هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۸
#1
چند لحظه بعد ...

جرج: من کلا نمیفهمم ... اگر بازی گوی زرین نداشته باشه پس چجوری میفهمیم که کی برده؟
آرتور: هزار بار گفتم! هر کی بیشتر گل بزنه اون میبره ...
فرد: پس اگر این شکلیه گوی زرین چه نقشی داره تو فوتبال؟
آرتور: میگم تو فوتبال گوی زرین نداریم ...
بیل: خب ما هم فهمیدیم گوی زرین نداره فوتبال ولی اونوقت بازی هیچ وقت تموم نمیشه که!

آرتور: گفتم که بازی وقتیه ... بعد یه مدت تموم میشه!
فرد: اونوقت اگر توی این مدت زمان کسی گوی زرین رو پیدا نکرد چی؟
بقیه: هوووم ... آره .. بعدش چی؟
آرتور

جرج: بچه ها راستی بدون چماق چطوری میشه توپو شوت کرد؟
آرتور: با پا!
جرج!!!!!!!!!
رون: بابا اگر فوتبال توپ بازدارنده نداشته باشه پس چجوری میتونیم بازیکنای حریفو مجروح کنیم یا بزنیم سر و صورتشونو بیاریم پایین یا فکشونو جابه جا کنیم یا دستشونو بکشونیم؟
آرتور: تو فوتبال این فوله ... فوووول!
فرد: فول چیه؟
آرتور: یعنی خطا! شما نمیتونید تو فوتبال سر و صورت کسی رو بیارید پایین!
ملت

جینی: همین دیگه ... هری همیشه میگه اونایی که فوتبال بازی میکنن خلو چلن! حالا میفهمم منظورشو ...
آرتور: هری غلط کرد با تو... دختره بی تربیت!!!

چارلی: از نظر منم فوتبال ورزش بی خودیه و قوانینشم ایراد داره ... عجیبه که ماگولا هنوز نفهمیدن بدون کوافل نمیشه بازی کرد و بدون گوی زرین هیچ وقت بازی تموم نمیشه!
آرتور!!!!!!

پرسی: بچه ها فرض کنین بیست و دو نفر همش دنبال یه توپ اونم بدون جارو و چماق رو زمین الکی بدوئن ...
ملت

رون با قیافه متفکر: یکی بره قلم کاغذ بیاره .... به نظر من ، ما باید همین الان یک اصلاحیه به فدراسیون فوتبال ماگولا بدیم و بهشون گوشزد کنیم که قوانین بازیشون ناقصه ...
جینی: اوه حق با رونه ... بیچاره ها دلم براشون میسوزه ... واقعا این ماگولا باید آدمای خیلی خنگ و نفهمی باشن وگرنه تا به حال چیزی رو که ما توی یک لحظه فهمیدیمو فهمیده بودن...
آرتور!!!!!!!

در همون لحظه در باز میشه و مالی در حالی که یک گرم کن ورزشی پوشیده و یک دیگ هم زیر بغلش زده وارد اتاق میشه ...

مالی: بچه ها ... امروز تمرین چطور بود؟
آرتور: خانم تمرین کدومه با این بچه های نابغمون! ما که هنوز پامونو از خونه بیرون نذاشتیم ... همین پنج دقیقه پیش تازه تصمیم گرفتیم تیم فوتبال تشکیل بدیم!
مالی چپ چپ به آرتور خیره میشه: اوه آرتور ... بچه ها رو نگاه کن ... همشون پوست و استخون شدن انقدر ازشون کار کشیدی بخاطر این فوتبال مسخره ... هیچ میدونی در فوتبال آمادگی بدنی و نحوه تغذیه و بدن سازی و ریکاوری مناسب و افزایش روحیه بازیکنان و تامین آینده یک بازیکن برای یک بازی سالم و به دور از حواشی چقدر مهمه؟

آرتور: مااااااااااااااااااااا ...
مالی: من از صبح دارم با مربی ها و باشگاههای بزرگ رایزنی میکنم ... خوشبختانه آلبوس از قدیم با کاپلو کلاس خصوصی داشته و حالا رابط ما با کاپلو شده و کاپلو هم قبول کرده بیاد و مربی گری تیم رو بر عهده بگیره ... مِسی و زلاتان هم قول دادن همین روزا از بارسا بزنن بیرون و به ما بپیوندن ... تازه همین الان عمه موریل و عمو بیلیوسم تو راه باشگاهن ... اونوقت تووووو! داری به من میگی چی خوبه چی بده؟
آرتور: بله ... ببخشید ... غلط کردم!

