هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
هوگو نگاهی به ادوارد انداخت ، دیوار را بیشتر هل داد و با تعجب بیشتری به منظره خیره شد.

ادوارد دستش را بر شانه ی هوگو گذاشت و گفت : یه صف پر از ساحره های جذاب! دیدی چه وزیری داریم؟! اینا همش کلی مدرک میشه!

هوگو که از دیدن آن منظره فکش باز مانده بود ، میخواست سرش را به طرف ادوارد برگرداند که چشمش به پنجره ای افتاد. دوباره به ادوارد نگاه کرد و به پنجره نزدیک شد. باز فک هوگو بر زمین افتاد!

- ادوارد! بیا اینجا رو ببین!

- آره میدونم ، از این پنجره میتونی اتاق لودو رو ببینی.

هوگو فکش را جمع کرد و با دقت بیشتری به حرکات لودو و ساحره ای که آنجا بود نگاه کرد. انگار لودو از آن ساحره بازجویی میکرد. میخواست از ادوارد چیزی بپرسد که با بلند شدن لودو از سر جایش و رفتن آن ساحره ، از پرسش خودداری کرد.

لودو از در پشتی اتاقش خارج و وارد آن محوطه ی پر از ساحره شد. فریاد زد : با عرض پوزش از تمامی ساحره های جیگر! فعلا وقت تمومه! بقیه تون میمونین واسه بعد! می بینمتون!

هوگو که دیگر از کنجکاوی رو به مردن بود ، پرسید : اینجا چه خبره ادوارد؟ لودو با این همه ساحره چیکار داره؟ خب چندتاشم بذاره واسه ما!

- این صفِ بانوی اول مملکت شدنه! لودو از بین اینا یکی رو می پسنده و اون ساحره ی خوش شانس همسر لودو و بانوی اول ممکلت میشه!

هوگو با ناباوری به یکی از ساحره ها اشاره کرد و گفت : عع! این که دوست دختره منه!



Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
هوگو به سرعت چایی ای آماده کرد و به دنبال ادوارد رفت .

ادوارد به آرامی به راه افتاد و به هر جایی که می رسید توضیح کوچکی می داد .

_ این جا سه تا راه مخفی داره یکیش می رسه به آبدارخونه ، یکیش می رسه به دفتر وزیر اون یکی می رسه به دفتر معاونای وزیر .

بالاخره آن ها به دفتر وزیر رسیدن ادوارد گفت : در بزن و بگو براتون چای اوردم .

هوگو فریاد زد : جناب وزیر براتون چای اوردم .

لودو که انگار هول شده بود گفت : یکم منتظر بمون وقتی گفتم بیا تو .

هوگو با ناراحتی ایستاد اما با دیدن پوزخند روی لب ادوارد کنجکاویش تحریک شد.

_ چی شده ؟

ادوارد گفت : بدو این جارو نگا .

هوگو پرسید : کجارو ؟

ادوارد جواب داد : این دیوارو می بینی فشارش که بدی کنار میره و یه پنجره درس می کنه .

هوگو دیوارو فشار داد و با منظره ی عجیبی رو به رو شد ...


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۱

اسلیترین

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۴۹:۳۶
از هاگوارتز
گروه:
اسلیترین
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 505
آفلاین
صندوقچه لرزه های عجیب غریبی کرد و بعدی از مدتی تبدیل به رنگ قرمز رنگی شد . هوگو از ترس کمی عقب تر رفت و به دیوار آبداخونه چسبید . نگاهش به اطرافش انداخت ولی اثری از کسی برای کمک نبود . یاد مادرش افتاد که بهش گفته بود که شغل های وزارت خونه ای عاقبت خوبی ندارن . کاش به حرف مادرش گوش میکرد . صندوقچه لرزه های شدیدی کرد و به رنگ سبز در اومد . کمی به لرزه هاش ادامه داد و بعد به زمین افتاد و آروم موند . هوگو با ترس کمی بهش نزدیک تر شد تا ببینه که چه چیزی در صندوق باعث این اتفاقات شده که ناگهان صندوقچه تکونی خورد و شروع کرد به تغییر شکل دادن . اول دستی ، بعد پا و بعد از چند ثانیه کوتاه تبدیل به یک جادوگر بسیار سفید با لباس سبز و قرمزی شد . هوگو آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد که فریاد بزنه و طلب کمک کنه ولی از ترس صدایی از دهنش بیرون نیومد .

