هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمین بازی گریفیندور
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
تالار اسلیترین:

زیننننگ (افکت زنگ شومینه)

دست ظریف و رنگ پریده ای وارد کادر دوربین شد و کورمال کورمال خودش را به سمت شومینه کشاند.

- الو؟
چهره ی هیجان زده ی تد ریموس لوپین در میان شعله های آتش پدیدار شد.
- سلام لیدی!
- تدی! ساعت سه صبحه!
مورگانا چشم های خواب زده اش را چند بار مالید و باز و بسته کرد. وقتی بلاخره مطمئن شد تد ریموس لوپین با نگاهی عاشقانه از بین شعله ها به او چشم دوخته ادامه داد:

- چرا الان اومدی؟! چیزی شده؟
- نه عزیزم فقط دلم برات تنگ شده بود خواستم ببینمت.
- آخه الان...ویکتوریا بیدار میشه ها!
- نچ اون دیشب رفت خونه باباش.
-

ساعاتی بعد، کیلومتر ها دورتر از هاگوارتز:

در ساحلی زیبا ویلای صدفی خودنمایی میکرد. ویلایی که خانواده ی بیل ویزلی در آن جا سکونت داشتند. دریا آرام بود و خیره کننده. اما صدای فریادی که از ویلا به گوش میرسید تمرکز مرغان دریایی را در هنگام تماشای طلوع خورشید به هم میزد:

- چی شده دخترم؟! لب تر کن تا با همین کمربند برم سیاه و کبودش کنم! خرجی نمیده؟ بیجا میکنه! دست بزن داره؟ غلط کرده مرتیکه! معتاده!؟ آی نفس کش!
- نه آقاجون! نه..رداش دو تا شده!
دهان بیل ویزلی باز ماند و در جا خشکش زد. کمربند از دستش رها شد و سگکش با صدایی بلند به کف سرامیک برخورد کرد.
دقایقی بعد که با آب قند همسرش به هوش آمد زمزمه کرد:
- باید ریموس رو ببینم. با این دسته گلی که تحویلمون داده!

هاگوارتز – زمین بازی کوییدیچ:

- بگیرش ریموس!
جسیکا کوافل سنگین را با بیشترین سرعتی که میتوانست شوت کرد و لوپین ماهرانه آن را در هوا قاپید. به لطف تمرین های سخت و فشرده ی استرجس برای آمادگی، اعتماد به نفس تیم دو چندان شده بود و قهرمانی کوییدیچ را تضمین شده میدانستند.
ریموس نفسی تازه کرد، روی جارویش جابه جا شد و دستش را سایبان چشم هایش کرد تا شاهد بلاجر زنی مدافعان تیم باشد. آن ها هم مثل بقیه ی اعضا عالی کار میکردند. آن روز آخرین روز تمرین بود و صبح فردا مسابقه ی حقیقی در مقابل تیم سرسخت و قدرتمند اسلیترین برگزار میشد.
در همین لحظه استرجس بلاجر را مستقیما به سمت یکی از حلقه ها شوت کرد و سوت پایان تمرین را زد.
لبخندی بر لبان ریموس نشست، هیچ چیز نمیتوانست مانع برد آن ها در بازی فردا شود!

***

عصر آن روز، جغدی شوم و خاکستری رنگ از پنجره ی کلاسش وارد و روی شانه ی لوپین نشست.
ریموس بی توجه به خنده های شاگردانش اخم کرد و تلاش کرد تکه کاغذی را که ناشیانه تا شده بود از پای حیوان باز کند. بلاخره بعد از یک دقیقه ی تمام کلنجار رفتن، جغد بیچاره به پرواز درآمد و ریموس را با یادداشتی که بارها و بارها آن را با خشم و ناباوری خواند، تنها گذاشت.


صبح روز بعد - رختکن گریفندور:

- عمو ریموس استر میگه عجله کن!
این صدای جیمز بود که او را به خود آورد. ریموس سرش را بلند کرد و به جیمز چشم دوخت. پاتر کوچک با چهره ای نگران یک قدم به عقب برداشت.
- عمو ریموس، رنگت چرا پریده؟ استرس داری؟
- جیمز..میخوام یه سوال ازت بپرسم، قول میدی راستشو بگی؟
- بعععععله عمو!
ریموس نفس عمیقی کشید. باور کردنش سخت بود اما پسرکی که هم اکنون در مقابلش ایستاده بود نزدیک ترین فرد به پسرش محسوب میشد.
- جیمز، تو در مورد مورگانا چی میدونی؟

جیمز گل از گلش شکفت!
جارویش را به زمین انداخت و مشتاقانه تعریف کرد:
- اون بهترین خاله ی دنیاس! تدی همیشه من و اونو میبره گردش، همیشه منو میبرن سرزمین عجایب(!) و بعدش میبرنم پارک و بعدش استخر توپ و بعد می فهمم که اونا فقط تا دم در سرزمین عجایب هراهیم کردن و بقیه جاها رو خودم تنهایی اومدم و اونا در تمام مدت غیبشون زده بوده! ولی آخر ساعت میان دنبالم و با هم برمیگردم. وای عمو هفته ی پیش خیلی خوش...

ریموس گر گرفت. بقیه ی جملات جیمز را نمی شنید.

***

ده دقیقه ی بعد بازی بین دو تیم گریفندور و اسلیترین جریان گرفت.
بازیکنان با سرعت باور نکردنی توپ هارا دست به دست میکردند و از بلاجر ها جاخالی میدادند. آن رداهای سرخ و سبز برای ریموس رنگ هایی محو بود. تمرکز نداشت و نمیتوانست از چشم غره رفتن به مورگانا جلوگیری کند...

- گـــــــــل! کوافل ِ مهاجمان اسلیترین درست از کنار دست ریموس گذشت و به آسانی وارد حلقه ی وسط شد! امکان نداره اینقدر مفت گل خورده باشه گریفندور!

تشویق اسلیرینی ها که سرود "لوپین سرور ما" را فریاد میزدند گوشش را کر میکرد. با شرمساری برای استرجس خشمگین سری تکان داد و کوافل را به جسیکا پاس داد تا حمله را آغاز کند.

بازی بار دیگر سرعت گرفت، در میان تماشاگران دختری رنگ پریده به مورگانا لی فای خیره شده بود و به چند روز گذشته فکر میکرد.

فلش بک - 5 روز پیش :


جیمز در آستانه ی در ایستاده بود و زیپ کاپشنش را بالا میکشید. برگشت و نگاه دیگری به دختردایی اش انداخت که مات و مبهوت به دسته ای عکس خیره شده بود.
- ویکی تدی دوست و برادر منه، درسته در مقابل عکس هایی که دستته یه استخر به نام نهنگام کردی و 1000 سکه گالیون دادی و دو تا بلیت به مقصد سواحل قناری برام جور کردی، اما یه خواهش دیگه هم ازت دارم.
- دیگه چی؟
- بهش صدمه نزنید. به تدی..
ویکتوریا سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد از شنیدن صدای بسته شدن در، با آسودگی بغضش را رها کرد.

زمان حال – زمین کوییدیچ:

- 40 – 60 به نفع گریفندور بازی داره پیش میره! اسلیترینی ها با تمام توان سعی در جبران دارن، بلاجر استرجس نمیتونه مانع حرکت مورگانا لی فای شه...

ویکتوریا نام مورگانا را که شنید به خشم آمد. سرش را بلند کرد، لی فای دقیقا به سمت آن جایگاه پرواز میکرد و کوافل را در دستانش میفشرد. نقشه ای احمقانه کشید و در کنار جایگاه آماده ی پریدن شد.

- داره پا به توپ(!) جلو میره، حالا از جیمز هم عبور میکنه و به مقصد دروازه ی ریموس لوپین پیش میره...او خدای من!!

همزمان با ویکتوریا که برای گیس و گیس کشی بر روی جاروی لیدی پریده بود ریموس نیز با خشونت به طرف مورگانا پرواز کرده و سعی داشت او را از جارویش به پایین پرتاب کند.

مادام هوچ سراسیمه به طرف محل درگیری پرواز کرد، تماشاگران همصدا با لیدی و ویکی جیغ میکشیدند و تشویقشان میکردند. بازی بهم ریخت و بازیکنان گریفندور و اسلیترین از موقعیت استفاده کرده به سر و کله ی یکدیگر می کوبیدند. چیزی نگذشته بود که کل ورزشگاه زیر ابری از گرد و خاک و زد و خورد ناپدید شد.

گوشه ی ورزشگاه، دور از چشم ملت:

- الو؟ تدی؟ نقشه عالی پیش رفت! ساکتو ببند که دارم میام، پیش به سوی سواحل قناری!


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸

سپتیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۲۳ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
از جایی دور ،دور تر از همه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
هافلپاف و ریونکلا

زنگ به صدا درآمد. ریتا و سپتیما به طرف تالار خصوصی به راه افتادند و وقتی هردو به تالار خصوصی رسیدند تالار را در وضع ناخوشآیندی یافتند، آشفته، افسرده و رنجیده ...

ریتا با تعجب پرسید: این جا چه خبره؟

زاخاریس جواب داد: از پیوز بپرس !

ریتا همه را از زیر نگاهش می گذراند و پیوز را نمیافت. تا اینکه دهانش را باز کرد اما قبل از این که سؤالی در این باره بپرسد نیمفادورا به دفتر ناظرین اشاره کرد. ریتا بدون مکث وارد دفتر شد. سپتیما با نگاهش ناامیدانه ریتا را دنبال کرد و گفت: من که نمی تونم برم تو می شه بگین چی شده؟

اما قبل از آنکه کسی به او جوابی بدهد ریتا جیغ زد: یعنی چی که لباسا سوراخ شده؟

سپتیما: لباسای کوییدیچ سوراخ شده؟

پیوز طبق معمول از دیوار از دفتر خارج شد و افسرده گفت: تقصیر من چیه! خب اونا از ترم پیش تا به حال تو انبار بودن و، حالا انبارمون موش داشته من چی کار کنم؟! تقصیر این جنای خونگیه که خوب بلد نیستن تمیز کنن.

با گفتن این حرف دابی شروع به کوبیدن سرش به دیوار کرد و سپتیما در حالی که جلوی این کار او را می گرفت گفت: حالا این سوراخا چطورین شاید بتونیم درستشون کنیم.

پیوز دوباره وارد رفت که وارد دفتر ناظرین شود و این بار در حالی که ریتا یک دفتر چه را به طرفش پرت می کرد(روشی بدون تاثیر) از در خارج شد. و گفت: اگه بتونین که خوب می شه ولی فکر نکنم بتونین.

سپتیما یکی از لباسا رو که وضعیتی بد داشت برداشت و گفت: خوب فکر نکنم اینو بتونیم درست کنیم. ولی برای بقیه یک فکری می کنم. راستی من تا به حال ندیدم تو لباس کوییدیچ بپوشی! پس مشکلمون حله.

ریتا در حالی که صورتش از رنگ لباس تیم گریفندور شده بود از دفترش خارج شد و گفت: یعنی چی که مشکلمون حله؟ فردا بازی داریم و لباسامون هم سوراخه! دختر تو حالت خوبه؟

سپتیما به طرف صندوق بزرگه هلگا در خوابگاه رفت و همان طور که دنبال چیزی می گشت، از درون خوابگاه بلند گفت: ننه جون تو دوتا چیز خیلی مهارت داشت. یکی تو غذا درست کردن مخصوصا چایی و قهوه و یکی هم تو دوخت و دوز. ما نوادگان هلگا هافلپاف همه ی این استعداد ها رو به ارث بردیم.

بالاخره چیزی رو که دنبالش بوده پیدا کرد و دوباره به تالار اصلی باز گشت و ادامه داد: مثلا همین ریتا، من خودم خیلی از نقدهایی (!) رو که ریتا در مورد دوخت و دوز خیاطای حرفه ای نوشته بود خوندم. معلومه که در این مورد اطلاعات زیادی داره مگه نه؟

ریتا: خب می شه گفت هم آره و هم نه.

_ من فقط قسمت آره شو متوجه شدم و این خودش نکته ی خوبیه که ریتا می تونه ما رو تو دوخت و دوز راهنمایی کنه. مگه نه؟

ریتا با تردید گفت: خب همون قسمتنش این جا خودشو مطرح می کنه.

سپتیما: چطور مگه؟

ریتا : خب ...خب میدونید بین خودمون بمونه ولی یک قلم پر خودنویسی خودم اختراع کردم که به طور خودکار می تونه همه چیزو نقد کنه.

پیوز: بعد به کارای من گیر می ده.

سپتیما:خب اشکالی نداره نیمفا خودش مادری کرده از این جور کارا خوب بلده. مگه نه؟

نیمفا:ما کارا رو تو خونمون تقسیم کردیم و این جور کارا به عهده ی ریموسه .

سپتیما: خب بذارید یک سؤال خوب بپرسم. کسی تو این تالار خیاطی بلده؟

بچه ها:

سپتیما:این عالیه !

سپس صندوقچه ی کوچکی را که آورده بود باز، و شروع به جست و جو درش کرد. بعد از مدتی یک کتاب از درون صندوقچه در آورد و گفت: از اون جایی که ننه جون این جور چیزا رو هم پیش بینی کرده برامون یک کتاب خیاطی هم نوشته و ... تو صفحه ی چهل و یک دوختن یک لباس کوییدیچ فوق العاده رو به ما آموزش داده.

آسپ: حالا علم دوختن که نشد لباس!

سپتیما چهار گلوله پارچه را از درون صندوقچه در آورد و به طرف آسپ انداخت و اون هم در اون زیر دفن شد. (و صد البته در عجب ماند که سپتیما چطوری اینا رو بلند کرده !)سپس گفت: اینا پارچه هامونه و بقیه ی وسایل هم تو صندوقه . کتاب هم که یاد داده چطوری از اینا لباس بدوزیم. فکر نمی کنم مشکل دیگه ای باشه دیگه ، بهتره دست به کار شیم.

