دژ مرگ!همینطور که داشت از پله ها دو تا یکی بالا میرفت، خاطراتش در ذهنش مرور میشد. ناخود آگاه خنده اش گرفته بود. یاد آدم هایی افتاده بود که وقتی به مرگ نزدک میشوند همه عمرشان از جلوی چشمشان میگذرد. نمیدانست چرا میخندد ولی احساس میکرد هر لحظه هم به آزادی بیشتر نزدیک میشود و هم به مرگ.
بالاخره به بالاترین قسمت برج نگهبانی دژ رسید. کمی صبر کرد و نفسی تازه کرد. از پایین پله ها صدای دویدن چندین نفر آمد. فکری کرد و دیواری نامرئی روی در پشت سرش ایجاد کرد. حالا تنها مجرای ورودی برج نگهبانی بسته شده بود و میتوانست کمی با خودش خلوت کند.
یاد شبی افتاد که رفته بودند آلبوس دامبلدور را در هاگوارتز بکشند. آنموقع هم پشت سرشان دیواری نامرئی ایجاد کرده بود تا محفلی ها نتوانند خلوت مرگخواران و آلبوس را در بالای برج به هم بزنند، منتها این دیوار الان برعکس عمل میکرد و جلوی ورود دوستان سابقش را میگرفت!
به کناره برج نگهبانی رفت و دستانش را از هم باز کرد. باد خنک لای موهایش وزید و آنها را شانه کرد. خیلی احساس خاصی داشت، مثل کرمی بود که تا دقایقی دیگر از پیله اش بیرون می آید و همانند یک پروانه پرواز میکند. این پیله عذاب آور را خودش دور خودش پیچیده بود. خودش انتخاب کرده بود که مرگخوار باشد.
صدای پاها و دویدن قطع شد. بنظر میرسید دوستانش به پشت دیوار نامرئی رسیده اند و تلاش میکنند از میان آن بگذرند ...
-------------
همه فکر میکردند آلبوس دامبلدور مرده است. همه راست میگفتند که دامبلدور مرده است. آنها نمیدانستند ذهنشان دستکاری شده است. لرد ولدمورت آنشب خودش شخصا به هاگوارتز رفته بود و دامبلدور ناتوان را اسیر کرده بود. دامبلدور بعد از برگشت از آن غار مخوف خیلی سست شده بود و توان مبارزه نداشت.
لرد ولدمورت در آن شب ذهن همه افراد حاضر در آن مکان از جمله اسنیپ و هری را دستکاری کرد. او یک انسان زنده دیگر را بشکل دامبلدور درآورد و اجازه داد اسنیپ با آوداکداورا او را از بالای برج به پایین بیندازد و اینطور القا شد که پیرمرد افسانه ای مرده است.
ذهن همه افراد حاضر در آن صحنه اصلاح شده بود، جز یک نفر. دالاهوف همیشه نگهبان مخصوص و مورد اعتماد ولدمورت در دژ بود. زندانیان خیلی خطرناک یا زندانیانی که خیلی مقاومت میکردند و اطلاعات نمیدادند بدست دالاهوف سپرده میشدند تا او با سنگدلی خاص خودش آنها را بحرف بیاورد. (آنتونین باز هم خنده اش گرفت، یاد صحنه های خشن فیلم اره افتاده بود)
لرد ولدمورت دامبلدور را به دالاهوف سپرد تا بعد از خارج شدن از محوطه هاگوارتز همراه او غیب شود و به دژ مرگ برود فقط بشدت به او توصیه کرد که دامبلدور را زنده نگه دارد و نگذارد او بمیرد یا خودش او را نکشد.
دالاهوف دامبلدور را همراه خود به دژ برد، او را به یک صندلی بست و سرش را بالا گرفت و گفت:
_ چطوری پیرمرد خرفت؟
دامبلدور آخرین توانش را جمع کرد و به زور چشمانش را گشود. بلطف هوش سرشارش با یک نیم نگاه دالاهوف را شناخت و جواب داد:
_خوبم پسرم، تو چطوری؟ یادته زمانی که در هاگوارتز دانش آموز بودی چندبار خصوصی چی بهت گفتم؟
دالاهوف کمی فکر کرد و گفت:
_ نه یادم نمیاد!
دامبلدور: فرزند عزیزم بهت گفتم که با تام نگرد و جزو دار و دسته اون نباش چون تام داره غرق در جادوی سیاه میشه.
دالاهوف: _من از وضعیتم راضیم. من با این قدرت ارضا شدم. لرد ولدمورت بعد از امشب قویترین جادوگر جهان میشه و بوسیله اون ما مرگخوارا بجهان مسلط میشیم. در ضمن این حرفاتو بعنوان وصیت نامه ت در نظر میگیرم چون تا ده دقیقه دیگه صاحابش! میاد و میخواد بعد از یه کنکاش در ذهنت بکشتت.