جادوگر به هوگو نزدیک تر شد و لبخندی زد . هوگو متوجه چشمان بی روح و لباس های بسیار قدیمی جادوگر شد ولی نمیتونست حرفی بزنه . با چشمانش به جادوگر همچنان خیره شد و از ترس کمی اشک از چشماش بیرون اومد . جادوگر که متوجه ترس هوگو شده بود ، کمی عقب تر رفت و با صدای خشکی گفت :

-نترس مرد جوان ، من سالهاست که با هر تازه واردی در این اتاق این کار رو میکنم و حتی یک نفر از دیدن من خوشحال نشده .

هوگو خواست چیزی بگه ولی همچنان نمیتونست حرفی بزنه ولی خیالش کمی راحت تر شده بود . از دیوار کمی جدا شد و به جادوگر نزدیک تر شد .

-من ادوارد آبدارچیان هستم . ، سال ها من و خانواده ام در این وزارت خونه خدمت میکردیم تا یک روز خانواده آبدارخونیان پیدا شد و با ما درگیر شد . در اون درگیری همه ما کشته شدیم ولی رئیس اون گروه از خوشحالی عقلش رو از دست داد و به کوه و بیابون فرار کرد .

هوگو بالاخره صداش در اومد و خیلی آهسته گفت :

-پس یعنی شما یک روح هستید ؟

ادوارد به طرف هوگو برگشت و لبخندی زد و ادامه داد :

-بعد از این اینکه رئیس اون گروه به بیابون فرار کرد ، من تنها عضو خانواده بودم که تصمیم گرفتم در این جهان بمونم و تبدیل به روح بشم . هدفم از این کار این بود که بتونم تمام خاطرات خانوادگیم در این آبدارخونه رو به یاد بیارم و بتونم به بقیه افراد کمک کنم .
-اوه خیلی خوبه ، اتفاقا نیاز داشتم به کسی که کمکم کنه راه بیفتم تو وزارت خونه . محل بزرگی هست و تنهایی سخت بود تا همه چیش رو یاد بگیرم .
-سال های زیادی تمام جادوگران و ساحره هایی که در این ساختمون کار میکردن فکر نمیکردن که قدرت یک آبدارچی چقدر هست . همه ما رو نادیده میگیرن و اطلاعی از قدرتی که در دستمون هست ندارن . من امروز به تو این قدرت رو نشون میدم . برای شروع از دفتر خود وزیر شروع میکنیم . یک چایی درست کن و دنبال من بیا .




Re: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۱

هوگو ويزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۰:۳۶ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲
از لینی بپرسید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
*سوژه جدید*

پسرکی با ردایی پوسیده در یک هوای گرم تابستانی در حالی که نور خورشید مستقیما به موهای قرمزش می تابید با چمدانی نسبتا کوچک سبز رنگی وارد وزارت خانه شد.
پاکت نامه ای را از جیب ردایش بیرون کشید و آن را باز کرد و به محتویاتش نگاهی انداخت یک کلید قدیمی زنگ زده و یک نقشه از ساختمان وزارت.نقشه را برداشت و با انگشتش به دنبال آبدارخانه گشت تا بالاخره پیدایش کرد.به سمت آبدارخانه رفت.پس از مدتی به یک در چوبی قدیمی رسید که روی تابلو اش نوشته بود: آبدار خانه.
مدت ها بود که دنبال کار دوم میگشت که توست قدیمی اش لودو به او پیشنهاد کار در وزارت به عنوان آبدارچی را داده بود.
دوباره پاکت را از جیبش بیرون کشید و کلید زنگ زده درون آن را برداشت.کلید را وارد سوراخ در کرد و چرخاند.در با صدای قیژی باز شد.
گرد خاک بیش از اندازه ی درون آبدار خونه هوگو آبدارچی تازه استخدام وزارت را به سرفه انداخت.
هوگو با آستینش جلوی دماغش را گرفت و وارد آبدار خانه شد.
چمدانش را در گوشه ای گذاشت و در آن را باز کرد.در چمدان یک جعبه دستمال کاغذی،چند کیسه چایی و ... وجود داشت.هوگو از میان آن ها دستمال گردگیری اش را برداشت.ولی قبل از شروع کار متوجه صندوقچه ی کوچک روی تاقچه شد که بر خلاف دیگر وسایل آبدارخانه بسیار نو و تمیز بود.ناگهان صندوق شروع به لرزیدن کرد و ناگهان...


همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۱

پروفسور.ویریدیان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۷ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱
از قبرسون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 235
آفلاین
ویریدیان میره رو تریبون و اعلام میکنه-ازدواج حق مسلم جوانانجووناست
بااین حرکت همه جوونا دس میزننو میان دور ویریدی جمع میشن
ویریدی -وام ازدواج

جوونا ماهم میخوایم
ویریدی بایه حرکت دست چند تا نوازنده میاره و شروع به خوندن می کنه
مگه شما ها ملک تجاری نمیخواین-ویلا تو ساری نمی خواین-جارو سواری سواری نمیخواین
جوونابله میخوایم
گراب که ذوق زده شده لودو رو له میکنه می ره کنار ویریدی دست می زنه





پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۱

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
به نام خودم!




سوژه جدید - انتخابات

صحنه سیاهه و صدای وحشتناکی به گوش میرسه ... صدایی شبی به عرعر، شبیه به زجه، شبیه به اره برقی مشنگی!
دوربین یکم میاد عقب و یکم نور میره تو سولاخش و یک چشم چپ مشخص میشه ... صدا چند لحظه قطع میشه و بعد با شدت و قدرت دوچندان به عرصه بازمیگرده
دوربین یکم عقب تر میاد و تصویر پس کله ی مرد پیری رو داریم با ریش و موی سفید و بلند که یک چشم رو گردنش خالکوبی کرده و داره خرناس میکشه.
سپس رول از این قالب کلیشه ای خارج میشه و مث آدم داستان روایت میشه ...


ناگهان چند افگر رنگ و وارنگ از چوبدستی پیر مرد به سمتش شلیک شد و او را مثل هر روز سر ساعت بیدار کرد.
پیر مرد از تخت پایین آمد و رخت خوابش را مرتب کرد و از تنها اتاق وزارتخانه که هنوز سکنه ای داشت و در و دیوارش تار انکبوت نبسته بود خارج شد.
پیر مرد افتان و خیزان خود را به آسانسور رساند تا از وزارتخانه خارج شود و روزنامه ای بخرد و در کافه ای مشغول خواندن شود و وقتش را تا آخر شب پر کند.

سراریدار و آبدارچی وزارت به محض این که از آسانسور پیاده شد با صحنه عجیبی روبرو شد؛ ناگهان جادوگر قدبلندی به همراه تعداد بیشماری جن خانگی وسط سرسرای اصلی ظاهر شدند! جادوگر دست هایش را به هم کوبید تا توجه آن ها را جلب کند و فریاد زد: زود باشید، شما سه تا دسته کار سرسرا رو ظرف ده دقیقه تموم کنید و بعدم به بقیه دسته ها بپیوندید، میخوام تا نیم ساعت دیگه همه طبقات برق بیوفته ... الانه که سر و کله ی خبرنگارای فضول پیدا شه.
جن ها که هر لحظه بیشتر میشدند مثل مور و ملخ دسته دسته در وزارتخانه پخش شدند و به سرعت مشغول تمیز کاری شدند.

پیرمرد خود را به رئیس مجمع تشخیص مصلحت جادوگران یعنی ایوان روزیه که با سرعت و عجله مشغول امر و نهی بود رساند و پرسید
- اینجا چه خبره؟
- خوب شد اومدی، معلومه دیگه انتخاباته! زودباش چند تا از جن هارو بردار ببر آبدارخونه، تا چند دقیقه دیگه بزا میرسن!
- بز ها؟ ینی چی؟
- بزها نه، بزا! اعضای ستاد "برگزاری ضربتی انتخابات رو میگم"

کم کم سر و کله ی جادوگرانی با با ردا و کلاه مخصوص که ظاهرا اعضای ب.ض.ا بودند هم پیدا شد و در جایگاه های مخصوص خود مستقر شدند.
کار نظافت سرسرای اصلی بالاخره به پایان رسید و اجنه با یک بشکن به طبقات دیگر آپارات کردند و سپس سر و کله ی خبرنگار ها پیدا شد.
دوربین ها روی چهره اسکلتی ایوان زوم کردند و چوبدستی ها جلوی صورت او گرفته شد ...