مرلین: این جانب کاملا با شما موافقم. خانوما موفق باشید ما رفتیم بخوابیم.

ریتا یقه ی مرلین را از پشت گرفت و گفت: همه با هم تا صبح، رو همینا کار می کنیم. اگه شما بلد نیستین ما هم بلد نیستیم. سپتیما خودت وسایلو تقسیم کن. اندازه گیری ها هم با تو. پیوز اون لباسا رو ببر از جلو چشمم دور کن بعدا به اون لباسا رسیدگی می کنیم. زاخاریس خودتو به خواب نزن فایده ای نداره. تو هم قراره با ما لباسای جدید رو بدوزی.

آسپ: حالا نمی شه اینا رو یکم وصله پینه کنید بره؟( با دیدن چهره ی بازیکنان کوییدیچ) البته که نمی شه.زاخاریس سوزنا کجان؟

فردا صبح

پیوز: من واقعا نیاز به خواب دارم.

ریتا: بی خود. این آخریشه. بعدشم همه باید بریم زمین بازی.(و همان طور که از جایش بلند می شد یک گلوله نخ به طرف سپتیما پرتاب کرد که باعث بیدار شدن او گشت.)

سپس لباس را کنار پیوز گذاشت و گفت: همه لباسا شونو بردارن و برن عوض کنن. تا ده دقیقه دیگه باید زمین باشیم.

و در حالی که از خواب آلودگی تلو تلو می خورد رفت که لباسش را عوض کند. پیوز غر غر کنان از جایش بلند شد، لباس را برداشت و وقتی لباس را تنش کرد زاخاریس فریادی زد.

پیوز : زاخاریس چته؟

همه ی بچه های دیگر هم به طرف پیوز آمدند و با دیدن او هاج و واج ماندند.

پیوز گفت: چی شده؟

نیمفادورا آیینه ای به دستش داد. پیوز آرام آینه را بالا آورد اما با دیدن چهره خودش ناگهان آیینه را انداخت و عقب رفت. بعد دستانش را بالا آورد و پوست جدیدش را بررسی کرد و گفت: این امکان نداره!

سپتیما دفترچه ی هلگا هافلپاف را در آورد و شروع به خواندن 1008 سر کشف شده توسط هلگا هافلپاف را کرد و گفت: دلیل این که بچه های هافلپافی جرات استفاده از این پارچه را نداشتن پس این بود!

ریتا دفتر چه را گرفت و بلند برای بقیه خوند: فرزندان عزیزم می دانم روزی به پارچه هایی که من برای شما به جا گذاشتم نیازمند خواهید شد و برای حفظ آبروی هافلپاف از آن ها استفاده خواهید کرد. این پارچه ها دارای قدرت جادویی قویی هستند به طوری که، به شبحی که لباسی با این پارچه دوخته شده باشد را بپوشد جسم تعلق خواهد گرفت .

همه ی بچه ها لباس های خود را عوض کردند. سپتیما بعد از پوشیدن لباس خود عینکش را کنار گذاشت و به راحتی اطرافش را بدون نیاز به عینک نگاه کرد. سپس طلسم خواند و آن را در همه تالار گسترش داد، جای زخم های سر انگشتان بچه ها که به وسیله ی سوزن زخم شده بود بهبود یافت.

دقایقی بعد، زمین بازی

همه ی بچه های هاگوارتز به آن چه در میدان بازی رخ می داد نگاه میکردند. پرسی کنار زمین جلوی همه بچه های تیم را گرفته بود و می گفت: بچه های واقعیه هافل کجان؟

ریتا: منظورت چیه؟

پرسی در حالی که موهایش را برای بار هزارم مرتب می کرد گفت: ببخشید با خشونت گفتم ولی من تا به حال شما رو این جا ندیدم. برای همین...

پیوز: آخه توی بوقی منو تا به حال ندیدی؟ البته حق هم داری با این قیافه ندیدی.

پرسی: من هرگز نمی تونم همچنین چهره ای رو از یاد ببرم ولی به هر حال من مدیر هاگوارتز پرسی ویزلی هستم.

ریتا که کلافه شده بود گفت: پرسی واسه چی نمی ذاری بازی رو شروع کنیم؟

پرسی باعصبانیت گفت: مثل این که من باید شاکی باشم! اولا کاپیتانتون کو؟ دوما(لحن پرسی 180 درجه تغییر کرد) چرا قبلا ایشون رو به من معرفی نکرده بودی؟

ریتا بعد از کمی تفکر گفت: خب می دونی پیوز حالش بد بود نتونست بیاد به جاش این آقا پسر گوگوری اومده که اسمش اتفاقا پیوزه و یکی از فامیلای دور اونه ولی دلش نمی خواد جلوی کسی زیاد مسئله ی غیبت پیوز بیان بشه. فکر نمی کنم بخوای دلشو بشکونی. مگه نه؟

پرسی یک نگاهی به پیوز کرد بعد گفت: خب فقط یک شرط داره ...

دقایقی بعد کاپیتانا دست دادند و وقتی داور سوت زد استرجس فریاد زد : صبر کنید.

ریتا زیر لب گفت: الان این یکی هم اومد ایراد بگیره ...

استر جس خودش را به کنار داور رساند و گفت: مگه قرار نبود صبر کنی تا من بیام؟! برم بلاکت کنم؟ حالا این دفعه بخشیدمت. جیمز بیا.

جیمز: من یک یویو ی دیگه هم می خوام عمو استر.

استر نگاه خشمگینی به او انداخت و گفت: الن از مغازه ی یویو فرذوشی اومدیم وقت هم نیست برگردیم کاری که گفتم رو بکن.

جیمز: نمی کنم.

استر: خیله خوب، بیا این پولش بعدا خودت برو باهاش یویو بخر.

جیمز پول را از استر گرفت و بعد از بررسی پول(برای این که تقلبی نباشد)جیغ بلندی زد. با جیغ او بازی آغاز شد.

کوییرل: استر من هیجان نخوام کیو ببینم؟

استرجس: برای اون هم راهی هست.

در بازی ...

پیوز طبق عادتش بدون توجه به بازدارنده ها به دنبال گوی زرین بود. متاسفانه با شرایط جدید بدنیش در مقابل توپ های مهاجم آسیب پذیر بود بنابر این با برخورد یک توپ مهاجم به زمین افتاد. در همین هنگام پرسی هم در جایگاه تماشاچیان به خاطر دلایل خاص(!) بیهوش شد.

داور بازی را نگه داشت و همه ی بچه های هافلی به کنار پیوز اومدن. زاخاریس: نترسید بچه ها الان شبحش میاد. مگه می شه یک لحظه ما رو راحت بذاره!

پیوز از جاش بلند شد و گفت: به جای غصه خوردنته!

سپتیما : واقعا نمردی؟ جالبه !

پیوز: از قرار معلوم نه .فکر کنم اینم به خاطر جادوی ...

ریتا وسط حرف پیوز پرید و گفت: یکم یواش تر. هیچ کس نمی دونه قضیه چیه. اگه بدونن ممکنه این بازی رو کنسل و لباسا رو توقیف کنن. و اگر هم توقیفشون نکنن هر کسی هر کاری می کنه تا اینا رو به دست بیاره و این هیچ به نفع ما نخواهد بود.

بچه ها که توجیه(!) شده بودند به زمین برگشتن. استرجس این بار در حالی که با یک ضبط صوت مشنگی ور می رفت داور را متوقف کرد. کوییرل این دفعه زود دست به کار شد و خود را به استرجس رساند و گفت: داری چی کار می کنی؟

_ این پسره جیمز دفعه ی پیش خیلی برام خرج برداشت واسه این که نخوام دوباره این همه خرج کنم از اینا خریدم. فروشنه گفت این می تونه صدا رو دوباره تکرار کنه ولی من هر چی این دکمه رو می زنم جیغ جیمز رو تکرار نمی کنه.

کوییرل: این جا هاگوارتزه و این جور چیزا توش کار نمی کنه. بیا بریم. داور سوتت رو بزن.

استرجس:

(نکته ی نویسنده: اگر هم ضبط کار می کرد توش نوار نبود)

داور با عصبانیت تمام در درون سوت خود دمید و بازی ادامه پیدا کرد. صدای گزارشگر به وضوح شنیده می شد که می گفت: لونا گوی سرخ رو به پدرش پاس داد. زنوف هم توپ رو به تره ور ولی از قرار معلوم این جانور تحمل نگه داشتن وزن گوی سرخ رو نداره وبله...توپ از دستش افتاد و نیمفا اون رو میون زمین و آسمون گرفت. این مهاجم با یک چرخش از مسیر توپ بازدارنده ای که کاساندرا فرستاده، خودش رو کنار می کشه و یک گل می زنه
ناگهان ورزشگاه به لرزه در میاد و بچه های هافل تشویق می کنند.

ده دقیقه بعد....

لونا برای بار هزارم به طرف سپتیما یک بازدارنده پرتاپ کرد و سپتیما هم باز هم جاخالی داد، حالا گوی رو به ریتا پاس می ده، ریتا هم دروازه رو نشونه می گیره ... نه اون گوی رو به نیمفا پاس داد و گل، خیلی راحت تونستن ویولت رو گمراه کنن. نتایج تا این جا 100 به 130 به نفع راونکلا ست و از قرار معلوم گوی سرخ دوباره دستشونه و می خوان تلافی کنن. لینی وارنر الان گوی رو به زنوف پاس داد و اون هم اونو به راحتی گل کرد. حالا یکی لورا رو از میله ی دروازه جدا کنه و گرنه همون یک ذره مخی که براش مونده هم با این ضربه هایی که بهش وارد می کنه از بین می ره. صبر کنین مثل این که اون ور بازی جستجوگرا یه چیزایی دیدن. لیسا با چه سرعتی به طرف چپ زمین داره پرواز می کنه و جستجو گر جدید هافل که اسمشو من ندارم هم دنبالشونه.

در همین هنگام پیوز ناسزایی را به گزارشگر گفت و به سرعتش افزود. تا اینکه هر دو در کنار هم قرار گرفتند. جارو ی لیسا سرعتش زیادتر بود و او توانست خیلی راحت از پیوز سبقت بگیرد. به همین دلیل درست وقتی کمتر از یک متر فاصله ی بین آن دو و گوی زرین بود پیوز با یک جهش از روی جاروش گوی زرین را گرفت و درست مثل کایوت (گرگ کارتونی) سقوط کرد.

گزارشگر: از قرار معلوم این جستجو گر جدید هافل از لاستیک ساخته شده ! ولی همین جستجو گر گوی زرین رو گرفته. هافلپاف با 250 امتیاز ریونکلا رو شکست داد.

بچه های هافل به پایین آمدند و شروع به شادی کردند. پرسی به پیش آن ها آمد و گفت: خب تبریک می گم. پیوز دو دقیقه ی دیگه دفتر من باهام جلسه خصوصی داری قبلا با دوستات برنامه اش تنظیم شده.

پیوز:

ریتا:


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
گولاخ مبارکه ي سپاهان VS استقلال تقي آباد

ساعت ديگه تقريبا نزديک يازده بود ولي پيوز همچنان در خواب شيرينش داشت گوسفند ها رو ميشمرد و صداي خر و پفش کل تالار رو پر کرده بود! اما بر و بچ لباس هاي خودشون رو پوشيده و جاروهاشون رو هم مرتب کرده بودن و داشتن بالاي سر پيوز رژه ميرفتن.

-چي کار کنيم بر و بچ؟...تا يه ربع ديگه بازي شروع ميشه...کسي نميتونه اينو بيدار کنه؟

ملت هافلپاف سر هاي خودشون رو خاروندن و دست هاشون رو به نشانه ي ندانستن به کنار بدنهاي عنکرالحالاتشون بردن. اما در اين ميان کينگزلي همه رو کنار زد و سطل آبي که اون کنار گذاشته بود رو برداشت...

شارامپ!(افکت ريخته شدن آب بر روي سر پيوز!)

پيوز طي يه صحنه ي اکشن از خواب بيدار شد و عين مرغي که دمشو کنده باشن دور خوابگاه راه رفت!کينگزلي به سختي تونست اونو مهار کنه ، بعد لباساي پيوز رو براش پرت کرد و با جاروش محکم تو فرق سر اون کوبيد!

ملت:

-هندونه!...باز نيشتون باز شد؟

همين که پيوز چماق خودشو برداشت، ملت هم باتوم برقي هاي خودشونو بالا آوردن!پيوز که داشت از شدت ترس جاي خودشو خيس ميکرد، گفت :

- خب بچه ها بريم، بازي داره شروع ميشه !

چند مين بعد، درون رختکن

پيوز با صورتي باد کرده و عبوس داشت مناطق بازي رو زير نظر ميگرفت و به بازيکنان تيميش هم توضيح ميداد.

-بر و بچ، سعي کنين از قسمت هاي مياني حريف وارد بشين.اينا خط دفاعيشون در حد بوقه!...صبر کن ببينم...اين قورباغه هه ديگه کيه؟

ريتا دستش رو بالا آورد ولي پيوز در حالي که داشت براي ريتا زبون درازي ميکرد ،گفت:«عمرا بذارم جواب بدي! ...نيمفا جون خودت بگو عزيزم!»

-بوقي من شوهر دارم...!

پيوز که داشت از خجالت آب ميشد، صورتش رو بين دو دستش پنهان کرد و به نيمفا اشاره کرد که ادامه بده...

-امممممم....فکر کنم مال زاخي باشه...مگه نه زاخي؟

زاخي هم مثل هميشه لبخند پت و پهني رو تحويل نيمفا داد و به سرش رو به علامت منفي تکون داد. پيوز که از اين ماجرا خسته شده بود، موضوع رو عوض کرد و سخنراني کسل کننده ش رو دوباره از سر گرفت...