مالی: خوبه ... بچه ها از حالا به بعد من مسئول ریکاوری تیمم ... بلند شین سفره رو پهن کنین قرمه سبزی درست کردم بخورین آماده شین که امروز سالن ورزش ماگل ها بازی سختی داریم ...
آرتور: هــــــــن؟ کدوم بازی؟ چه خبر شده؟

همه ویزلی ها گویی سعی دارند مسئله پیشو پا افتاده ای رو به آرتور بفهمونن و آرتور نمیفهمه چشم غره ای بهش میرن و بدون حرف دیگری شروع به زدن قرمه سبزی در رگ های خود میکنن ...

آرتور: آها ... خب منم هم برم دوباره بخوابم ادامه خواب فوتبالمو ببینم ...


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۳ ۰:۴۷:۱۴
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۳ ۰:۵۳:۰۱

تصویر کوچک شده

ماگول ها را دوست میدارم، حتی شما دوست عزیز!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۸
#2
آخرین فصل از دفترچه خاطرات مرگخوار گمنام.

شنیدن صدای قطرات خون، که هر چند وقت یکبار از چانه اش بر زمین چکه میکرد، تنها چیزی بود که در این لحظه به هوشیار بودنش گواهی میداد. جز تاریکی هیچی نمیدید. مدتی میشد که زانوهایش فشاری را که زمین بهشان وارد میکرد؛ فراموش کرده بودند. دیگر حساب روزها یا شاید ماههایی را که در سیاهچال محبوس بود از یاد برده بود. آنقدر به سمت زمین قوز کرده بود که فکر نمیکرد روزی بتواند دوباره صاف بایستد. اما چاره ای نداشت جز اینکه در همان حال باقی بماند.

شاید بعد از آن شکنجه ها کسی فکر نمیکرد که دوام بیاورد اما او مقاومت کرد و حالا بدنش دردناکی سابق را نداشت البته شکنجه بزرگتر که تا این لحظه رهایش نکرده بود درد قلبش بود که به همان تیزی اولین روز، آزارش میداد.

احساس کرد افکارش به همان سمتی سوق پیدا میکند که بیشتر از همه ازش نفرت داشت. برای هزارمین بار آن روزها را به یاد آورد که به عنوان فرمانده ارشد، ارتش مرگخواران را رهبری میکرد. بخاطر آورد که بارها و بارها جانش را در راه هدفشان به خطر انداخته بود و چه کارها که او و هم پیمانانش در آن زمان ها انجام نداده بودند و چه افتخارات که کسب نکرده بودند. اما بعد ...

چیزی افکارش را از هم درید. احساس کرد درب آهنین سیاهچال بر روی لولاهای زنگ زده اش میچرخد. ناگهان نور تندی از داخل حفره تازه باز شده به درون سیاهچال تابید و او از بین چشمان نیمه بازش دو سایه بلندقد را تشخیص داد که از جلوی نور تند به سویش میلغزند.

زیاد طول نکشید تا گره خوردن انگشتان تنومندی را در دو سوی بازوان مجروحش احساس کند. به نظرش رسید در چشم به هم زدنی از زمین فاصله گرفت و لحظه ای بعد در حالی که بر دو پیکر تنومند تکیه داشت؛ پاهایش بر زمین کشیده میشد.

به آرامی سرش را برگرداند و یکی از زندانبان ها را دید. مدت زیادی بود که او را میشناخت. حالا توجه زندانبان هم به او جلب شده بود. پیش از آنکه زندانبان نگاهش را دوباره از او برگیرد توانست آمیزشی از احساسات گوناگون را که در چهره کهنسالش در حال نقش بستن بود؛ ببیند. شاید او هم مثل خودش از چرخه روزگار حیرت کرده بود. آنگاه نگاهش را از او برگرفت و به همکارش در سوی دیگر دوخت. چهره ای سخت و ناآشنا داشت. انگار تلاش زیادی میکرد تا روی کارش متمرکز باشد. زندانبان دوم هرگز به او نگاه نکرد اما مطمئن بود که انگشتان سرد زندانبان بر بازویش محکمتر شدند......