یک ساعت بعد

صف طویلی برای ثبت نام تشکیل شده بود و کسانی که نام نویسی کرده بودند از همان لحظه مشغول مصاحبه و تبلیغ و تشکیل ستاد بودند و توی سرو کله ی همدیگر میزدند.
پرسی گوشه ای از سرسرا با ساحره های جوان عکس می انداخت. روفوس در گوشه ای دیگر کارتن کارتن آبنبات چوبی چیده بود و سعی می کرد بچه ها را جذب ستادش کند. مورفین که جنس اعلا مصرف کرده بود با شور و حرارت از 50 سال خدمت صادقانه به جامعه جادوگری و رشادت هایی که در این دوران به خرج داده بود تعریف میکرد. لی جردن گوشه ای اعلامیه پخش میکرد و وعده احداث استخر میداد. ویریدیان در حال معامله و خرید و فروش رای بود. لودو به همراه گراوپ گوشه ای کمین کرده بود تا اندیداهای دیگر را حذف فیزیکی کند
و آبدارچی از پنجره ی اتاقش شاهد تقلای بی مورد آن ها بود و پوزخند می زد، گرچه هنوز آن ها نمیدانستند که تمام وزرای قبلی را در حقیقت چه کسی انتخاب کرده بود اما بالاخره مثل دوره های قبلی می فهمیدند و نان "بن" بعد از مدت ها توی روغن بود!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
تلق!
کینگزلی در میانه درگیری توسط عده ای ناشناس ( همون شخص 2) به محلی ناشناس منتقل شد!
کینگزلی با چهره ای وحشت زده به چهره های اطراف خودش نگاه کرد. احساس می کرد چنین مکانی رو تابحال توی وزارت خونه مشاهده نکرده.
-من کجام؟ اینجا کجاست؟ آزکابان؟
مینروا که جلوتر از همه و روبروی کینگزلی ایستاده بود، با چهره ای جدی جواب داد:
- آبدارخانه ی اعظم وزارت! اینجا باید برات آشنا باشه جناب وزیر!
کینگزلی با تعجب به ابعاد آبدارخانه ی مملو از جمعیت نگاه کرد !
- ببین ، چیزه! اینجا یکم دست کاری نشده؟
مینروا در حالی که تلاشش برای حفظ چهره ی جدی ش با شکست روبرو شده بود گفت :
- خب ...ام... راستش یه سری تغییرات دادیم اینجا، علاوه بر لوله کشی مجدد، از چپ و راست یه اتاق رو توی اینجا ادغام کردیم، البته یکیش اتاق نبود، سالن کنفرانس وزارت خونه بود!

کینگزلی نگاهش را بین چهره های اطرافش رد و بدل می کرد. هنوز گیجی وقایع اخیر ... چیز ! هنوز گیج بود کلاً!
- یکی اینجا هست به من بگه چه خبره؟
-من می گم!
لینی از کنار ظرف شویی شروع به صحبت کرد:
-ببین، جریان اینه که مرگخوار ها از قانون جدید تو استفاده کردن و تو ظاهر مشنگ ها به وزارت نفوذ کردن! اصلا بزار خلاصه بگم، گند زدی!
مینروا صحبت لینی را ادامه داد:
- تنها جایی که از دست اونها در امان مونده همینجاست! به خاطر همین ما اسم اینجا رو گذاشتیم "آبدارخانه رهایی" !
در همین حین صداهای مخوفی از بیرون آبدارخانه به گوش رسید...

=====
یکم حس کردم خیلی از آبدارخانه داشت دور میشد!
بعد مدت ها پستیدم، اگه کیفیت نداره ببخشید و اینها!


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰

الفیاس دوجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۹ شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 47
آفلاین
مگه بد گفتم يعني كسي نمي خواد جلوي اسمش رو نبر وايسه?
ولي اونا به حرفش گوش نمي دادند به اين خاطر كه اونا ادم هاي معمولي نبودند اونا مرگ خوار بودند
كينگزلي:(صداي سرفه) نامر...دا چند..نفر به ي...ك نفر
شخص:5نفر به يك نفر هه هه هه
شخص چوب دستي اش را بالا اورد
شخص:آواكادو
شخص شماره ي دو :(به سمت شخص)استيوپفاي
خاك زيادي به هوا رفته بود
شخص 2 :كينگزلي بلند شو بريم
كينگزلي:تو كي هستي
شخص 2 : من ......


از خانم رولينگ متشكرم كه همه ي مان را آفريد

---------


Re: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!

این فریاد کینگزلی بود که با دیدن شخص روی صندلی به هوا رفت!