چند مين بعد، وسط بازي

هوا کاملا آفتابي بود.پرتو هاي خورشيد مثل برق جلوي چشم بازيکنان ظاهر ميشدن.هافلي ها با لباس هاي يکدست زرد رنگ به سمت ورزشگاه حرکت ميکردن.وقتي وارد ورزشگاه شدند، با صحنه اي عجيب برخورد کردند به طوري که متوجه شدند ورزشگاه يک پارچه زرد شده بود.تماشاچيان هافل بي مهابا تيم محبوبشون رو تشويق ميکردن.از طرفي، قسمتي هم براي تماشاچيان راون بود که يکپارچه سبز، نه ببخشيد آبي شده بودن.بين اونا، ميشد گروهي از قورباغه ها رو هم ديد که اونا ديگه سبز بودن و بي شک از فک و فاميلا و دوستاي تره ور بودن!بازيکناي هافل آروم آروم به زمين مسابقه قدم گذاشتن...

بيشتر از هر چيزي، لباس تره ور توجه همه رو به خودش جلب کرد!دقيقا همون لباس راون رو به سايز کوچيک تر درست کرده بودن.در کل خيلي نقلي شده بود!

هافليون به سرعت با بازيکنان تيم حريف دست دادند و به سمت پستاشون حرکت کردن.بر و بچ از اون جايي که ديشبو نتونسته بودن بخوابن، داشتن به خودشون چک ميزدن تا بيدار بمونن.توي دروازه ميشد لورا رو ديد که داشت با موهاش ور ميرفت.يه کم جلو تر هم زاخي و کينگزلي ايستاده بودن و درباره ي کاشت مو بحث ميکردن!جلوتر از اونا هم سپتيما و ريتا داشتن راجع به زندگي آينده شون بحث ميکردن...

چند دقيقه بعد، پيوز و لونا دست دادن. ظاهرا بلند گوي گزارشگر خراب بود.به خاطر همين صداي نحس لي جردن موقتا شنيده نميشد! بازي رو راوني ها شروع کردن. زنوفيليوس کوافل رو گرفت و به آرومي به ليني وارنر پاس داد.کينگزلي با استيل جنگي بلاجر نازي رو به سمت ليني روونه کرد که باعث شد کوافل از دستش بيفته.زاخي به سرعت به سمت کوافل حرکت کرد و اونو براي سپتيما فرستاد.سپتيما هم که خيلي جو گير بود، اونو مستقيم به سمت دروازه شليک کرد.

کوافل بعد از برخورد به پيشوني کاساندرا و يک دور چرخوندنش وارد دروازه شد.سپتيما همچنان داشت بهت زده به دروازه نگاه ميکرد.طولي نکشيد که همه ي هافليا روي اون افتادن و صحنه کمي بيناموسي شد که ناگهان جاروي سپتيما شکست و همگي به زمين افتادن. داور باز رو متوقف کرد تا به وضعيتشون رسيدگي کنه.سپتيما که زير همگي بود داشت داد و فرياد ميکرد.

بازي همچنان متوقف بود.بلند گوي ورزشگاه درست شد و صداي خروسک گرفته ي لي جردن توي ورزشگاه پيچيد.البته ناگفته نمونه که يه نفر اون پشت کاملا طناب پيچ شده بود!

-با عرض سلام و خسته باشيد (!) خدمت شما بينندگان عزيز و با عرض پوزش به خاطر تاخيري که توي گزارش پيش اومد.بازي 10 بر 0 به نفع تيم هافلپافه.تک گل اين بازي رو تا به اينجاي کار، شيث رضايي، نه ببخشيد سپتيما ويکتور زده.هافلي ها از بس جو گير بودن بدبختو راحت نذاشتن!!بلاخره سپتيما به بيرون زمين فرستاده ميشه و فلورنس جاي اونو ميگيره...

راوني ها مثل جت (!) بازي رو شروع کردن.لونا لاوگود با چماقش کوافل رو به تره ور پاس داد.همين که تره ور توپ رو گرفت، صداي قور قور تمام ورزشگاه رو فرا گرفت.تره ور با قامت ريزش موفق شد نيمفا و ريتا رو پشت سر بذاره.بعد از يکي دو حرکت تکنيکي، کوافل رو به زنوفيليوس پاس داد.زاخي کمي جلوتر رفت تا اوضاع رو خوب زير نظر بگيره بعد بلاجري رو به سمت زنوف فرستاد.زنوف چرخي زد و از بلاجر جا خالي داد.

زاخي به شدت عصباني شده بود و به سرعت به زنوف نزديک شد و با چماق توي سر اون زد . در همين لحظه برآمدگي بلندي روي سر زنوف ساخته شد!داور از دايره ي مياني سوت زد و با علامت دست اعلام پنالتي کرد!

بر و بچ:

...

راوني ها بعد از يه ساعت کلنجار، بلاخره کاساندرا رو براي زدن پنالتي انتخاب کردن.لورا دروازه بان هافل به شدت داغ کرده بود ، کاساندرا کوافل رو گرفت و در خلاف جهت حرکت لورا شليک کرد.

-بعله!...کاساندرا موفق ميشه گل مساويو بزنه.اون ميره و در آغوش لونا قرار ميگيره.حالا هم نوبت لينيه.الان هم از دور براي ليسا بوس ميفرسته! خوب، بازي رو هافلي ها شروع ميکنن.زاخارياس بوقي کوافل رو در دست داره.ببينيم چي کار ميکنه...

کوافل سريع براي فلورنس فرستاده شد .فلورنس کوافل رو محکم توي بغل خودش حبس کرد.زنوف و لونا رو جا گذاشته بود.همچنان داشت پيش ميرفت که بلاجر کاساندرا به جاروش برخورد کرد و تعادلش رو به هم ريخت.

-فلورنس کنترل خودشو از دست داده.اون کوافل رو همين جوري به امون خدا رها ميکنه.نيمفا رو نگاه کنين!اون سريع اومد و در يه چشم به هم زدن توپ رو قاپيد.ويولت از دروازه بيرون اومده.دروازه خاليه.ببينيم چي ميشه...

نيمفا کوافل رو به صورت چيپ به سمت دروازه شليک کرد.چيزي نمونده بود گل بشه که...پيوز که دنبال گوي زرين بود از اونجا رد و مانع ورود کوافل به دروازه شد.

راونيها:

بر و بچ: پيوز...

پيوز بدون اينکه خم به ابرو بياره، به کارش ادامه داد.نيمفا که از اين کار پيوز افسرده شده بود، سرش رو محکم کوبيد به دروازه ي حريف که باعث شد کله ش خون بياد.طولي نکشيد که تمام زمين رو خون فرا گرفت!!تماشاچيان جيغ و داد ميکردن و اين طرف و اونطرف مي دويدن.قورباغه ها هم داشتن پشت سر هم قور قور ميکردن و اين طرف و اون طرف ميپريدن؛ به طوري که يکيشون روي صورت زاخي
پريد و صدا هاي ناهنجار از خودش توليد کرد!

چند مين بعد

-خوب...مثل اينکه دوباره بازي شروع ميشه.تقريبا نصف تماشاچي ها رفتن.ولي مقدار قابل توجهي از اونا حضور دارن.کوافل دست ویولته.اون کوافل رو بلند براي ليني وارنر پرتاب ميکنه.ليني چرخي ميزنه و از ريتا رد ميشه.اون کوافل رو به تره ور ميسپره.طبق معمول، قورباغه ها سر و صداشون در مياد.يه لحظه تره ور به سمت قورباغه ها ميره تا باهاشون صحبت کنه....

قورباغه اي که توي رختکن بود، اونجا ديده ميشد.دو تا قورباغه اطلاعاتي رو با هم رد و بدل کردن.آخر سر، تره ور با انگشت شصتش از قورباغه ي جاسوس تشکر کرد.قورباغه ي جاسوس هم براي تره ور شصتش رو بالا برد! بعد به سمت هم تيمي هاش رفت و قضيه رو براي اونا توضيح داد.چند ثانيه بعد تره ور دوباره به سمت هافليا اومد.ريتا خيلي راحت اونو توي دستش گرفت و مچاله کرد!داور با سوت خودش بازي رو متوقف کرد و يه کارت قرمز رو به ريتا نشون داد .ريتا با شرمندگي تره ور رو ول کرد و از بازي بيرون رفت.تعداد بازيکناي هافل داشت از حد معمول کمتر ميشد .تماشاچي ها همچنان داشتند شعار ميدادن.

-داور دقت کن!...داور دقت کن!...داور دقت کن!...

-اتل متل توتوله...اسکيتر کوتوله!

بازي دوباره شروع شد.زنوف به راحتي تونست از سد بلاجر کينگزلي رد بشه و به يک چهارم زمين نفوذ کنه.زاخي بلاجر تميزي رو به سمتش فرستاد.زنوف با زيرکي جاخالي داد و کوافل رو به سمت دورازه پرتاب کرد.لورا که به شدت ترسيده بود، حسابي هول کرد و کوافل رو با دست هاي خودش وارد دروازه کرد.طرفداران راون به شدت ابراز خوشحالي ميکردن!لورا به آرامي سرش رو پايين انداخت.کينگزلي براي اين که دلداريش بده، اونو بغل کرد و...(سانسور!)

کينگزلي کوافل رو به نيمفا که، کله ش دو تا بخيه داشت ، پاس داد.نيمفا دوري زد و ناگهان با صحنه ي عجيبي روبه رو شد؛ راوني ها از نقشه خبر دار شده و کاملا قسمت مياني زمين رو بسته بودن!نيمفا آب دهنش رو قورت داد و آروم آروم به سمت جلو حرکت کرد.بلاجر لونا باعث شد کوافل از دستش بيفته و توپ دوباره از آن راوني ها بشه.

ليني به آرومي کوافل رو گرفت و به سمت جلو حرکت کرد.فلورنس از ترس تموم ناخن هاشو جويده بود و حالا هم داشت ناخن زاخي رو
ميجويد!!ليني با يه تلنگر، کينگزلي رو از سر راهش کنار زد و مستقيم رو در روي لورا وايساد.لورا که سر تا پاش عرقي شده بود، از ترس خودش کنار رفت و کوافل براي سومين بار وارد دورازه شد.

-بله...نتيجه سي بر ده به نفع راونه.هافلي ها دارن ميبوقن تو اين بازي!ليني داره حسابي از گلي که زده ذوق ميکنه.اون تره ور رو در آغوش ميگيره.تره ور هم براي اون چند باري قور قور ميکنه...

دقايقي بعد، تره ور موفق شد چهار تا گل ناقابل رو وارد دروازه ي هافل کنه.تماشاچيان راون، به خصوص قورباغه ها!، سر از کله (!) نميشناختن و مدام تيمشون رو تشويق ميکردن.از طرفي، تماشاچيان هافل، مدام به پيوز و کينگزلي بد و بيراه ميگفتند!

-نتيجه هفتاد بر ده به نفع راونه.تماشاچياي راون دارن تره و ررو تشويق ميکنن.کار هافل عملا تمومه!تنها اميدشون پيوزه.گرچه به نظر من اميد نداشته باشن بهتره! پيوز درخواست وقت استراحت ميکنه.داور هم درخواستشو مي پذيره.استراحت کوتاهي ميکنيم .تا دقايقي ديگر در خدمتتون خواهيم بود!

درون رختکن

ملت: پيوز....

زاخي به کمک کينگزلي، موفق شده بود پيوز رو به صندلي ببنده.بازيکنان صف وايساده بودن تا چماق کينگزلي رو بگيرن و با اون بزنن توي سر پيوز!پيوز حسابي عرق کرده بود.صورتش کاملا به رنگ لبو در اومده بود و خون از سرش بيرون ميومد.هر چه قدر بيشتر مي زدنش، بيشتر کيف ميکردن.طولي نکشيد که پيوز چشماشو بست.

چند ثانيه بعد، با همون چماقي که اونو بيهوش کرده بودن، اونو به هوش آوردن.زاخي توي چشمش زل زدو گفت:«يا ما رو مي بروني يا تو رو با همين چماق ميکشيم! »

پيوز بدون اينکه يه کلمه حرف بزنه، به آرومي سر تکون داد...

درون زمين

بازيکنان راون با خوشحالي و نشاط وارد زمين شدن و براي هواداراشون دست تکون دادن.چند دقيقه بعد، بازي با سوت داور شروع شد.پيوز بلافاصله به سمت اسنيچ حرکت کرد.بازي شروع شد.خيلي سريع زاخي کوافل رو با چماقش به فلورنس پاس داد.فلورنس با اعتماد به نفس جلو رفت و از ديوار بزرگ انساني راوني ها به زيرکي رد شد و رودر روي ويولت قرار گرفت.اون لبخندي زد و کوافل رو محکم به سمت دروازه شليک کرد.توپ در عين ناباوري به تير دروازه اصابت کرد.بعد نوبت طرف ديگه ي دروازه شد.بعد هم طرف ديگه...!

-کوافل همچنان داره بالا و پايين ميره.انگار کوافل اصلا وارد دروازه ي راوني ها نميشه.نيمفا جلو ميره.ببينيم چه ميکنه...اون...اون فقط با يه فوت کوافل رو وارد دروازه ميکنه!حالا هم به سمت همگروهياش ميره تا با اونا خوش و بشي بکنه.

راوني ها که از تعجب شاخ در آورده بودن، داشتن پشت سر هم به خودشون چک ميزدن.آخر سر، لونا بازي رو شروع کرد.اون کوافل رو محکم براي زنوف انداخت.زنوف که از وضعيت لورا خبر دار بود، از همون وسط زمين کوافل رو شليک کرد.کوافل به تندي از همه ي بازيکنان رد و با برخورد به لورا، به طور تميزي وارد دروازه شد!