دامبلدور: _اولا من از مرگ نمیترسم پسرم. من خودم مرگ را انتخاب کرده بودم. اگه تام هم نمیومد اسنیپ منو اونجا میکشت. اما در مورد تو ببخشید که اینو میگم ولی انگار من تو رو بیشتر از خودت میشناسم آنتونین عزیزم. نه تو واقعا ارضا نشدی و راضی نیستی.
نگاه نافذ چشم های آبی دامبلدور توان کتمان این حقیقت را از دالاهوف گرفته بود. دالاهوف گفت: _خب که چی؟ فرض کن منم از این وضع راضی نیستم. فرض کن حالم داره از این شکنجه ها بهم میخوره. فرض کن از ترس عذاب وجدان یه لحظه نمیتونم چشمامو روی هم بذارم. ولی که چی؟ ...
صدای شکستن چیزی آمد و دستان دالاهوف پر خون شد. او لیوان آب در دستش را اینقدر فشرده بود که لیوان در دستش ترکید! دالاهوف ادامه داد: _عدم رضایت من چه فرقی میکنه؟ من راضی باشم و نباشم ولدمورت کار خودشو میکنه. اون با من یا بدون من بر همه جهان مسلط میشه.
دامبلدور گفت: _ولی حتی اگه اینطورم بشه تو نمیتونی از دست وجدانت در بری. این دلیل نمیشه که تو خودتو به بیخیالی بزنی. همیشه دنبال جبران کارایی که کردی بودی، خب بیا پسر عزیزم این موقعیت! دیگه چی میخوای؟ حتی شاید بتونی بسهم خودت جلوی ولدمورتو بگیری.
دالاهوف: آلبوس ... آلبوس ... آلبوس .. تو چه میدونی چه خبره؟ خیلی وقته دارم به ولدمورت میگم دیگه نمیتونم ادامه بدم و این عذاب وجدان داره دیوونه م میکنه ولی گوش نمیکنه. همین چند شب پیش بود که دوباره ازش خواستم ولی باز هم قبول نکرد که بذاره برم. گفت همه خانواده مو میکشه و خودمم میده یه دیوانه ساز خوشگل ببوسه!
دامبلدور: آنتونین فقط پنج دقیقه از وقتمون مونده. اگه تام بیاد، دیگه همه امیدمون از بین میره. اونوقت دیگه هیچ کس نمیتونه جلوشو بگیره. تو اینو میخوای؟ تو میخوای دنیا تبدیل به یه زندان بزرگ بشه و تو هم بشی زندانبان سوگلیش؟
دالاهوف چوبدستیش را بالا آورد، دامبلدور که فکر میکرد حرفهایش فایده ای نداشته است چشمانش را بست و با یک لبخند باستقبال مرگ رفت ولی چند لحظه بعد احساس کرد دستانش آزاد شده است. دالاهوف با تعجب تمام مشاهده کرد که اخمهای دامبلدور در هم رفته است و از جایش بلند نمیشود.
دالاهوف گفت: _پاشو آلبوس، پاشو فرار کن، مگه تو اینو نمیخواستی؟ پاشو فرار کن و برو یه جا مخفی شو تا کامل خوب شی. تنها کسی که میتونه جلوی ولدمورت بایسته تویی.
دامبلدور: نه پسر عزیزم. اشتباه میکنی، اون فرد هری پاتره نه من. من در هر صورت مردنی ام. این دستمو میبینی که جزغاله و سیاه شده؟ در اثر یه طلسم سیاه اینطور شده. اسنیپ جلوی این طلسم رو با معجونایی که بم داد گرفت ولی گفت این هر روز یه مقدار پیشرفت میکنه و در نهایت منو میکشه. من در هر صورت باید بمیرم.
دالاهوف: چی؟ چی گفتی؟ باورم نمیشه یعنی اسنیپ واقعا به تو وفادار بوده؟ پس چرا امشب میخواست بکشتت؟
دامبلدور: هووم، اگه وقت بود همه قضایارو برات توضیح میدادم ولی وقت نیست ...
دالاهوف برای اولین بار لبخندی زد و گفت: پس وفادارترین یار ولدمورت هم پشیمون شده. پس منم به همون راهی رفتم که اسنیپ رفته. این خیلی امیدوارم کرد.
دامبلدور: خب پسر خوب زود باش منو بکش تا ولدمورت نیومده.
دالاهوف: یعنی چی آخه؟ این یکی رو تا توضیح ندی انجام نمیدم.
دامبلدور: ببین فرزند عزیزم، من در هر صورت میمیرم و تو فکر کردی من دارم برای این بات حرف میزنم که بذاری در برم و فرار کنم، ولی من با خودم گفتم اگه حرفام عوضت کرد که خیلی خوبه و تونستم قبل مرگ یه نفر دیگه م مثل اسنیپ رو نجات بدم اگرم حرفامو قبول نکردی امیدوار بودم عصبانیت کنم تا قبل اینکه ولدمورت سر برسه بکشیم ...