- یعنی من تمام مدت به حرفای تو گوش میدادم؟! نــــه!

شخصی که روی صندلی نشسته بود، شخصی بود با پوست بسیار سفید، سر کاملا بدون مو، صورتی بدون بینی، انگشتان کشیده ی استخوانی، ردای مشکی بلند. در کل آدم خوش تیپی بود.آن شخص با صدایی بیروح تر از همیشه گفت:

- درسته ! ما اینیم دیگه!

کینگزلی بسی بسیار ناراحت بود بنابراین به سرع از اتاق بیرون زد.

دم در وزارتخونه


- ما اعتراض داریم! ما اعتراض داریم!:ylosser:

کینگزلی ناگهان در میان مردم ظاهر شد و فریاد زد:

- ملت شورش کنین بر علیه سیاهی! بر علیه اسمشونبر که پشت همه ی این ماجرا هاست!

اما مردم بدون توجه به حرفای کینگزلی به سمت او حمله بردندو شروع به کتک زدنش کردند...



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]مینروا مک گونگال به دستور مدیرا از کارش برکنار میشه و به جاش کینگزلی که تو آبداخونه کار میکرده وزیر میشه. مینروا که بعد از برکناری به دستور کینگزلی آبدارچی شده میخواد با سم ریختن توی نوشیدنی کینگزلی اونو بکشه که کینگزلی میفهمه. مینروا هم کلا بیخیال قضیه میشه. از طرفی وزیر همه رو وادار کرده سخت کار کنن و اگه درست کار نکنن بعد از کار شلاق میخورن و میخواد قانونی وضع کنه که از 3 صبح تا 2 شب کار کنن که ملت تصمیم میگیرین شورش کنن. وزیرم نقشه میکشه و میگه میتونین کار نکنین چون از این به بعد مشنگ هایی که ذهشنون اصلاح شده 18 ساعت کار میکنن ...[/spoiler]

- نه! مگه میشه؟

- امکان نداره!

- دولت مشنگی نمیذاره.

- شاید نمیفهمن!

- پس ما چی؟

همهمه ای در وزارت خانه ایجاد شده بود و هیچ کس نمی توانست وقوع چنین اتفاقی را حقیقت بداند. چند دقیقه ای به همین شکل گذشت و همه با صدای بلند به اعتراض می پرداختند که کینگزلی فریادی کشید و باعث شد همه ساکت شوند.

کینگزلی با بدجنسی گفت: شما گفتین کار نمیکنین؟ شورش میکنین؟ از دستورات من اطاعت نمیکنین؟ مشکلی نداره! منم به شما آزادی رو دادم، دیگه نیازی نیست اینجا کار کنین. شما میتونین هرجا میخواین برین کار کنین.

بعد از اتمام جمله ی کینگزلی دوباره سر و صدای ملت بالا رفت، اما با باز شدن در وزارتخانه و وارد شدن تعداد زیادی مشنگ به صف، دوباره ساکت شدند و با قیافه هایی حیران به آن ها خیره شدند.

- تو نمیتونی این کارو بکنی!

- جامعه ی مشنگی نمیذاره!

- این بی قانونیه!

کینگزلی بدون توجه به آن ها پوزخندی زد و بعد از دعوت آن ها به سکوت دوباره گفت: مگه این همون چیزی نبود که میخواستین؟ باید شکرگزار من باشین که آرزوتونو برآورده کردم. حالا هم برین بیرون!

به دستور وزیر، اندک طرفداران جادوگرش در وزارتخانه، با جادو شروع به دور کردن کارمندان وزارتخانه کردند و دقیقه ای بعد درون وزارتخانه خالی از آن ها شده بود، ولی خارج از وزارتخانه آن ها همچنان دست از کارشان بر نداشته بودند و سعی در انجام شورش داشتند.

شب، اتاق کینگزلی

- قربان من کاری که خواستین رو انجام دادم. مشنگ ها الان اینجان و کارمندا هم توانایی ورود به وزارتخونه رو ندارن. حالا هدفتون از این کارو میگین؟

کینگزلی مستقیم به مردی خیره شده بود که روی صندلی که پشتش به سمتش بود نشسته بود. وزیر منتظر پاسخی از سوی او ماند.

صدای بیروحی گفت: نقشه اینه!

چشمان کینگزلی چرخش آرام صندلی را تشخیص داد. چهره ی شخص حاضر روی صندلی در حال نمایان شدن بود ...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.