همه ي اميد هافل، با اين گل نقش بر آب شد.عمرا نيتونستن تو اين مدت کم هفت تا گل بزنن.زاخي نگاهي به کينگزلي کرد.انگار اون هم ميدونست نتيجه چي ميشه.به هر حال، بازي رو کينگزلي شروع کرد.با چماقش محکم کوافل رو به سمت نيمفا پاس داد.نيمفا با شجاعت جلو رفت و از بين بازيکناي راون گذشت.بعد هم از بلاجر کاساندرا جا خالي داد و کوافل رو مستقيم به سمت دروازه شوت کرد.ويولت مثل لورا هول کرد و از ترس خودشو کنار کشيد!نيمفا هم به طرز قشنگي کوافل رو به اون طرف دروازه زد تا يه امتياز ديگه هم به ارمغان بياره.

دقايقي بعد، به طرز عجيبي سپري شد.قبل از اينکه هافل شروع به حمله کنه ، تره ور پاس قشنگي رو براي ليني وارنر فرستاد که با بلاجر من دفع شد! کوافل دست فلورنس افتاد.فلورنس توپ رو به نيمفا پاس داد.بعد نيمفا دوباره به فلورنس پاس داد و... طولي نکشيد که نيمفا موفق شد گل بعدي رو هم وارد دروازه کنه.از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم!بيست دقيقه فرصت مونده بود و فقط فقط چهار گل احتياج داشتيم تا به راوني ها برسيم

-هافلي ها ميخوان نتيجه رو جبران کنن.اختلافشون تا به اينجا فقط چهل امتيازه.اوه....اونجا رو ببينين!کاساندرا خودش به تنهايي جلو اومده!الان وارد يک چارم دفاعي هافلپاف ميشه.آيا اون ميتونه؟...نه نميتونه!...کينگزلي با بلاجرش مانع حرکت اون ميشه.کوافل رو زنوفيليوس در دست داره.اونو ميسپره به ليني وارنر.دروازه خاليه...بعله...گل براي تيم راون!کلاس هافلي ها ديگه تمومه!

هافلي ها کاملا نااميد بودند؛کينگزلي با ناراحتي کوافل رو به فلورنس سپرد.فلورنس چرخي زد و مستقيم توپ رو به سمت دروازه شليک کرد.کوافل با ناباوري وارد دروازه شد.حتي خود کوافل هم شک کرده بود

چند دقيقه ي بعد،هافلي ها با همکاري لورا موفق شدند پنج امتياز ديگر رو هم بگيرن!ديگه خبري از از قور قور قورباغه ها يا تماشاچيان راون نبود.در عوض، تماشاچي هاي هافلي پافي با دل و جون داشتن ما رو تشويق ميکردن.

- مثل اينکه ديگه راون نميتونه کاري بکنه |، چون بيشتر بازيکنانشون نااميد شدن...

هافليا باورشون نميشد که بتونن بازي رو ببرن !راوني ها ديگه اميدي نداشتن.برنده ي بازي قطعا ما بوديم.من و کنيگزلي همراه تماشاچي ها شمارش معکوس رو شروع کرديم؛و تضعيف روحيه ميکرديم ، بوقيا نميدونستن اصلاً وقت اهميتي نداره

تماشاچي ها سوت ميکشيدن و گل ميريختن!

-بعله...تيم هافلپاف قهرمان اين مسابقات ميشه!همکارانم آهنگي رو براتون آماده کردن.با همديگه ميشنويم!

...لب کارون...چه گل بارون...ميشه وقتي که ميشينه دلدارم...!

هافلپافي ها که به شدت جو گير شده بودن، داشتن از خودشون حرکات موزون در مي آوردن.همچنان سر خوش بودن که يه دفعه...يه دفعه...

ليسا به همراه اسنيچ طلايي از پشت ديوار بيرون اومد.بلافاصله موزيک قطع شد و سر و صدا ها خوابيد.تماشاچي هاي نا اميد راون، از خوشحالي داشتن بال در مي آوردن.صداي قور قور قورباغه ها همه جا پيچيده بود.قورباغه ها تره ور رو گرفته بودن و هي اونو بالا و پايين مي انداختن.از طرفي، هافلپافيون داشتن بر ضد ما فحش ميدادن و صندلي ها رو به سمت زمين مي ريختن.پيوز در حالي که اصلاً نا نداشت يه گوشه زمين افتاده بود ، مثل اينکه کتک هافليا روش تاثير گذاشته بود و نتونسته بود از جاش حرکت کنه !

هافليا با حرکت زاخي دوباره چماقشون رو بالا آوردن ...


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳ ۲۳:۰۰:۲۶

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: زمین بازی گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


مسابقه بين گريفيندور و اسليترين

* باران مي باريد !

- اينيگو ؟!
- هووم ؟!
- عزيزم با توام !!!
- جانم ! بگو ميشنوم ؟!
- عزيزم دلم ميخواد وقتي حرف ميزنم نگام كني!
- حالا نميشه الان بگي ؟!
- ديگه نه! من فقط به كمي ... و بعد از چند ثانيه مكث كردن گفت: ميرم قدم بزنم !
- جسي! تنها كجا ميري عزيزم !! ... بيرون سرده صبر كن بيام! ... جســــــــي ...
كاپشن مشكي ام را از كمد لباسها بيرون كشيدم، بي اعتنا روي دوشم انداختم و به آرامي شروع به راه رفتن كردم. باران به نرمي مي باريد گويا او هم سعي داشت با سكوتش به من كمك كند. رايحه ي گلهاي وحشي كه با خنكي باران آميخنه بود عطري بكر را پديد آورده بود كه مرا مستِ خود كرده بود. چشمانم را بستم و به راهم ادامه دادم، هميشه وقتي نياز به فكر كردن داشتم به درختِ نارونِ كنار درياچه پناه ميبردم! و امشب، زير اين نمِ باران، آنجا از هر زمانِ ديگري آرام كننده تر بود!


- چرا زيپ كاپشنت رو نبستي ؟! ... يادمه گفتم هوا سرده...
- ممنون! خوبم ، سردم نيست!
اينيگو پوزخندي زد و زير لب گفت:
- آره خوبي! مشخصه...
و من ترجيح دادم سكوت كنم! آرام راه ميرفتيم. من واقعا" خوب بودم! چون او همراهم بود، كسي كه دوستش داشتم!
چند متري بيشتر به آن درخت باقي نمانده بود كه اينيگو جلوم ايستاد، دستام رو تو دستش گرفت و با تعجب گفت:
- جسي تو داري تو تب ميسوزي ! اونوقت ميگي خوبي ؟! ... عزيزم از من ناراحتي ؟!
بهش لبخند زدم، قلبم در حال فشرده شدن بود، با اين حال به دروغ گفتم:
- فشار عصبيه ! چيزي نيست... من خوبم اينيگو! باورت نميشه؟!
اينيگو كه انگار با اين حرفم كمي راضي شده بود، در حالي كه سعي ميكرد آروم باشه، گفت:
- اين ... اين فشار عصبي! ... چرا ؟! ... بخاطر چيه؟
ازش جدا شدم و خودسرانه روي نيمكت خيسِ كنار درياچه نشستم. اينيگو هم اومد كنارم ... بدون اينكه تو چشمهاش نگاه كنم، بدون اينكه خودم رو به خاطر گذشته سرزنش كنم، بدون خيال گفتم:
- فكر ميكني برنده بازي بعدي كدوم تيمه ؟!
- خب كوييديچ قابل پيش بيني نيست! ... تيم شما ، خب چطوري بگم ... بايد يكم بيشتر بجنبه ! ... بخصوص بازي قبلي كه ___ ... !
دستامو جلوش گرفتم! نذاشتم ديگه حرفشو ادامه بده! حتما ميخواست بازي بدم رو به رخم بكشه! ... اما من دليل داشتم. چند دقيقه قبل از مسابقه با جيمز صحبت كرده بودم، بهش گفته بودم. همه چيزو ... اون درك كرده بود !
باز هم سكوت! اين براي چندمين بار در اين يك هفته بود كه افكار مثبت و منفي نسبت به ديگران به ذهنم خطور ميكرد. اينكه منو ضعيف بدونن! ...ابنكه، اينكه... واااي خداي من، چرا اين بغض لعنتي نميشكنه ؟ چرا راحتم نميكنه؟ خسته شدم!!!
اينيگو مات و مبهوت منو نگاه ميكرد، نگاهش طوري بود كه گويا او هم زجر ميكشيد. اما حيف كه با جمله ي آخرش اوضاع را وخيم تر كرده بود. دستان لرزانم را روي صورتم گذاشتم تا ريزش اولين قطره ي اشكم را نبيند. خوشحال بودم كه گريه ميكنم! ... يه خنده ي تلخ!

... فلش بك ...
- هي تو ! اصلا به اين دقت كردي كه گفته بوديم بايد تمام سعيت رو بكني؟! ... تو آبروي ما رو بردي دختر!
- متاسفم جسي! اما انتظارما بيشتر از اين بود!
- چرا ما بايد متاسف باشيم؟! كمترين امتياز رو آورده اونوقت بايد براش ناراحت هم باشيم؟!
- اه ... ميشه دهنتو ببندي و ساكت شي ؟!
... پايان فلش بك ...

صداي هق هق گريه ام را ميشنيدم. ديگر تلاشي براي مهار آن نميكردم. منتظرش بودم و اين انتظار به سر رسيده بود. گويا با اشك هايم تمام حرفهايي كه اين چند روز شنيده بودم خارج ميشدند. اينبار نوبت اينيگو بود كه سكوت كند، موهايم را نوازش ميكرد و هيچ نميگفت.
كمي گذشت! سرم را بلند كردم. ديگر آن دختر افسرده ي نيم ساعت پيش نبودم. سبك شده بودم، حاضر بودم ساعتها در اين هواي سرد بنشينم.
- بهتري ؟!
سرم را به علامت تاييد تكان دادم. بايد كاري ميكردم! ... نميخواستم در نظر ديگران دختر ضعيفي جلوه دهم. من ... من حتما بايد تو بازي آينده بهترين باشم! ... با اين تصميم لبخندي روي لبم نقش بست، اينيگو هم لبخند زد و گفت:
- صبح زود تمرين دارين! نميخواي بخوابي؟
موهايم را از جلوي صورتم كنار زدم، اما به محض اينكه اولين قدم را برداشتم عطسه اي كردم كه خودم را به خنده وا داشت و براي جلوگيري از سرزنش هاي احتمالي اينيگو دوان دوان به سمت خوابگاه دويدم.


.:. دو شنبه - 24 آگوست .:.
با تابش اولين پرتو خورشيدي از خواب بيدار شدم. بدلم به دليل خستگي و سرما كوفته شده بود اما حسِ خوبي كه در قلبم وجود داشت باعث شده بود خيلي زود فراموشش كنم و براي خوردن صبحانه و تمرين آخر آماده زودتر از هميشه شم.
آسمان رويايي بود! صاف و آبي و پرنور، خودم را به ميزهاي طويلِ صبحانه رساندم، به شدت احساس ضعيف شده بودم اين را استرجس كه در همه ي زمانها كنارِ من و ديگر بچه ها بود، گفته بود.
آخرين ليوانِ آب پرتقال را سركشيدم و كنارِ دربِ اصلي منتظر ديگر بچه ها شدم تا اينكه قبل از شروع اولين كلاسش كنارم آمد و برايم آرزوي موفقيت كرد و رفت.


... زمينِ بازي ...
سوزِ سرد و آرامي ميوزيد. آبرفورث دامبلدور ، ، تايبريوس، استرجس، جیمز سیریوس ، ریموس ، گرابلی، و گودریک بودند با لباسهاي قرمز و مشكي سوار بر جاروهايشان به اوجِ آسمان پرواز كردند. با برخورد اولين باد به صورتم حس كردم نفسم داره به شماره ميوفته ، كمي مكث كردم و سرخگوني كه دستم بود رو به آبرفورث پاس دادم و بعد از چند دقيقه كه به جو عادت كردم دوباره بازي شروع شد. خوشبختانه هيچ حرفي در مورد گذشته به زبان جاري نشد و اين شادي من را مضاعف كرده بود. تمرين با پاس هاي ساده و سپس دشوارتر شروع شده بود. استرجس تذكراتي مبني بر هوشياري بازكنان ميداد و آنها را به تمركز و دقت دعوت ميكرد.


بعد از تمرينِ نسبتا" طولاني _ چون تا موقع ناهار طول كشيده بود _ همگي با تمام خستگي به سمتِ خوابگاه راه افتاديم و در بين راه بازيكنانِ تيم اسليترين را ديديم كه براي شروع تمرين آماده ميشوند.
اما من ميتونستم حالت خصمانه اي كه نسبت به من داشتن رو تو چهره شون ببينم!!!


.:. سه شنبه .25 . آگوست .:.
- تموم شد! ... الان كه اينارو مينويسم انگار يه هيپوگريف از روي شونه م بلند شده !! حسِ خوبي دارم ... ووه !
بذارين از صبح شروع كنم. امروز مثه روزاي ديگه نبود. عالي تر از هميشه بود و اين نيروي منو مضاعف كرد. در كمال شگفتي جز اولين نفراتي بودم كه براي صبحانه خوردن آماده بودم. استرجس با لبخند گرمي از من و ريموس استقبال كرد و صبح بخير گفت و به انفاق منتظر بقيه شديم.
- پـــخخخخ !!!
- هي ! منو ترسوندي!
با اين حرفم صداي خنده ي اينيگو بلند شد و گفت:
- متاسفم! اما هيجان براي روحيه ت خوبه .... چشمكي زد و به خنديدنش ادامه داد.
براي اينكه به شوخي ش جواب بدم، صورتم رو سمتِ آبرفورث كه انرژي تمام با مك درمورد مهاجماي اسليترين يعني ايگور و بليز و مورگانا حرف ميزد، برگردوندم! ... اينيگو با دستش چونه م رو گرفت و به سمتِ خودش برگردوند، بهش نگاه كردم لايه اي از خشم و آرامش صورتشو پوشونده بود، توي چشمام نگاه كرد و گفت:
- هميشه چيزي واسه جبران داري ...اما من ميخوام كه بهترين باشي. قول ميدي به گريندل گل بزني؟! ... يكم بعد تو گوشم گفت:
- اميدوارم برنده شين!
با خوشحالي از جام بلند شدم و بهش قول دادم كه جبران ميكنم.


