آي سمم!يكي كمك كنه!

-چي شده؟

-يه خار بزرگ رفته تو پام! كمكم كن!

و سپس سمش را به طرف گرگ دراز كرد. گرگ كه در آن موقع حس انسان دوستي اش در حد تيم ملي افزايش يافته بود، سمش را با دو پنجه اش گرفت. نگاهي به آن كرد اما خاري نديد.

-ميبينيش يا نه؟

گرگ هم واسه اين كه كم نياره و جلو خره كلاس بذاره گفت:

-آره به جان خودم مي بينم

-خوبه! حالا اگه مي توني بكشش بيرون! خيلي داره درد مي كنه!

گرگ براي پيدا كرد خار سرش را نزديك تر به سمش كرد. براي ديد بهتر يك چشمش را بست و با چشم ديگر نگاه كرد. خر كه فرصت را مناسب ديده بود، نا گهان سمش را از پنجه هاي گرگ بيرون كشيد و محكم به دهان گرگ كوفت.سپس با سرعت فرار كرد. گرگ نالان و گريان دست به دهن مانده بود و دنبال دندان هايش بر روي زمين مي گشت و با دندان هاي شكسته اين جمله به صورت غلط تلفظ مي كرد:
- از ماشت! كه بر ماشت!


[b]تن�


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۷:۱۷ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
اولين برخوردتون با اين جونور رو بنويسيد. (پرورش سوژه با خودتون)
امم... یه کم کم کمکی احساس معذب بودن می کنم !
این ملت چرا اینقد وحشتناک برخورد داشتن با این جونور؟ این که خییییییلی گوگولیه !
--------------
خب ، بذارین تعریفش کنم !
من ، یه روز تو حیاط خونمون داشتم با خودم کوییدیچ بازی می کردم کهیهو دیدم در زدن ، ... با شنیدن جمله ی : « مگه کری بچه ! در رو وا کن ! » بابام به خودم اومدم و از جاروم پایین پریده و در رو باز کردم .
نمیدونین چه لحظه ای بود ، همیشه اولین برخورد مهمترین برخورده ... و دیمون توی اولیش جیغ کشید ...


پرده ی سینمایی بزرگی کادر دوربین را گرفت ، بر روی پرده ، تصویر جیمز دیده می شد که در را باز کرده و با خونسردی به موجود شونصد متری پشت در چشم دوخته بود .
و اما موجود شونصد متری پس از دیدن جیمز پنجه هایش را بر روی سرش برده و جیغ کشان در مقابل جیمز اینور و آنور می دوید .
جیمزی که در حال تماشای پرده ی سینما بود فیلم را نگه داشته و برگشت ، رو به دوربین گفت :

خب البته من انکار نمی کنم که حضور ناگهانی دیمون پشت در خونمون باعث تعجبم نشد ، اون برای من هنوز غریبه بود ... و من باید می شناختمش ! به همین دلیل روی دیمون کوچولو پریدم و قسمت های مختلف بدنش رو برای پیدا کردن شناخت بیشتر بررسی کردم .


جیمز دوباره سکوت کرد و رو به پرده ، دکمه ی کنترل را فشار داد .
موجودی که جیمز او را دیمون کوچولو نامیده بود هنوز هم جیغ می کشید که ناگهان جیمز بر پشت او پریده و به سرعت بر روی بدن او و بالهایش بالا و پایین رفت .
برای درک راحت تر سیر حرکتی جیمز به این تصویر مراجعه کنید .

بعد دقایقی کوتاه ، جیمز از روی دم دیمون پایین پریده و با لبخند به او خیره شد ،...

آره خب ، من همه جاشو بررسی کردم و وقتی مطمئن شدم که خطری نداره ، جلو رفتم و باهاش پنجه دادم ، اون دست از جیغ کشیدن برداشت و به من خندید... ولی خب ، هیچکدوم از ما دو تا اون لحظه به این فکر نمی کردیم... که این دوستی سال های سال طول بکشه !