...چون در اینصورت روح من آزاد میشه و بوسیله همین روحم میتونم به هری کمک کنم. حمل بر خودستایی ندون ولی قدرت های خاص جادوییم میگن هری در نبرد نهایی بکمک روح من نیاز داره و اگه نگی دارم پیشگویی میکنم یه چیزی میگه که روحم تو ایستگاه کینگزکراس به هری کمک میکنه. من یه پیرمرد خل و چلم نه؟
دالاهوف: چی بگم آلبوس؟
ولی نگفتی چرا نمیخوای ولدمورت بکشتت و میخوای من بکشمت؟
آلبوس: خب اون نمیخواست روح من آزاد بشه چون فک کنم اونم بوسیله قدرت جادوی سیاه ذهنش فهمیده روح من بعدا یه کمکی به نابود کننده ش میکنه. بخاطر همین داره یه دیوانه ساز با خودش میاره تا منو ببوسه و روحمو از بدنم بکشه بیرون و این روح تا همیشه در جسم اون دیوانه ساز باقی بمونه و نتونه کاری کنه.
دالاهوف همینطور که میخندید چوبدستیش را بالا آورد و برای آخرین بار بصورت خندان پیرمرد مو سفید نگاه کرد و ... آوداکداورا ...
---------------
دوستانش سعی میکردند از دیوار نامرئی جلوی در رد بشوند ولی هر چه سعی میکردند نمیتوانستند. دالاهوف آخرین رشته سفید را بوسیله چوبدستی از شقیقه اش بیرون کشید و داخل بطری رها کرد. چوب پنبه آن را گذاشت و دوباره به آسمان شب خیره شد.
لبخند از لبش محو نمیشد. برایش جالب بود که همیشه چقدر دست و پا میزد و چقدر بیشتر خودش را در داخل این پیله فرو میبرد. هر چیز و هر کسی را که مانع رسیدن او به ولدمورت میشد از بین برده بود و به لرد گفته بود که حاضر است هر کاری بکند تا همراه او باشد ولی نمیدانست همه این ها به ضررش بوده است.
بطری را گوشه ای گذاشت تا شاید روزی یکی دیگر از مرگخواران آن را پیدا کند و در داخل قدح اندیشه، رشته های سفید خاطرات او را ببیند. شاید ... یک جادوگر سیاه دیگر هم باین وسیله نجات پیدا میکرد.
هیچ امیدی برای زندگی کردن نداشت. میدانست که هر کاری هم بکند باز هم نمیتواند فجایعی را که مرتکب شده جبران کند. تنها یک چیز میتوانست مرحمی بر دردهایش باشد. اما ترسیده بود و فکر میکرد توان انجام این کار را ندارد. چیزی که عزمش را جزم کرد این فکر بود که او توانسته بود بزرگترین تابوی زندگیش را بشکند. او توانسته بود از فرمان لرد سیاه سرپیچی کند و حالا هم اگر میخواست میتوانست هر کار دیگری انجام دهد. هر کاری ... حتی اگر به قیمت ... تمام شود.
به بالای ستون های برج نگهبانی رفت، همان جا ایستاد و پایین را نگاه کرد. زمین زیر پایش را دید و از اینهمه فاصله تعجب کرد. احساس میکرد باندازه آسمان با زمین فاصله دارد. چشمهایش را بست و با خنده ای به پهنای صورتش در آغوش آسمان پرید ... طنین یک طلسم آشنا به گوشش خورد ... آوداکداورا ... لرد ولدمورت همان لحظه به پشت دیوار نامرئی رسیده بود و از آن رد شده بود. ولدمورت نمیخواست بگذارد دالاهوف حتی راحت بمیرد. طلسم از دهان ولدمورت خارج شده بود.
دالاهوف احساس کرد در دریا شناور است که ناگهان موجی قوی به صورتش خورد. لحظه ای بعد ... شناور در هوا بود و نیشش باز شده بود. احساس میکرد رها شده است و حالا آزاد در آسمان پرواز میکند. بیچاره تنش گرم بود و نمیفهمید یک جسم انسانی اینطور نمیتواند پرواز کند. او بالا و بالاتر میرفت. روح دالاهوف آزاد شده بود.
همه مرگخواران بالای برج جمع شده بودند و دیدند که چگونه لرد ولدمورت، دالاهوف را در آخرین لحظه خودکشی کشت. تنها کسی که در آن میان میخندید اسنیپ بود. هیچ کس چیزی را که او دیده بود ندیده بود. همان لحظه ای که نعش دالاهوف در میان هوا سقوط کرد او یک پروانه را دید که پرواز کنان به آسمان رفت. دالاهوف از پیله اش بیرون آمده بود. کسی چه میدانست؟ شاید اسنیپ هم میدانست روزی سرنوشت خوبی! شبیه این پیدا میکند.
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۷ ۱۸:۵۵:۱۷