ده دقيقه بعد همراه اعضاي تيم وارد رختكن شديم! همه چيز خيلي عالي بود و عالي تر اينكه هيچ كسي به خاطر گذشته به من تيكه ننداخت.
مشغول بستن بند كفشام بودم كه ديدم جيمز سرش رو پايين انداخته و هر از گاهي بين تماشاچيا رو نگاه ميكنه.
- هي جيمز ! كوييديچ نياز به همراه نداره! منتظر كسي هستي؟!
جاروي نيمبوسش رو بين دستاش جا به جا كرد و گفت:
- تدي ! چند تا نامه براش فرستادم كه جوابِ اميدوار كننده اي دريافت نكردم. اميدوار بودم امروز بازي منو ببينه ... اما ...
سكوتِ تلخي كرد! ... منم سكوت كردم و ترجيح دادم بيشتر وارد حريم خصوصي افكارش نشم.

بلاخره استر فرمانِ حركت رو صادر كرد. همگي در كمالِ هيجان و شادي بعد از آخرين لطيفه اي كه گرابلي برامون تعريف كرد وارد زمين شديم!

تضادِ رنگي كه بوجود اومده بود واقعا" ديدني بود. صداي هياهو و جنب و جوش طرفداراي دو تيم باعث ميشد احساسِ ترس كنم. دستي به موهام كشيدم و سوار جاروي پرنده ام شدم. با برخورد اولين خنكي به صورتم و مانور دادن بچه هاي تيم براي طرفداراي گريف حسِ خوشايندي رو بهم تزريق كرده بود... يه حسِ بكر !


بلاتريكس بادي به غبغب انداخت و به استرجس دست داد و اينطوري بود كه بازي شروع شد! ... يه نبردِ قديمي بين دو رقيب، فراتر از اون يه جنگ !!!

توپ ها به هوا پرتاب شدند، بليز سريعتر از هر كسِ ديگه سرخگون رو تصاحب كرد و پوزخندي رو به آبرفورث كه در همون نزديكي بود زد. با اين حركتِ بليز همگي ما به خودمون اومديم و بازي رسما" شروع شد. از ميانِ سرو صداي تماشاگران به وضوح ميشد صداي گزارشگر بازي رو ميشنيدم كه ميگفت:
- " بليز زابيني همچنان سرخگون رو تصاحب كرده... هي نگاه كنين! اون به سرعتِ باد حركت ميكنه، حتي توپ هاي بازدارنده ي پادمور هم نميتونه جلوي اون رو بگيره ... مورگانا امروز سرحال به نظر نمياد ... سرعتش نسبت به بازي گذشته كمتر شده ، خب ما اميدواريم مشكلِ جدي نداشته باشه ... بليز ريسك ميكنه و سرخگون رو به ايگور پاس ميده ... اووووه ! ... ايگور به جاروي بليز نميرسه و سرخگون معلق ميشه ... سرخگون ناپديد شده ... واي خداي من جسيكا پاتر چطور تونست به اين سرعت سرخگون رو به چنگ بياره! فكر ميكنم ميخواد بازي ضعيفِ گذشته ش رو جبران كنه دوستان! ... جسي پاتر سرعتش رو زياد تر ميكنه و به محض نزديك شدن به تابيروس اون رو بهش پاس ميده... لرد ولدمورت با حالت خصمانه اي بازدارنده ها رو به سمتِ مهاجمانِ حريف پرتاب ميكنه ... اووه نگاه كنين! مك لاگن به آسوني از دامِ بازدارنده ها عبور ميكنه ... بازي به اوجِ خودش رسيده ... تابيروس همراه جسي و آبر مثلث حمله ي خوبي رو تشكيل دادن... بلاتريكس لسترنج آخرين بازدارنده رو به سمتِ مك لاگين پرتاب ميكنه ... هي مك حواستو جمع كن! ... واااووو ... بازدارنده به انتهاي جاروش برخورد ميكنه و تعادلش رو به هم ميزنه، مك سرخگون رو به جسي كه در فاصله ي نزديكتري بود پاس ميده ... اونها به صورتِ موج به پروازشون ادامه ميدن ... چيزي به دروازه نمونده ... جسي بايد سرخگون رو به يكي از سه سوراخِ دروازه پرتاب كنه ! ... گريندل والد به نظر آروم مياد ... حالا جسي اوج ميگيره و پرتاب ميكنه ... گريندل به سمتِ چپ پرواز ميكنه ... اما ... صبر كنين پرتابِ جسيكا به سمتِ راست رفت! ... خداي من ... گريندل فريب خورد ... بازي هيجان انگيز امروز، اولين گل رو بدست آورد... "

- خوشحال تر از اوني بودم كه بتونم توصيف كنم! ... قولي كه به اينيگو داده بودم حالا محقق شده بود و اين اوجِ آرزوي من بود. شادي بچه ها منو شادتر ميكرد، حتي جيمز كه سعي داشت خودش رو شاد و سرحال نشون بده !!

- " خب گريفيندور از اسليترين پيشي گرفته ! ... جسيكا پاتر به دورانِ سابقش برگشته ... هي اين خلافِ مقرراته ، لرد ولدمورت چوبدستيش رو گرفته سمتِ گرابلي پلنك ... استفاده از چوبدستي براي آسيب رسوندن به حريف ... مادام هوچ بايد بهشون اخطار بده ... بله! مادام هوچ سوتش رو براي توقف بازي به صدا در مياره ... لرد از اينكه اخطار گرفته راضي به نظر نميرسه ... اما احترام به قوانين همه لازمه ... گرابلي و مالفوي جدالِ برابري رو پشت سر ميذارن... اسنيچ پرشور تر از هميشه پرواز ميكنه ... اما دو جستجوگر مثلِ شكارچيه حرفه اي براي بدست آوردنش تلاش ميكنن !! "

ابرهاي تيره به آسمون هجوم آورده بودن! ... جنگ بين اونها هم شروع شده بود، اما نتيجه با ابرهاي پر قدرتِ سياه رنگ بود و بارشِ باراني كه به آرامي بر ما مي باريد!

- " بازي كماكان با نتيجه ي 60-70 به نفع سرخپوشانِ گريفيندور دنبال ميشه! ... شيوه هاي عجيبِ بازيكنان اسليترين و اتحادِ جالبشون در روند بازي خيلي موثر بود اما خب نبايد از ريموس پاتر و تلاشهاش براي نخوردن گل بگذريم ! ... جيمز سيريوس بازدارنده اي به سمتِ ايگور پرتاب ميكنه اما به اون نميخوره ... اينبار نوبت اسليترين هستش كه گلِ مساوي رو به ثمر برسونه ... ايگور از بين پادمور هم گذشت و با يك حركتِ چرخشي سرخگون رو وارد دروازه ميكنه ... يه گلِ ديگه براي اسليترين !! "

صداي هياهوي هواداران اسليترين و بيلبوردهايي كه در دستشان بود مثلِ بمبي منفجر شد! ... مدت زيادي از بازي گذشته بود و از چهره ي تك تك ما خستگي ميباريد!... باران با شدت بيشتري بر زمين ميكوبيد... و من خيلي سخت ميتونستم چهره ي روحيه بخش اينيگو رو ببينم! ... تنها چيزي كه ميخواستم اين بود كه گرابلي زودتر تمومش كنه !!

- " يك ساعت از بازي ميگذره اما هنوز هم دو تيم با هيجانِ زياد به مسابقه ادامه ميدن ... اگرچه ما اميدواريم شدتِ باران به روند بازي لطمعه اي وارد نكنه ... مثلِ اينكه سرعتِ اسنيچ بيشتر شده ... دراكو و گرابلي در فاصله ي چند اينچي اون قرار دارند ... واااي نـــه ! خداي من ... اسنيچ ناپديد شد !! ... مالفوي واقعا" گيج ميزنه ... يعني گرابلي اسنيچ رو به چنگ آورد ؟! ... همه ي بازيكن ها منتظره گرابلي و مالفوي هستن ! ... هي هي بالهاي گوي زرين داره تكون ميخوره .... اوووووه گرابلي تونست با يه شيرجه اون رو ماله خودش كنه !... تموم شد . "

آه ! واقعا" كابوس ها تموم شد ! ... گريفيندور تونست يكباره ديگه حريفِ قديم خودش رو شكست بده.
خوشحالي بقيه بچه ها باعث شد تا ضربه اي كه توسط بازدانده ي بلاتريكس به دستم خورده بود رو فراموش كنم! ... اينيگو كه جلوي دربِ رختكن ايستاده بود و باران كاملا" خيسش كرده بود كه محض ديدن ما جلو مياد و نفس زنان ميگه:
- خيلي عالي بود بچه ها ! تبريك ميگم! ... جسي واقعا" ... واقعا" ...
با خنده تو حرفاش پريدم و گفتم:
- بـد ؟!
- نـه ...
- افتضاح ؟!
- اه ! جسي ميخوام بگم خيلي عالي بودي! خيلي...مرسي ...
- !!!


* و باز باران مي باريد !






Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
راونکلاو Vs هافلپاف



زمین تمرین اختصاصی راونکلاو

روزی که راونکلاوی ها با جاروهای آخرین مدلشان در باد سحرگاهی پرواز میکردن یک روز خوب بود.
خورشید طلایی ، به زیبایی نور افشانی می کرد و باد ملایم رداهای آبی و نقره ای ریونکلاوی هارو تاب میداد.

لونا در حالیکه با چوب خوش ساختش مانور میداد فریاد زد.
- خیلی خب! همه چیز درسته. سعی کنین سیستم رو خوب پیاده کنید.
لیسا : سیستم چی بود؟
لونا : 1-3-3 با دفاع خطی و تمرکز روی ضدحمله ها‍!
ریونی ها : اوووو! اووووو!

لونا یک فیگور آرنولدی میاد جلوی بچه ها و شروع به زور زدن میکنه.
- آره دیگه. اینیم ما. هیییین! هوووون!
و این زور زدن ها باعث شد که لونا دست به آب پیدا کنه.
- شما سعی کنید حمله از کناره ها رو تمرین کنید من میرم تا یک دستی به آب بزنم.

و به سرعت به سمت مرلینگاه حرکت میکنه و بقیه بچه های ریون هم مشغول تمرین میشوند.

ده دقیقه بعد

ریونکلاوی ها همچنان مشغول تمرین هستن که یهو در زمین اختصاصیشون باز میشه و یک مرد با پالتوی بلند و عینک آفتابی ظاهر میشه.
زنوف : عه عه! کارآگاه گجت!
مرد : گجت باباته. میدونین من کیم؟
راونکلاوی ها : نچ!
مرد : من یه آدم خیلی گولاخ و ژانگولرم که اومدم رو شما طلسم فرمان پیاده کنم!
راونکلاوی ها : !!!!

در همین لحظه مرد یک چرخی میزنه و چوبش رو در میاره.
- ایمپریو.
مرد بعد از اجرای طلسم روی راونکلاوی ها : خوب به حرفام گوش کنید. توی بازی امروزتون با هافلپاف فقط گل به خودی بزنید. گل به تیم حریف نزنید و اصلا کاری نکنید که شما حتی یک گل بزنید. شیرفهم شدین؟
راونکلاوی ها : بله بله!
و مرد از همون جایی که اومده خارج میشه.

چند دقیقه بعد

فرررررش(افکت کشیدن سیفون)
لونا در حالیکه چشاش باز شده وارد زمین میشه و به جای دیدن چند راونکلاوی شاد و خوشحال و سرزنده چند عدد زامبی که چشاشون به مرغای آسمون راه رفته مواجه میشه.
- هوووووم. چی شده؟

تره ور : ما خیلی خوب تمرین کردیم. اینقدر خوب که الان خسته این و میخوایم بخوابیم.
زمزمه تائید و موافقت بین راونکلاوی ها شنیده میشه.
- آره آره میخوایم بخوابیم!
لونا : بسیار خب. برید بخوابید و خوب استراحت کنید که فردا ساعت شیش صبح با هافلپافی ها بازی داریم.

فردا صبح

یک صبح شاد و دل انگیز. انوار طلایی خورشید از درزهای پرده زربفت خوابگاه راونکلاو وارد تالار میشد و نوید یک صبح دل انگیز رو میداد.
لونا : عرررررر! بیدار شین که وقت مسابقست.
- هییییم.
- بیدار شدیم باو!
- اوووو
لونا : شما چتونه؟

سرمیز صبحانه

شور و اشتیاق در همه جا دیده میشد به جز سر میز ریونکلاو.
لونا : باو یک چیزی کوفت کنین که تو مسابقه به مشکل نخورین.کاساندرا اینقدر با بشقابت بازی نکن! با تو هم هستم تره ور. و تو هم همینطور مرلین...

در همین لحظه سه عدد داف خوشگل میان و از کنار مرلین رد میشن.
مرلین :
لونا : مــــــاع. یعنی اینقدر مرلینگاه رفتن من رو شما تاثیر گذاشته؟

زمین مسابقه

داور بین دو تیم راونکلاو و هافلپاف ایستاده.
- کار غیر اخلاقی ممنوع. شماره دادن ممنوع. استفاده از طلسم ممنوع. کارهای زشت در هوا ممنوع. دست زدن به همدیگه در حال دفاع کردن ممنوع!
و بعد روشو میکنه به طرف دو تا کاپیتان تا متوجه بشه تا از قوانین به طور کامل مطلعن.
- بسیار خب. آماده باشین... ســـــــوت!