بر زمین سرد افتاده بود و کشان کشان دنبال تکیه گاهی میگشت تا دوباره بایستد. میتوانست ندیده چشمان زیادی را متصور شود که از پشت نقاب هایشان این صحنه را میبینند. آنگاه ضربه دیگری بهش اصابت کرد ... محکمتر از قبل... اینبار با صورت نقش بر زمین شد. دستان لرزانش برای چندمین بار به کار افتادند. میخواستند از زمین بلندش کنند اما ایندفعه جسم سنگینی بر پشتش فرود آمد. بر زمین میخکوب شده بود.

- نه دم باریک! قرار نیست با مهمونمون بد رفتاری کنی! فکر میکنم در این یک سال سوروس چیز زیادی بهت یاد نداده!

احساس کرد سنگینی از پشتش برداشته شد و صدای گامهایی را شنید که ازش فاصله میگیرند. بی درنگ سعی کرد دوباره برخیزد که همان صدای سرد اینبار با لحن توبیخ کننده توجهش را جلب کرد:

- اوه دم باریک ... فکر میکنم یادت رفت جای کفشتو از رداش پاک کنی! البته اشکال نداره چون فکر نکنم دیگه به ردایش احتیاج داشته باشه ...

چند لحظه طول کشید تا متوجه مفهوم کلمات شود، با این وجود باور نکرد یا نخواست باور کند ... خس خس کنان به آرنجش تکیه داد و کمی خودش را بالا کشید تا بهتر بتواند مخاطبش را ببیند ... لرد سیاه با لبخند رضایتمندی بر صندلی شاهانه اش نشسته بود و در حالی که نگاه خیره اش را حتی لحظه ای ازش برنمیگرفت با حواس پرتی مار محبوبش، نجینی را نوازش میکرد.

در حالی که سعی میکرد بیشتر از زمین فاصله بگیرد با صدای ضعیفی که بعد از مدتها برای اولین بار از دهانش خارج میشد به سخن آمد.
- نه! این درست نیست! من مرتکب اشتباهی نشدم!
- اوه چرا ... تو به ما خیانت کردی! تو دیگه نمیتونی مرگخوار باشی! من تو رو از مرگخواران بیرون میکنم ... دیگه به اون ردا احتیاج نداری!

دوباره درد قدیمیَش جانی تازه گرفت، اینبار دردناک تر از همیشه ... گویی از زخمی قدیمی خونی تازه بیرون جهد. احساس میکرد وجودش از خشمی افسار گسیخته پر میشود. در حالی که تک تک سلول های بدنش از ناتوانی شکایت داشتند؛ تمام قوای باقی مانده اش را به کار گرفت و از زمین برخاست. نقشه ای نداشت. فقط میخواست خودش را هرطور شده به لرد سیاه برساند و چرایی اصلی همه اینها را ازش بپرسد. میخواست بداند چرا با او اینگونه رفتار میشود.

همانگونه که تلوتلو خوران جلو میرفت جنبش مبهمی را در اطرافش تشخیص میداد اما بهشان توجه نمیکرد سپس مرگخوار نقاب داری را پیش رویش دید که با سرعت بهش نزدیک میشد. مرگخوار شی ای به دست داشت و آن را با حالت تهدید آمیزی بالا برده بود، احتمالا قصد داشت بر سرش فرود آورد.

میخواست از خودش دفاع کند و اگر در شرایط دیگری بود حتما موفق میشد. اما حالا دیگر برای واکنش دادن زیادی کُند بود ... و سپس ... آن شی با سرعت فرود آمد...


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۲ ۲۰:۵۸:۰۴
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۲ ۲۱:۱۱:۰۴

تصویر کوچک شده

ماگول ها را دوست میدارم، حتی شما دوست عزیز!


Re: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۸۸
#3
خبر فوری .. رعب و وحشت خانه ویزلی ها را در برگرفت!

خبرنگار ما دقایقی پیش اطلاع داد که تجمعی که در خانه ویزلی ها برعلیه وزارت سحر و جادو شکل گرفته بود ساعاتی پیش با مداخله ارتش میلیونی وزارت سحر و جادو به درگیری خشونت آمیزی کشیده شد و هم اکنون هم این درگیری ها در اتاق نشیمن و آشپزخونه ویزلی ها با جدیت هر چه تمامتر دنبال میشود، همچنین درگیری های پراکنده دیگری هم در سایر نقاط خانه ویزلی ها از جمله سقف زیر شیروانی، حیاط پشتی و مرلینگاه طبقه دوم گزارش شده است.