دوربین بالاخره چرخید و دیمون را هم ، که درست کنار جیمز بر روی شش صندلی نشسته و با لبخندی به لب به تصویر پرده ی سینما نگاه میکرد و اشک در چشمانش حلقه زده بود ، نشان داد .


نقل قول:
هر گونه نوآوري در انجام تكليف با آغوش باز پذيرفته ميشود و نمره اضافي دارد!



تحقيقي در مورد چگونگي "جفت پا تو دهن زدن" جانوران انجام بديد!

- میفهمی چی داری میگی مرتیکه؟؟ بزنم شپلخت کنم؟ هان؟ این چه تکلیفیه که دادی ! دقت کن به جمله ای که به کار می بری ! « تحقیق کنید !» میفهمی معنیش چیه دنیس؟؟ معنیش اینه که بچه یه قلم کاغذ برمیداره میره جلو تحقیق کنه ! پسرم دراومد ! ( بر وصف پدرم دراومد ! )

پروفسور دنیس با چهره ای رنگ پریده به چهره ی سرخ و منقبض عله پاتر چشم دوخته بود . دنیس بیچاره... مگر چه خطایی کرده بود که عله با منوی مدیریتش به سراغ او آمده بود؟ سعی کرد به یاد بیاورد.... آخرین بار پسر عله را کجا دیده بود؟؟

فلش بک
جیمز سیریوس پاتر ، در یک دست یویو و قلم پر ، در دست دیگر تکه کاغذ پوستی نگه داشته و در حالیکه زیرلب شعر می خواند ، ورجه وورجه کنان به سوی جنگل ممنوعه می رفت .
پایان فلش بک

دنیس با به یاد آوردن این خاطره دیگر رنگی به رخسارش باقی نماند، آب دهانش را قورت داده و به عله خیره شد :
- س..سا..سالمه ؟
- سالم !! سالم؟ جیمز ! بیا تو ...
در مقابل چشمان متعجب دنیس ، جیمز سیریوس که سرش را پایین انداخته بود وارد دفترش شد .
عله چونه ی جیمزو گرفت آورد بالا .
دنیس : جیــــــغ !

جیغ دنیس بی دلیل نبود ، او توانسته بود اثرات " جفت پا تو دهن رفتن " موجوداتی از قبیل ناندو ، هیپوگریف ، سانتور ، مرگ پوشه ، دامبلدور ، غول غارنشین ، ایرامپنت و .... را روی دهان جیمز تشخیص دهد .
در همین لحظه ، جیمز با دهان آش و لاش و دندان های شکسته اش لبخندی نثار دنیس کرده و ورقه اش را به سوی او دراز کرد :

- پروفسور ، اونا خیلی خشنن ، وقتی ازشون می پرسیدم چه طوری جفت پا میرن تو دهن ... اونا به جای جواب بر میگشتن ، تو چشام خیره میشدن... و بعد... جفت پا می رفتن تو دهنم . به هر حال ، من تحقیقمو انجام دادم .

دنیس ورقه رو از جیمز گرفت.
هری یکی کوبوند تو گوش جیمز .
جیمز : آخ .
سپس ، پدر و پسر دفتر دنیس را ترک کردند .


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۲ ۹:۴۰:۳۸


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
عنکبوتی غولپیکر در حالیکه قدم زنان از میان علف های بلند جنگل ممنوعه می گذشت زیر لب آهنگی را زمزمه می کرد:
_ میگن توی محلمون خوشگلی پیدا شده ه ه ... بین جووانی محل ولوله برپا شده ... همه رقیب هم شدن چه شور و غوغا شده .... سلطان قلبا اومده صیاد دل ها شده ه ه ه ه ه ...

_ اوهوی آراگوگ ... کدوم پوری داری میری نالوتی ... باز داری میری کجا؟

اضطراب در چهره آراگوگ پدیدار شد:
_ کبوتر من ، ماسوگ عزیزم ، دارم میرم یک سری به اون غوله ، هاگرید یه سری بزنم ، کاری نداری عشق من؟
و بدون اینکه منتظر جوابی باشد ، به سرعت به طرف عمق جنگل به راه افتاد.