دو تیم به هوا میرن و صدای گزارشگر در ورزشگاه مملو از تماشاچی که به دو دسته طرفدار هافلپاف و طرفدار راونکلاو تقسیم شده بودند می پیچه.
- سلام دوستان عزیز. من ام کلثوم، گزارشگر تازه وارد هاگوارتز هستم. در حال حاظر توپ در دست راونکلاوی ها هست. لونا پاس میده به لینی و... اوه خدای من لینی توپ رو مثل بستنی میده دست ریتا اسکیتر! ریتا میره جلو و... گـــــــل! 10 بر 0 به نفع هافلپاف.

صدای تشویق طرفداران هافلپاف چهارستون ورزشگاه رو میلرزونه.
گزارشگر ادامه میده.
آلفرد بلک توپ رو به تره ور میده. تره ور داره میره جلو... اوه دوباره توپ رو داد دست یک مهاجم هافلپاف. نیمفادورا تانکس.

داخل زمین

لونا : دهه! یعنی چی؟ مگه مارو مسخره کردین؟ تره ور دقت کن.

صدای گزارشگر اینبار نیز به گوش میرسه که ندای دومین گل هافلپاف رو میده.
- گــــــل! 20 بر 0 به نفع هافلپاف. حالا دوباره توپ دست هافلپاف افتاده! ریتا میره جلو. حالا با دروازه بان تک به تکه و... خیلی عجیبه... آلفرد میره کنار تا توپ به راحتی هرچه تمام تر در درون دروازه قرار بگیره.

لونا : سان آف اِ...

چندی بعد

حال، تشویق های طرفداران هافلپاف ممتد شده و صدای گزارشگر به سختی شنیده میشه.
- 120 بر 0 به نفع هافلپاف! هافلپاف یک شروع رویایی در این بازی داشته. بی شک راونکلاوی ها حتی آمادگی ناچیزی هم نداشتن و مشخصه که فقط برای باختن به زمین اومدن.

در گیر و دار بازی، در چند متر بالاتر از جریان بازی لیسا تورپین و پیوز در جست و جوی گوی زرین بودن.
پیوز رو به لیسا : خب، خوشم میاد که تحت طلسم فرمانی. لودو خوب کارشو انجام داده. چون تو تحت طلسم فرمانی باید همین که گوی رو دیدی به من بگی یا بگیریش و به من بدیش.
در همین موقع لیسا بدون اینکه به پیوز جوابی بده تلنگری به جاروش میزنه و به اوج میگیره.

گزارشگر : اوه خدای من. گویا جستجوگر تیم راونکلاو یعنی لیسا تورپین چیزی رو پیدا کرده. این بهانه خوبیه که بازی 120 بر 0 باخته رو با 120 بر 150 پیروز بشه. اووووه... لیسا تونست گوی زرین رو بگیره. ولی... اون داره چیکار میکنه؟ اون گوی رو به پیوز داد.

صدای سوت داور شنیده میشه.
- ســـــــــــــوت! به دلیل اینکه بازیکن راونکلاو اول از همه گوی رو گرفت گوی از آن راونکلاوی ها هست. مهم نیست که به چه کسی بعدش برسه. برنده ، راونکلاو است.

هافلپافی ها : وات د هل!
ورزشگاه با فریاد و تشویق ناباورانه راونکلاوی ها از جا کنده میشه.

-----------
نکته کنکوری : مثلا الان لیسا تورپین که جستجوگر تیم ما بود تحت طلسم فرمان بود و بهش فرمان داده شده بود که هرچی میگری میدی دست حریف. خب ایندفعه هم اسنیچ رو گرفت ولی...


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲ ۱۳:۰۷:۰۷

where is my love...؟


سفید نشو تاپیک! پلیز! :shout:
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
گریفندور و اسلیترین:

نقل قول:
تدی ِ بوقی ِ عزیز،
امیدوارم شبی که این نامه به دستت میرسه تو شرایطی نباشی که جغدمو بخوری، البته فدای سرت ها، اما بابا گفت اگه این یکی رو هم گم کنم دیگه برام هدویگ نمیخره. آخه اون فکر میکنه اون جغد سفیده با خال های بنفش که سه ماه پیش واسم خریده بود صاعقه بهش خورد و دومیش که رو دمش کد های زوپس داغ کرده بود رو دامبلدور خورد، اون هنوز هم تصور میکنه اون جغدک آخریه تبدیل به خفاش شده و اسمشو عوض کرده و از کشور خارج شده و داره با یه هویت جدید زندگی میکنه. ولی تدی، تو میدونی که هیچ کدوم از این داستان ها درست نیس و من دیگه نمیتونم لاپوشونی کنم پس خودتو کنترل کن لطفا.

حقیقتشو بخوای سه روز دیگه آخرین مسابقه ی کوییدیچ من در مقابل تیم اسلیترین برگزار میشه، من به همه ی خانواده نامه دادم و ازشون خواهش کردم برای دیدن مسابقه بیان. اما فقط یه نامه از کوییرل دریافت کردم که توش نوشته بود با کمال میل واسه دیدن مسابقه میاد. من واقعا نمیدونم چجوری نامه ی من به اون رسیده؟ در هر حال خیلی محترمانه براش نوشتم که دیر گرفته و من سالهاست ترک تحصیل کردم و الان توی بخش شهرداری وزارتخونه در حال فعالیتم..
اما اینطور نیس تدی، کسی که سالهاست هاگوارتز رو ترک کرده تو هستی نه من، نمیدونم امکانش هس واسه دیدن مسابقه بیای یا نه، اما بهتره که بیای چون نمیخوام ولدک (ولدکو گذاشتنتش خط دفاع تدی! ) باز اون اراجیفو در مورد اینکه تو منو فراموش کردی و برات مهم نیستم و هیشکی دوسم نداره تحویلم بده. میدونم وقتشو نداری، میدونم تدی...میدونم..میدونم! اما خواهش میکنم بیا.
دوستارت، جیمز.


صدای آروغ کوتاهی شنیده شد و پر سفیدی از دهان خواننده بیرون پرید. تد ریموس لوپین کاغذ نامه را زیر پنجه های ظریفش مچاله کرد و نیم نگاهی به قرص کامل ماه انداخت که پشت پنجره ی اتاقش خودنمایی میکرد.

سه روز بعد – سرسرای بزرگ هاگوارتز:


سفیده های نیمرو روی سوسیس وا رفته بود و تخم مرغ ناامیدانه در گوشه ی بشقاب جان میداد، فضا بس بی رحمانه گرم بود و عرق از سر و روی ذرت ها میبارید. چنگال آهنین و عظیم بار دیگر روی بشقاب فرود آمد و بی آنکه هیچکدام از آن ها را با خود همراه کند. دوباره به سمت سفیده ی تخم مرغ رفت و آن را بی هدف زیر و رو کرد...

- جیمز، اگه میخوای به موقع به مسابقه برسی، نباید با صبحانه ات بازی کنی!
با شنیده شدن دیالوگ بالا، دوربین از بشقاب غذا دور شد و جیمز سیریوس پاتر را نشان داد که با بی حوصلگی محتوای صبحانه اش را بهم می ریخت و زیر چشمی به استرجس چشم غره می رفت.

- اگه من نخوام بازی کنم کیو باید ببینم؟
- دوباره شروع نکن! جیمز این بازی برای من واقعا مهمه، همه ی مدیرا واسه تماشای بازی میان، اونا میان تا شاهد برد من باشن! می فهمی ؟!
استرجس با عصبانیت از او دور شد. جیمز چشم هایش را چرخاند و زیر لب ناله کرد. آبرفورث که دور شدن کاپیتان را از او دیده بود متفکرانه به طرفش آمد و کنارش نشست.
- نیم ساعت دیه مسابقه اس جونیور! نخوردی چیزی که...
- گرسنه نیستم.
- جونی بخور جون بگیری جونیور دیه!خراب نکنیا جیمزی، بز ها میان واسه دیدن بازی ها..آبرو ما رو بخر!
-

با دور شدن آبرفورث جیمز سرش را پایین انداخت. محتوای آخرین نامه های تدی را به یاد آورد:

نقل قول:
" جیمز عزیز،
من بلاخره موفق شدم خونه ی مورد نظرمو پیدا کنم و مستقر شم. طرف اول می پیچوند اما بعد که فهمید بنگاه املاک گرگینه ی صورتی رو کی اداره میکنه همون جا پای سند رو امضا کردم...دلم برای هاگوارتز تنگ شده، واقعا دوست داشتم بیام و اولین بازی گریفندور رو ببینم، اما وقت نمیکنم، باور کن. امیدوارم مث همیشه گل کاشته باشی! راستی بابت جغدت متاسفم، روزی که همدیگه رو ببینیم یکی برات می گیریم!"


لبخندی تلخ بر لب های جیمز نشست. بازی اول افتضاح بود، به خاطر حواس پرتی جیمز که در جایگاه تماشاچی ها به دنبال تد ریموس میگشت و از بلاجر غافل بود، دندان های گرابلی و تایبریوس خرد شده و جسیکا از جارویش سقوط کرده بود.

یک هفته بعد از دریافت آن نامه، در اردوی هاگزمید او تدی را پس از مدتها دیده بود.
خوش قیافه تر از زمان دانش آموزی بود و موهای بلندش به رنگ طلایی درآمده بودند. جیمز یک بعدازظهر فراموش نکردنی را با او گذرانده و وقت خداحافظی بغضش را فرو خورده بود. چرا که میدانست به خاطر مشغله های برادرش ممکن است دیدار بعدی سالها بعد باشد.
نامه ی بعدی تدی، جیمز را نگران کرد:

نقل قول:
"جیمز کوچولو،
منو ببخش که دیر جوابتو دادم، اینجا اوضاع واقعا درهم برهمه... من تمام روزمو بیرون خونه میگذرونم و وقتی برمیگردم خونه واقعا نمیتونم بیدار بمونم، چه برسه به اینکه با جغدها درگیر شم تا حاضر شن نامه ی کسی رو که هر ماه سعی میکنه بخوردشون، برسونن. راستی گفتم جغد... متاسفم، باور کن عمدی نبود."


و نامه ی بعدی که آخرین نامه هم بود، او را ترسانده بود!

نقل قول:
" جیمز،
تو میدونی من به خاطر مشغله هایی که داشتم موفق به دیدن اولین بازیت نشدم، الان هم فرقی نکرده و امیدوارم درک کنی که نمیتونم...اما این تنها دلیلش نیس. من دیگه هیچ احساسی به اون مدرسه ندارم جیمز.
الان اگه واردش شم انگار وارد یه محیط غریبه شدم، الان دیگه آخر خطه جیمز، حتی از آخرش هم رد کردم...واقعا دیگه برام مهم نیس...خواهش میکنم ازم نخواه بیام، امیدوارم گریفندور برنده باشه. ضمنا این یکی جغدت از قبلیا خوشمزه تر بود، البته فکر نکن متاسف نیستم ها!"


حالا سه روز از آخرین نامه ی جیمز میگذشت و هنوز جوابی دریافت نکرده بود. از اینکه آن نامه را فرستاده بود احساس ندامت میکرد، از خودش خشمگین بود و کمی هم از تدی.
سر و صدای بازیکنان اسلیترین که از سرسرا بیرون می رفتند او را به خود آورد. از آمدن تدی ناامید شده بود، اگر عجله نمیکرد گریفندور بدون مدافع وارد بازی میشد.

نیم ساعت بعد – زمین کوییدیچ هاگوارتز :

- اوه خدای من، جیمز حواست کجاس؟ خب به نظر میرسه حال ریموس خوبه، استرجس به موقع خودشو به بلاجر رسوند. اگرچه جیمز بهش خیلی نزدیک تر بود و خیلی ساده میتونس دفعش کنه! جسی رو می بینیم که کوافل رو در دست داره، یه پاس به مک و ...

جیمز با شرمساری چشم از جایگاه های تماشاچیان برداشت و با نگاهش از استرجس عذرخواهی کرد. 20 دقیقه از شروع بازی میگذشت و گریفندور با 30 امتیاز تیم برتر زمین بود، جیمز تا آن لحظه دو بلاجر را از دست داده و یک پرتاب افتضاح خودی انجام داده بود که با عکس العمل سریع مک و تعجب حاضران همراه بود.

- ولدمورت با استفاده از سرش و بازتاب نور خورشید باعث نابینایی موقت مک میشه و ایگور به راحتی از موقعیت استفاده میکنه و کوافل رو به چنگ میاره. حالا سه مهاجم اسلیترین حمله میکنن، پاس برای لیدی، دریبل میکنه...روی دو پا روی جاروش می ایسته و کوافل رو به بلیز پاس میده. بلیز از جارو آویزون میشه و با یه لگد توپ رو وارد حلقه میکنه، واو!


کیلومتر ها دور تر از زمین بازی مدرسه و کمی دور تر از دهکده ی هاگزمید، صدای پاقی به گوش رهگذران رسید و جادوگر جوانی با چهره ای عرق کرده ظاهر شد.
تد ریموس لوپین بی معطلی شروع به دویدن کرد.


همان لحظه در ورزشگاه هاگوارتز سومین گل اسلیترینی ها نیز به دست ایگور به ثمر رسید و نتیجه 30 – 30 مساوی شد. هیاهوی تماشاگران ورزشگاه را به لرزه می انداخت و به بازیکنان روحیه میداد، به جز یکی از آن ها... جیمز به سختی خودش را روی جارو نگه داشته بود. چیزی گلویش را می فشرد و چشمانش بی وقفه جایگاه تماشاچیان را می کاوید.
- حالا دوباره کوافل میفته دست اسلیترین...


تدی سراسیمه می دوید، با عجله به جادوگران سر راهش تنه میزد و زیر لب دامبلدور را به خاطر طلسم ضد آپاراتش نفرین میکرد.