لازم به ذکر است که به محض مطلع شدن از این امر ما ده تا از کارآزموده ترین خبرنگارامونو به محل حادثه اعزام کردیم که از این تعداد فعلا تنها یکی از خبرنگاران برگشته که اونم شدیدا مورد عنایت طرفین دعوا قرار گرفته و در حال حاضر وضعیت این خبرنگار زحمتکش وخیم و بُهت زده گزارش میشود.

به گزارش این خبرنگار (وقتی هنوز گرم بود) بعد از برخورد فیزیکی ای که بین هری پاتر،( فرد برگزیده و جنجالی دهه های اخیر جادوگران و چهره شماره یک دوربین های خبری و محبوب ترین عکس پشت مجلات هفته ای بعد از جومونگ) با وزیر سحر و جادو درگرفته؛ هری پاتر شدیدا مضروب شده و در حالی به خونه ویزلی ها برگشته که از حال و روز خوشی برخوردار نبوده. در پی این حادثه کلیه خاندان ویزلی ها به منظور اعتراض به این حرکت ضد بشری در جهت حمایت از داماد خود با شعارهای پاتر حمایتت میکنیم! تا مینروا وزیره هر روز همین بساطه و پاتر مثل ناموس ما میمونه به جلوی درب ورودی حیاط خونشون ریختند که با مداخله ارتش میلیونی این تجمع به خشونت کشیده شد.

اگرچه شایعات حاکی از آن است که تلفات سنگینی در جریان این درگیری ها به ارتش میلیونی وزارت سحر و جادو تحمیل شده اما وزیر سحر و جادو مینروا مک گونگال در تازه ترین مصاحبه مطبوعاتی خود تعداد ویزلی های معترض رو کمتر از بیست نفر خوانده و آنها را جن خانگی خطاب کرده و این در حالیست که شاهدان عینی جمعیت ویزلی های معترض را میلیون ها تَن تخمین زده اند که همگی آنها نشان های پاتر بوگندو رو به گردن آویخته بودن.

در آخر برای کسب اطلاعات بیشتر و خاتمه دادن به تمام این شایعات و دیدن حقیقت به چشم خود به تاپیک پناهگاه واقع در انجمن محفل ققنوس مراجعه کنید. قضاوت با شماست!


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۰ ۱۷:۱۷:۲۸

تصویر کوچک شده

ماگول ها را دوست میدارم، حتی شما دوست عزیز!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸
#4
1- به چه دليلي خواهان ثبت نام براي عوضيت در الف دال مي باشيد ؟

اولا الف دال نه، الف و! شیطونا غیر از یکی دو تا ممد تمام ارتشتون ویزلیه تازه اسمشم میذارید ارتش دامبلدور تا رد گم کنین؟ به هر حال ... برای مبارزه علیه ظلم و تیرگی پادشاهان سلسله وُلدَوی و اینکه ببینم اصولا اینجای مشکوکی که خانم بچه ها همش توش رفت و آمد دارند کجاست و چجوریاست و با چه آدمایی معاشرت دارن و الخ ....

2- قول بدهيد كه به طور كامل به ارتش وفادار بوده و در همه حال پشتيبان ارتش باشيد .

قولِ قولِ قولِ مردونه!

3- اگر يكي از نزديك ترين دوستان شما، خيانت كند با او چه رفتاري خواهيد داشت ؟

سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم و با مسئله برخورد شخصی نکنم و سریعا این فرد مزدور نزدیکنما رو به عنوان یک عنصر خائن، دستو پا بسته تحویل سران ارتش دامبلدور بدم.

4- در صورت مشاهده ي يكي از افراد جوخه ي بازرسي چه واكنشي نشان خواهيد داد ؟

تا آخرین قطره خونم مبارزه میکنم.

5- نظر خود را به صورت خلاصه در مورد واژه هاي زير بنويسيد :

الف دال » با الف وِ موافق ترم.

كله ي كچل » دِسِر مورد علاقه گراوپی

محفل ققنوس » محل کار خانم بچه ها

گربه هاي آمبريج » بسیار سوزناک و دل انگیز!

