بلاتریکس چوبدستی اش را کشید و گفت: چرا همین الان نفری یه آوادا کداورا بهشون نزنیم و خلاص؟
شامپو ایوان به او این طوری (
) نگاه کرد و گفت: چون این جوری دامبول میفهمه که ما بچه های محفل رو کشتیم و مای لرد که الهی قربونش برم اون قدر مهربون و دل نازکه که دلش نمیاد همشون رو بکشه
اما اگه ترن رو دست کاری کنیم خیال میکنن مرگ اونا اتفاقیه!
بلا غمگین شد و چوبدستی اش را در جیبش گذاشت. آن گاه گفت: دلم برا آوادا کداورا یه ذره شده
اینقدر فقط کروشیو زدم چوبدستیم خودش همش واسه خودش کروشیو میزنه! حالا نقشه ی شما چیه؟
ایوان:
رودلف:
بلا:
راب:
یک ربع بعدایوان:
رودلف:
بلا:
رابستن:
فهمیدم! ما دستگیره کنترل سرعت ترن رو برمیداریم تا ترن هیچ وقت واینسته و اونا شوت شن کره مریخ!
- عالیه!
- خیلی خوبه!
- آره خوبه!
- فوق العادست!
- بهتر از این نمیشه!
یک ربع بعد- محشره!
- کروشیو ... کروشیو ... کروشیو! تا فردا میخواین از نقشه این بوقی تعریف کنید؟ نمیخوایدنقشه رو عملی کنید؟
- چرا بلا ولی نقشه رابستن عالیه!
- خیلی محشره!
- فوق العادست!
-
کافیه- بهتره نقشه رو عملی کنیم!
مرگخوار ها به سمت اتاقک مسئول ترن رفتند و پشت درختی در نزدیکی آن پنهان شدند. ساعت 12 نیمه شب شده بود اما جیمز و دیگر محفلی ها باز هم سوار ترن شده بودند. در آن تاریکی به زور میشد آن ها را از هم تشخیص داد. یویوی جیمز از ترن آویزان بود و صدای جیغش بلاتریکس را از رو میبرد! رودلف چوبدستی اش را کشید و به سمت اتاقک گرفت و گفت: اکسیو دستگیره
دستگیره به آرامی از جا درآمد و به سمت او حرکت کرد. رودلف دتگیره را گرفت و با خوشحالی رو به بقیه مرگخوار ها کرد.
- کارت عالی بود!
- خیلی فکر خوبی کردی!
رابستن خواست دوباره از کار رودلف تعریف کند که با چشم غره لا روبه رو شد و ساکت شد. بلا گفت: خوبه حالا میریم یه جا وایمیستیم و شوت شدن جوجه محفلی ها به ته دره گودریک باشیم!
مرگخوار ها ازترن فاصله گرفتند و به آن زل زدند.
5 دقیقه بعد مسئول ترن به اتاقک کنترل رفت تا ترن را که به انتهای مسیر نزدیک میشد را نگه دارد ام ناگهان دید که دسته سر جایش نیست! بالاخره ترن به پایان مسیر رسید اما هنوز با سرعت پیش میرفت. آخرین نیمدایره را که به شکل U بود را طی کرد و به هوا پرتاب شد. جیمز طوری جیغ کشید که در طول عمرش یک بار هم این طور جیغ نزده بود. الان بود که ترن با کله قوط کند و جیمز و تدی که جلو نشسته بودند کاملا متلاشی میشدند.
بلاتریکس قهقهه ای شیطانی سر داد.
2
دقیقه بعدترن همچنان در مسیری به شکل \ بالا میرفت و ذره ای از سرعتش کم نشده بود. اکنون 600 متری از زمین فاصله داشت.
جیمز: من میترسم عمو آبر، یعنی تا کی ما میریم بالا؟!
تدی: یعنی تا فردا شب که ماه کامل میشه هم این ترن بالا میره؟
- نمیدونم. به نظرت چرا این ترن کوفتی سقوط نمیکنه گرابلی؟
- واقعا عجیبه!
یک ساعت بعدترن همچنان بالا میرفت و همه از سرمای شدید بر خود میلرزیدند. آب دماغ جیمز غندیل بسته بود و دست تدی در دماغش که منجمد شده بود گیر کرده بود.
جیمز آرزو میکردند که مثل هر شب لابلای ریش های گرم و نرم دامبل میخوابید.
تدی میترسید که وقتی ماه کامل شد گرگ شود و از آن بالا سقوط کند.
آبرفورت دلش مثل سیر و سرکه برای بزهایش میجوشید که امشب بدون شنیدن قصه او چگونه میخوابند و گرابلی به شدت مشغول فکر بود که چرا ترن همچنان با سرعت ثابت بالا میرود...
هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