صدای بع بع بز های آبرفورث که با اشتیاق صاحبشان را تشویق میکردند تمرکز جیمز را به هم میزد. سعی کرد با پلک زدن پرده اشکی را که جلوی دیدش را گرفته بود کنار بزند و به سختی توانست بلاجری که به خودش نزدیک میشد را دفع کند.

نفس نفس زنان کافه ی سه دسته جارو را هم رد کرد و به ایستگاه قطار سریع السیر هاگوارتز رسید. یک لحظه ایستاد، دست هایش را روی زانو هایش گذشت و نفس گرفت. دیگر چیزی نمانده بود...

- نتیجه ی بازی مساویه، واو اونجارو ببینید! گرابلی سرعتشو بیشتر کرد، دراکو هم دنبالشه! اونا اسنیچو دیدن!

جمعیت نفسشان را حبس کردند و بازیکنان برای چند لحظه بی حرکت ایستادند.
جیمز آب دهانش را قورت داد، اگر گرابلی اسنیچ را می گرفت آن ها برده بودند...

صدای قدم های شتابان تدی در راهروهای خالی مدرسه می پیچید. چند متر باقیمانده تا در محوطه را بر روی کف تالار سر خورد. با عجله در را باز کرد و نسیم خنک دوباره موهایش را به هم ریخت، دروازه ی زمین بازی را میدید و به وضوح صدای تماشاگران را میشنید. هیجانی که در صدایشان موج میزد حاکی از نزدیکی به پایان مسابقه بود...

سر و صدا به اوج خود رسیده بود، حتی صدای گزارشگر به سختی شنیده میشد و بازیکنان هم سوار بر جاروهایشان ثابت ایستاده و به آن لحظه ی نفس گیر چشم دوخته بودند.
در آن میان تنها دو بازیکن به اسنیچ خیره نشده بودند.
جیمز که به دنبال تدی هنوز چهره ی تماشاگران را از نظر میگذراند و بلاتریکس که بی توجه به جستجوگر ها چماقش را بالا برده آماده ی ضربه بود.

- جیــــــــــــــــمز!

پاتر کوچک سراسیمه برگشت، آن صدا را میشناخت!
اما تدی را ندید. ندید که چطور دوان دوان خودش را به نزدیک ترین جایگاه رسانده و فریاد میزد. تنها چیزی که جیمز به محض برگرداندن سرش دید توپ سیاه رنگی بود که با فاصله ی میلیمتری از صورتش تمام دیدش را گرفته بود.

و لحظه ای بعد، صدای سوت پایان بازی و جیغ جیمز با هم شنیده شد. در آخرین لحظه چهره ی پیروزمندانه ی گرابلی را دید که اسنیچ را در دست می فشرد و تدی را که وحشتزده شاهد سقوطش بود.
با دیدن تدی نیشخندی بر لبانش نشست.
جسمش با شدت تمام با زمین برخورد کرده و بی حرکت و خاموش ماند.

توضیح نویسنده :
اخ که چقدر شما بی معرفتین، منتظرین یکی بمیره حلواشو بخورین! بنده عمرا نمردم، فقط بیهوش شدم! پسر بابامم ها! این که هیچی، بابا عله که از تو ابرا سقوط کرد رو زمین هیچیشم نشد!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۳۰ ۲۲:۵۴:۰۳


Re: زمین بازی گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
گریفیندور & اسلیترین

- چی؟ گفتی کی تو تیم اسلیترینه؟

- ولدمورت!

گرابلی که به این صورت به استر نگاه می کرد ، دوباره پرسید :
- اون که شونصد سال پیش از هاگوارتز فارغ التحصیل شده !

استر شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
- بهرحال اعضای تیم اسلی اینان! بلاتریکس لسترنج هم کاپیتانشونه!
تایبریوس در حالی که به برد سالن عمومی گریفیندور که اسامی بازیکن های چهار تیم هاگوارتز و تاریخ مسابقات بروی آن دیده می شد، نگاه می کرد گفت :
- ماشاال... یکی دو تا هم نیستند. ولدی جمعیت مرگ خوارا رو جمع کرده واسه رو کم کنی!

جیمز که به نظر راضی نمی رسید، گفت :
- این ولدیی که من می بینم حتما نقشه ای تو سرشه! برای وقت تلف کنی یا خوش گذرونی پا نمی شه بیاد مسابقه کوییدیچ بده! در نتیجه من که باهاشون مسابقه نمی دم. خود دانید!

آبرفورث هم سری به نشانه موافقت با حرف های جیمز تکان داد و در ادامه آن اضافه کرد :
- جیمز راست می گه! اگه وسط زمین یکی از بلوجر ها تبدیل به یه اژدها بشه و هممونو قورت بده من یکی که تعجب نمی کنم. از این هیئت مرگ خوار هیچ چیز بعید نیست.

اما جسیکا که برق شیطنت در چشمانش موج می زد، در مخالفت با آنان گفت :
- اتفاقا واسه اینکه اونا مرگ خوارن باید حتما مسابقه بدیم و برنده بشیم. ولدی به خاطر شکست چند دوره قبل اسلی از گریف و قهرمانیمون اومده که آبروشونو با یه برد برگردونه. ولی کور خوندن! آخ که چقدر دلم می خواد با یکی از اون بلوجرها سر کچل ولدی رو نشونه بگیرم!

ریموس هم که احساس کرده بود دوباره شده یه پسر 14 ساله و می خواد با جیمز و سیریوس بره یه خراب کاری دیگه گفت :
- درسته. حق با جسیه! جیمز تو هم اگه نمی خوای به عنوان یه گریفی مسابقه بدی، بهتره به عنوان یه محفلی تو زمین باهاشون بجنگی!

استر بعد از بحث وقتی مطمئن شد اعضا برای مسابقه مصمم شدن و مشکلی وجود نداره، با نگاهی به ساعت گفت :
- ساعت شیشه! زمین کوییدیچ برای تمرین رزرو شده. پس بهتره راه بیافتید.


روز مسابقه

خوابگاه پسران گروه اسلیترین

ولدی چشماشو باز کرد و کش و قوسی به دست و پاهاش داد و از روی تختی که به نظر خیلی براش کوچیک بود بلند شد.
چوب دستیشو بلند کرد و شروع به روشن کردن یکی یکی چراغ های توی خوابگاه کرد.
بعد با صدای بلند گفت :
- خب مفت خورا! صبح شده... زود پاشید...بسه...بسه... امروز روز مسابقست... باید زود از خواب بلند شید.

رابستن پتوشو روی سرش کشید و گفت :
- خب مسابقه باشه! به ما چه...

ولدی با عصبانیت :
- چی گفتی؟ روی حرف اربابت حرف زدی؟ کرو... یعنی بزار از اینجا بریم، من می دونم و شماها...همه باید بلند شن! مسابقه تماشاچی می خواد. شماها هم لطف می کنید اون هیکل های تنبل و تن پرورتونو تکون میدید تشریف می آرید ورزشگاه و تیمتونو تشویق می کنید وگرنه...

ایوان زیر لب غرغرکنان زمزمه کرد :
- ولی من کلی تکلیف نکرده دارم!

- گفتم همه! دیگه هم حرف نباشه... وگرنه مجبور می شم قولمو به مدیر مدرسه در استفاده نکردن از طلسم های سیاه و شکنجه بشکنم و به هرکدوماتون یکی تقدیم کنم.

و سپس قبل از اینکه از در خوابگاه خارج بشه به عنوان تأکید اضافه کرد :
- صبحونه هم کمتر بخورید که نای تشویق داشته باشید. می خوام امروز بترکونید!

بعد انگار که چیزی به یادش اومده باشه پرسید :
- راستی گریندوالد کجاست؟
دراکو خمیازه ای کشید و جواب داد :
- فکر کنم طبق معمول توی دستشویی در حال جدول حل کردنه!

چند ساعت باقی مانده به شروع مسابقه به سرعت سپری شد. حالا هر دو تیم پشت درهای بسته منتظر ورود به زمین و شروع مسابقه بودند. ورزشگاه پر از تماشاگر و آسمان هم تقریبا صاف بود. تنها نسیم سردی می وزید.

عاقبت درها همزمان با شروع نطق گزارشگر باز شد.

- با سلام به همه شما عزیزان! دوستداران ورزش جذاب کوییدیچ. سکوی طرفداران اسلیترین مملو از جمعیته. این جمعیت غیر عادی به نظر می رسه. امروز چه خبره؟ هنوز هم داره بهشون اضافه می شه! من که فکر نمی کنم تحت طلسم فرمان به ورزشگاه اومده باشن!

تایبریوس رو به گرابلی گفت :
- شکی نیست که از نبوغاته ولدیه! دوباره طبق معمول با تهدید سرویس کردن دهنشونو و یکی کردن خوار و مادر و هفت نسل پشتشون، می خواد روی ما رو کم کنه!

و سپس نگاه هردو به سمت دراکو و بلیز افتاد که به این صورت به آنها نگاه می کردند.
گزارشگر پس از خواندن اسامی بازیکن ها به شرح وقایع پرداخت :

- خب حالا همه بازیکن ها می خواد به روی هوا بلند شن. اما داور جلوی تیم اسلیترین رو می گیره! چه اتفاقی افتاده؟ بعله مثل اینکه داور می خواد مانع بازی کردن اسمشو نبر بشه. انگار برای اینه که اون یادش رفته لباس تیم رو برای بازی بپوشه!

صدای خنده طرفداران گریفیندور ورزشگاه رو پر کرد :

در همین حال ولدی با عصبانیت فریاد زد :
-چی؟ بزرگترین، سیاهترین و خطرناکترین جادوگر قرن اون لباس مسخره کوییدیچ رو بپوشه؟ تو یه ریزه داور می خوای جلوی منو بگیری؟

و سپس چیزی در گوش داور زمزمه کرد که او همزمان با اینکه رنگش سفید شد به سرعت اعلام کرد مشکلی نیست.

گزارشگر هیجان زده :
- بله بازی با آزاد شدن بلوجرها و اسنیچ و کوافل شروع می شه. توپ با عکس العملی سریع و در عین حال خشنی در دستان بلاتریکسه.میره جلو...به طرف دروازه در حرکته، شوت می کنه اما ریموس توپشو می گیره! حالا...

طرفدارای اسلی : پیپیپ هورااا... پیپیپ هورااا

گزارشگر :
- حالا ریموس کوافل رو به جیمز پاس داد... عجب مهارتی...اما ایگور داره بهش نزدیک می شه... واو... چه غیر منتظره... ایگور اونو با انتهای چوب جاروش می زنه و توپ رو از چنگش در می آره! ... به نزدیک دروازه می رسه و شوت می کنه... گـــــل برای اسلی!

طرفدارای اسلی : دم دروازه می دن عدس پلو... استرجس تیمتو بردار و برو!

در آن سوی زمین جسی در فکر شیطانیه خودشه که یه بلوجر رو می بینه و به طرفش شیرجه می زنه و اونو میگیره. سپس به دنبال ولدی و یه فرصت مناسب، چوب جاروشو به حرکت در می آره و به طرف وسط زمین پرواز می کنه.

گزارشگر :
- استرجس کاپیتان تیم گریف که به نظر از گل خورده ناراحته خودش توپو بدست می آره و به طرف دروازه حریف می تازه. شوت میکنه و گــــــــــل...

اما صدای طرفداران گریف در جیغ و دادهای تماشاگر های تیم اسلی گم می شه : روحیه روحیه عامل پیروزیه!

گرابلی که سخت مشغول جست وجو برای پیدا کردنه اسنیچه تا همین اول بازی کار رو تموم کنه، ناگهان متوجه شی عجیب در گوشه ای از زمین می شه.
به سرعت به طرفش حرکت میکنه و بعد با یه حرکت اونو می گیره! می خواد فریاد بزنه که اسنیچ رو گرفته که همچین که نگاهش بهش می افته به جز یه توپ کوچیکه سیاه رنگ و کثیف چیزی نمی بینه!!

برای همین سریع اونو توی جیبش میزاره و دوباره مشغول جست و جو می شه.

گزارشگر :
- بلیز توپی رو که به زحمت از تایبریوس گرفته بود رو به اسمشو نبر پاس میده. حالا توپ توی دستای اونه. از پشت سر هم آبرفورث داره اونو تعقیب می کنه.

ولدی :
- به چه جرئتی دنبال من می آیی؟ اون برادرت نتونست منو شکست بده حالا تو یه جوجه جادوگر می خوای... آخ...
بله جسی کار خودش رو کرد.

- زدمش ...آخ جون...زدمش... خورد به کله کچلش!

و بعد از لحظه ای کوتاه، ولدی با چوب جاروش به پایین سقوط می کنه و پخش زمین می شه. دراکو که معلوم نبود چرا تا اون لحظه در حال چرت زدن بوده، با این اتفاق با نگرانی به بلیز و ایگور نگاه می کنه.
بلا در حالی که اشک تو چشماشه :
- مای لرد... مـــای لرد!

بلا که خیلی عصبانیه به طرف جسی حرکت می کنه :
- چی کار کردی؟ ارباب منو زدی؟ بگیر...دختره پررو!

و بومب...

دقیقه ای از سقوط ولدی نمی گذره که برای جسی هم پرونده ای در درمانگاه مدرسه برای استراحتی دو سه روزه باز می شه چرا که اون هم بر اثره مشت بلاتریکس کف زمین ولو شد!

گزارشگر :
- حالا نتیجه بازی 50 به 40 به نفعه اسلیترینه.

طرفدارای اسلی : تیم ما قهرمان می شه... مرلین می دونه که حقشه... به لطف مرلین و بچه ها... تیم ما قهرمان می شه ... تیم ما قهرمان می شـــــــــــه... پیــــــــــــــس!