زیر شلوار مرلین » خیلی جای خوب و جیگریه و منو خانم بچه ها همیشه موقع راز و نیاز با چنگو دندون بهش میچسبیم و مواظبیم برای خارج نشدن از راه آسلام مرلینی یه وقت اشتباهی رهاش نکنیم.

6- چه طلسمی را به سمت کله کچل یک انسان بدون دماغ میفرستید؟

یعنی یکی با این قیافه قِناص بسِش نیست و بازم باید بزنیم ناقص ترش کنیم؟ خب ... ترجیحا چوبدستیمو میندازم زمین و با کله میرم تو چشمش.

7- به نظر شما چرا ریش آلبوس دامبلدور(مد ظله العالی) دراز است؟

مشکلات ناموسی و فرا ناموسی و خارج از چارچوب قوانین سایت و الخ ....

8- کفن مرده چند تکه است؟

والا در مقابل ما یا کسی نمیمیره یا اگر بمیره قبل از مردن اول پودر میشه که در اون صورتم فقط به جارو خاک انداز نیاز داریم و بس.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۹ ۱۵:۰۱:۱۷
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۹ ۱۵:۰۴:۵۳
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۹ ۱۵:۱۷:۴۶

تصویر کوچک شده

ماگول ها را دوست میدارم، حتی شما دوست عزیز!


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۶ مهر ۱۳۸۸
#5
نام: آرتور ویزلی
سن: حدودا 40 سال
جنس: آقا
گروه: گریفندور
تحصیلات: فارغ التحصیل از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز

چوب جادو: نسل در نسل در خانواده از پدر به پسر رسیده و در حال حاضر اطلاعات دقیقی از محتوای چوبدستی در دسترس نیست فقط میتوان گفت امروزه دیگر از این چوبدستی ها تولید نمیشود.

ویژگی های ظاهری:قدی بلند و لاغراندام، چشم روشن، با کله ای تاس همراه با حاشیه قرمز رنگ، اغلب خندان.
وضعیت مالی: تنگ دست و زیر خط فقر!
شغل: کارمند وزارت با دهها سال سابقه خدمت

گرایشات سیاسی: عضو افتخاری محفل ققنوس، دبیرکل حزب ماگلان بی سرپرست شهر لندن و از حامیان فعال گروه تهوع

علایق: مطالعه بر روی ماگل ها و توانایی آنها، عشق ورزیدن به هری پاتر و غالب کردن هر چه بیشتر اعضای خاندان به وی، دستپخت مالی جان

توانمندی ها: فوق تخصص در سر هم کردن وسایل و اشیای ماگلی، حرص دادن مالی ویزلی، اداره یک خانواده 9 نفره با حداقل امکانات، قدم زدن روی اعصاب کلیه وزیران سحر و جادو

تایید شد!


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی! در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۶ ۱۷:۰۰:۱۳
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۶ ۱۷:۵۳:۱۷

تصویر کوچک شده

ماگول ها را دوست میدارم، حتی شما دوست عزیز!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸
#6
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه

آرتور در خاطرات کودکیش فرو رفته بود. باز هم در همان آسیاب متروک بود و در حالی که برفراز آن تلسکوپ کوچکش را به سمت آسمان نشانه میرفت مصمم بود تا کاربرد این وسیله احمقانه را کشف کند.

دوباره تصویر عوض میشود ... ارتش دشمن به سنگرشان یورش آورده بود و آرتور سعی داشت با اجرای یک طلسم بی ناموسیوس روی یک اجاق گاز دشمن را گول بزند و جان خود و همسنگرهایش را نجات دهد.

باز هم تصویر عوض میشود و حالا شست پای آرتور از سوراخ جوراب پوسیده اش بیرون زده بود و مالی با خشم در حالی که به جوراب های آرتور اشاره میکرد سرش فریاد میکشید.

آرتور با به یاد آوردن آن دوران در حالی که به جوراب های سبز و سفید راه راهش که هم اکنون به پا داشت نگاه میکرد؛ زیر لب لبخندی میزند و در همان حال به خواب میرود.

تایید شد!


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی! در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۵ ۲۱:۵۷:۲۴
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی! در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۵ ۲۲:۰۴:۲۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۶ ۱۲:۱۴:۴۳

تصویر کوچک شده

ماگول ها را دوست میدارم، حتی شما دوست عزیز!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.