هوای جنگل مرطوب بود و هر ازگاهی صدای هو هوی جغدی از دور دست شنیده می شد. درختان تیره و تاریک همچون داروغه های ستمگر بر بالای سر عنکبوت که گویا برایش این چیز ها عادی بود خم شده بودند.

_ دروغ میگن دروغ می گن ، به خدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم ... ای بابا ... ایش ... گم شو پشه بی همه چیز ، مرده شور قیافه نحستو ببرن ، جلبک ، بوته خیار ، لاشخور ، کثافت ، دو رو ، پشگل ، انتر آفریقایی ... آخیش رفت ای بابا این زنبیل ما هم که از دستمون افتاد ...

عنکبوت عظیم الجثه در حالی که تکانی به بدنش داد خواست که زنبیل حاوی مواد غذاییش را گه واژگون بر روی زمین افتاده بود بردارد که ناگهان .... ویژژژژژژ!

آراگوگ طی یک حرکت سریع خودش را راست کرد و با چهره ای متعجب به سنتوری که دوان دوان زنبیلش را برداشته بود فریاد کشید : آشغال جمع کن ، سنتور نادون ، دزد دریایی ، کاکل به سر ، حناق گرفته ... قاطر هورمونی(!)

سنتور برگشت ، عرعری جانانه همراه با نشان دادن شصت ( در اینجا نشان موفقیت ) به آراگوگ نشان داد و فرار کرد.

کمی بعد ، ته و توی جنگل ممنوعه
آراگوگ سلانه سلانه راه میرفت و زیر لب به آلبوس و جد آبادش فحش میداد که چرا این جنگل رو اینقدر بزرگ درست کردن که ناگهان ... فووووووو!

_ آآآآآخ پشمام پشمام سوخت ... سوخت !! کدوم خری بود؟ این هاگرید مادر مرده کجاست من ببینمش؟ماااااع
اژدهایی غولپیکر با بال هایی چرمین و چشمانی قرمز و درخشان به خشانت هرچه تمام تر به آراگوگ که کم از جثه او نمی اورد نگاه می کرد. بازدمش از آتشی خطرناک خبر می داد که میتوانست در آن واحد پنج گاو را برشته کند.
آراگوگ گه برای کامل دیدن اژدها مقداری سرش را رو به بالا گرفته بود فریاد کشید : اوهوی قناری پر سیاه وامانده از زندگی ، مگه آداب مهمان داری رو یاد نداری؟ من همین الان تو رو به دوئل دعوت میکنم!

اژدها قهقه ای از خنده سرداد و خود را برای دوئل با عنکبوت عصبانی آماده کرد ، آراگوگ مقداری هوا بلعید ، پارچه ای را گه به پشتش بسته بود باز کرد و ...
قاررررررت
هوا رو به سبزی گرائید ، طوفانی به پا شد و اژدها در حالیکه از شدت خفگی بر روی زمین افتاده بود جان می داد.
لبخندی پهن بر لبان آراگوگ نشست و در حالی که از کنار لاشه اژدها می گذشت زیر لب دوباره شروع به خواندن آهنگ کرد:
_ قر تو کمرم فراوونه ، نمیدونم کجا بریزم ... همینجا همینجا!

--------------------------------------

تکلیف 2

ما چند منظور برای جفت پا زدن داریم که بهشون اشاره می کنیم :
1) جفت پا زدن داوطلبی مثل موقعی که پسری به دوست دخترش میگه جلوش جفت پا بزنه ، دارای نتیجه فرهنگی سیاسی روابطی هست ( البته انسان هم جانور هست دیگه جزو جانوران هست پستانداران )

2) وقتی که نر با ماده قهر میکنه

3) وقتی که دعوا سر یک جفت دیگست

4) وقتی که مدیران برای روز پست ناموس دار جفتپا می زنن

5) فرزند بیشتر زندگی بهتر


وقتی �







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.