گزارشگر :
- بعله... مثل اینکه دیگه سوخت طرفدارای اسلی تموم می شه و مثل این تریلیهای 18 چرخ، ترمز رو می کشن. در وسط زمین گرابلی و دراکو همچنان به دنبال اسنیچ می گردن و من نمی دونم چرا نگاه های نگران دراکو به بلیز و ایگور تموم نمی شه. مدت زمان زیادی از بازی گذشته ولی خبری از اسنیچ نیست. کم کم داور هم انگار به یه چیزایی شک برده!

داور سوار چوب جارو می شه و یه دور، دور زمین می زنه و با چوب جادویی که توی دستشه یه تفحصی می کنه. بعد از مدتی سوت رو به صدا در می آره... نتیجه بازی 60 به 40 به نفعه اسلیترینه!

داور متعجب و یکم عصبانی :
- اسنیچ گم شده! فعلا بازی مختومه اعلام می شه... بعدا نتیجه بروی برد زده می شه.

گرابلی با شنیدن این موضوع به سمت داور حرکت می کنه و اون اسنیچ قلابی رو بهش می ده و بعد از یه صحبت کوتاه از داور دور می شه و به سمت رختکن می ره.

هر دو تیم هم خسته زمین رو ترک می کنند.

دو روز بعد

آبرفورث در تالار را به شدت باز کرد و در حالی که از شدت دویدن نفس نفس می زد وارد سالن شد.

بچه های تیم که منتظر نتیجه بازی بودند و دور شومینه نشسته بودند، با دیدن آبرفورث هیجان زدن به سمتش میرن ، استر جلوتر از همه :
- چی شد؟ نتیجه رو روی برد زدن؟

آبرفورث چند تا نفس عمیق کشید و گفت :
- از اونجایی که من همیشه دم دفتر مدیر و همون ورا پلاسم به محض اینکه نتایج رو زدن، اونا رو دیدم!

جیمز با عجله پرسید :
- خب چی شد؟ زود باش بگو...

- صبرکنید الان می گم. اول از اسنیپ گم شده بشنوید که اونو توی جیب ردای ولدی وقتی توی سنت مانگو بیهوش بوده پیدا کردن! معلوم نیست چجوری تونسته جای اسنیچ اصلی رو با اون اسنیچ قلابی عوض کنه!مثل اینکه ولدی می خواسته بعد از حسابی خندیدن به ریش ما اسنیچ اصلی رو به دراکو بده! اما خب بعد از ضربه جسی، نقششون نقشه بر آب می شه!
بهرحال تیم داورا اعلام کردن به خاطر این کار اسلیترینیها، اونها از دور مسابقات حذف می شن و برنده مسابقه اخیر، مــــــــا هستیم!


گریفی ها : هوراااا


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۸ ۱۵:۴۲:۰۴

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
هفته سوم مسابقات کوییدیچ !

بازی بین راونکلاو و هافلپاف !

تا سوم شهریور فرصت دارید پست بزنید !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: زمین بازی گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
هفته سوم مسابقات کوییدیچ !

بازی بین گریفیندور و اسلیترین !

تا سوم شهریور فرصت دارید پست بزنید !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
هافل و راون

آنروز قرار بود آخرين دور مسابقات کوييديچ هاگوارتز برگزار بشه، سرسراي عمومي مملو از دانش آموزاني بود که در حالي که صبحانه ميخورند، با صداي بلند ميخنديدند، به هم فحش ميدادند يا بقيه گروه هارو مسخره ميکردند! بعد از گذشت دقايقي، تيم کوييديچ هافلپاف با رداهاي زرد رنگ، درحالي که جاروهاي خودشون رو حمل ميکردند، در ميان هياهو و تشويق اعضاي گروه هافلپاف وارد سرسراي عمومي شدند، هنوز به ميز هافلپاف نرسيده بودند که گابريل دلاکور، با چشماني اندوه بار از بين بچه هاي ريونکلاو بلند شد و درحالي که يک بسته خرما رو تو دستش گرفته بود به سمت پيوز و بقيه تيم رفت!

- عهه... بفرمايين خرما!

پيوز با سردرگمي نگاهي به گابريل انداخت و گفت: هن؟

- عهه! نوه اي عموي زن دايي دوستم مرده! دارم واسش خيرات ميکنم! بفرمايين ديه! عهه...
- آخي... خدا بيامرزش، غم آخرت باشه گابريل جان. نازي. غصه نخور... هعيييي...!

همه ي اعضاي تيم دونه اي يه خرما برداشتند و بعد به بقيه اعضاي هافلپاف ملحق شدند که همچنان در حال تشويق کردن بودند!

گابريل:

...

- به آخرين دور مسابقات چهارگانه کوييديچ هاگوارتز خوش اومدين! اعضاي تيم ريونکلاو وارد زمين شدند... به نظر خيلي خوشحال ميان، حالا بايد منتظر اعضاي تيم هافلپاف بمونيم...

تيم هافل با قيافه هاي عصبي تو رختکن هافپاف ايستاده بودند و هرزگاهي پيچ و تابي به خودشون ميدادند! پيوز در حالي که روي سکو نشسته بود و پاشو روي پاش انداخته بود، کمي خودش رو به سمت جلو خم کرد و گفت:

- يعني چي که آخه همه با هم دستشوييمون گرفته؟

ريتا درحالي که قيافه اش کم کم داشت کبود ميشد بدون اينکه جواب سوال پيوز رو بده داد زد: بيا بيرون ديه نيمفا!

صداي نيمفا از مرلينگاه رختکن به طور خفه اي به گوش رسيد: نميتونم اصلا نميتونم!

سپتيما در حالي که رنگش پريده بود، دولا دولا به مرلينگاه نزديک شد و با صدايي که به زور درميومد گفت: نيمفا داره خطري ميشه!

پيوز دوباره به عصبانيت چشم غره اي به اعضاي تيمش رفت، بعد ناخودآگاه از جاش پريد و دوباره نشست رو زمين!

- تيم هافلپاف واقعا" دير کردند، اين ميتونه ازشون امتياز کم کنه... بله مثل اينکه خانوم هوچ ميخواد بره بهشون سر بزنه...

خانوم هوچ با بيحوصلگي وارد رختکن شد و گفت: هيچ معلوم هس شما کجايين؟ ميخواين مسابقه کنسل شه؟

پيوز درحالي که هول کرده بود سعي کرد از روي زمين بلند بشه، اما منصرف شد و با صداي خفه اي گفت: ببخشين خيلي خيلي ببخشين! الان ميايم، راستش...

- وقتي با من داري حرف ميزني پاشو واستا!

پيوز که کم مونده بود گريه اش بگيره: به جون خودم نميتونم! آخه من نميدونم چي شده که همه اعضاي تيمم يهو با هم...

- يهو با هم چي؟
- اهم... گلاب به روتون! همه با هم اسهال شدن!
- يعني چي؟ چي خوردين مگه؟

قبل از اينکه پيوز بخواد جواب بده، در دستشويي باز شد و نيمفا اومد بيرون، هنوز يه قدم از در دستشويي دور نشده بود که دوباره منصرف شد و ميخواست برگرده تو، اما سپتيما قبل از اينکه کسي عکس العمل نشون بده، دست نميفا رو گرفت و به زور از مرلینگاه بیرون کشیدش و خودش وارد شد، ريتا با ديدن اين صحنه زد زير گريه!

خانوم هوچ: به حق چيزاي نديده

...

اعضاي تيم هافلپاف با چهره هايي رنگ پريده، درحالي که سعي ميکردند عادي راه برن، بعد از يک ربع تاخير وارد زمين کوييديچ شدند، فرياد تشويق هافلپافي ها همراه با هو کردن هاي گروه ريونکلاو فضا رو پر کرد. اعضاي گروه هافلپاف پرچم بزرگي درست کرده بودند که هفت بازيکن کوييديچ روي اون طراحي شده بود.

خانوم هوچ با نگراني نگاهي به پيوز انداخت که با حرکت قاطعانه سر او مواجه شد، به همين دليل نگاهي به کاپيتان تيم ريونکلاو انداخت و گفت: کاپيتان هاي هر دو تيم با هم دست بدن!

پيوز و لونا به سمت هم رفتند تا با هم دست بدهند، سپس خانوم هوچ در سوتش دميد و همزمان اعضاي هر دو تيم از روي زمين بلند شدند و بازي شروع شد.

- بالاخره بازي شروع شد، کوافل تو دست مهاجم هافلپافي هاس، ريتا توپ رو گرفته، اونو پاس ميده به سپتيما، سپتيما در مقابل بلاجري که کاساندرا به سمتش فرستاد جاخالي ميده و حالا با يک حرکت چرخشي ميره به سمت دروازه ريونکلاو، توپ رو پاس ميده به نيمفا و... گل!

صداي فرياد شوق هافلپافي ها ورزشگاه رو لرزوند. نيمفا درحالي که با خوشحالي دور زمين پرواز ميکرد ناگهان پاهاش رو دو طرف جارو طوري جمع کرد که انگار ميخواست جلوي خودش رو بگيره سقوط نکنه، بعد سر جاروش به سمت پايين خم شد و نيمفا در حالي که نفسش بند اومده بود جاروش رو به سمت بالا هدايت کرد.

- ويولت توپ رو پاس ميده به ليني، حالا کوافل تو دست ليني هس که داره به سمت دروازه هافل پرواز ميکنه، سپتيما رو جا ميزاره، حالا با سرعت بيشتري از مقابل بلاجر کينگزلي جاخالي ميده و کوافل رو پاس ميده به تره ور، تره نتونست بگيرش و توپ افتاد دست ريتا که تغيير مسير ميده و به سمت دروازه راون ميره، همچنان با سرعت جلو ميره، به زنوفيليوس که داره به سمتش مياد توجهي نشون نميده و... چرا رفت پايين؟!

همزمان با شيرجه ريتا به سمت زمين، پشت سرش زاخار و سپتيما و کينگزلي هم شيرجه رفتند! ريتا که زودتر از همه رسيده بود، بي معطلي جاروش رو به يه طرف پرتاب کرد و خودش به سمت رختکن دويد، پشت سرش سه نفر ديگه از اعضاي تيم که سعي ميکردند از هم جلو بزنند دنبالش کردند!

پيوز نگاهي به نيمفا و لورا انداخت که انگار منتظر اجازه اون مونده بودند، بعد دستش رو براي خانوم هوچ تکون داد!

- کاپيتان تيم هافلپاف ميخواد که بازي چند دقيقه متوقف بشه، مثل اينکه موافقت شد! حالا بقيه اعضاي تيمشون رو ميبينيم که دارن به زمين فرود ميان، يا ريش مرلين! چه خبره؟

پيوز با عصبانيت وارد رختکن شد و گفت: اين چه وضعيه؟ چرا يهو از جلو خودتون فرود اومدين؟ تو همون چند دقيقه ما سه تا گل خورديم!

ريتا با شرمندگي نگاهي به پيوز انداخت و گفت: آخه خيلي ضروري بود!

همون لحظه در دستشويي باز شد و سپتيما درحالي که عرق پيشونيش رو باز ميکرد اومد بيرون، زاخار بدون معطلي سپتيما رو کنار زد و خودش وارد دستشويي شد!

- اه چه بوي گندي!
- مگه فقط من اونجا بودم؟

بعد از گذشت چند دقيقه تيم هافلپاف دوباره به زمين برگشت و بعد از سوت خانوم هوچ از زمين بلند شدند.

- خوب تيم هافلپاف هم که برگشت، حالا بازي دوباره در دست راونکلاو هست، زنو کوافل رو داره که اونو پاس ميده به ليني، ليني با سرعت جلو ميره، بلاجر زاخار به بازوش ميخوره و حالا توپ تو دست نميفاس! لونا بلاجرش رو به سمت نيمفا پرتاپ ميکنه که به سرش ميخوره، توپ دوباره تو دست ليني قرار ميگيره که بي معطلي به سمت دروازه هافل پرواز ميکنه، ريتا رو جا ميزاره، از مقابل بلاجر کينگزلي جاخالي ميده حالا با سرعت بيشتري به سمت دروازه هافل ميره و... گل! لورا نتونست توپ رو بگيره. 4-1 به نفع راون!

لورا با دلخوري کوافل رو به ريتا پاس داد که خودش رو محکم رو جارو جمع کرده بود، در حالي که زانوهاش رو به کناره هاي جاروش چسبونده بود، کوافل رو زير بغلش گرفت و به سختي به سمت دروازه راون رفت. نور آفتاب چشمش رو ميزد و به همين دليل صورتش رو جمع کرده بود، توپ رو پاس داد به نيمفا که نتونست بگيره و عوضش به دست زنوفيليوس افتاد!

- زنو پاس ميده به ليني، حالا ميخواد حرکت کنه که... ليسا از کنارش گذشت، گمونم اسنيچ رو ديده!

پيوز که هول کرده بود، بلافاصله خودش رو به ليسا رسوند، با عصبانيت ميخواست که از اون جلو بزنه اما به نظر ميرسيد تلاشش براي پرواز سريعتر باعث ميشه که چهره اش لحظه به لحظه کبود تر بشه، اسنيچ دور زد که به نفع پيوز تموم شد، پيوز سر جاروش رو برگردوند و به سرعت سعي کرد بيشتر به اسنيچ نزديک بشه، درست موقعي که دستش سي سانت با گوي فاصله نداشت، فرياد خفيفي کشيد و به سمت زمين شيرجه زد!

- اوه خداي من! پيوز چرا اينطوري کرد؟! بله بله ليسا اسنيچ رو گرفت، راون برد...

بقيه صحبت هاي لي در برابر جيغ و داد راوني ها و ناسزاهاي گروه هافلپاف گم شد، اعضاي تيم که گيج شده بودند دنبال سر پيوز به زمين فرود اومدند که حالا داشت به سمت رختکن ميدويد و دستاش رو از ترس دو طرف بدنش تکون میداد!!

گابر از بين جمعيت: ژوهاهاهاها


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.