صبح روز اول مهر نود و پنج سال پیش با نوازش های پدرانه ی کمربند بابا ماروولو از خواب بیدار شدم. با دست و روی نشسته و چشم های کاملا بسته ردای پاره ای که از سالازار بهم ارث رسیده بود و به تنم زار می زد رو پوشیدم. ننه مارووله یه چیکه ماست مالید رو یه تیکه نون خشک و با یه خروار کتاب که دست نویس سالازار بود، ریخت توی گونی و داد دستم. بعدش بابا ماروولو با یه اردنگی از خونه پرتم کرد بیرون و در رو پشت سرم به هم کوبید و از پشت در داد زد: "دیگه بسه هر چی ریختم تو شکمت. از امروز میری پی زندگی خودت و مستقل میشی. تا هفت سال دیگه که دَرست تموم بشه نمیخوام ببینمت."
و من در حالیکه مروپ کوچولوی زشت با چشمای چپش از پشت پنجره برام شکلک در می آورد راه هاگوارتز رو در پیش گرفتم.
اولین روز مدرسه آغاز شده بود.
زمان ما خبری از اتوبوس شوالیه و قطار و اینجور سوسول بازیا نبود. اونایی که وسعشون می کشید تسترال و هیپوگریف سوار می شدن و ما بدبخت بیچاره ها هم باید با پای پیاده سفر می کردیم. جارو و آپارات هم هنوز کشف نشده بود. با پای پیاده راه افتادم. روزها راه می رفتم و شب ها بالای درخت ها یا توی خرابه ها می خوابیدم. یه شب که تو یه کاروانسرای قدیمی خوابیده بودم، راهزن ها ریختن سرم و تا می خوردم زدنم و بعد هر چی داشتم و نداشتم رو ازم گرفتن و چون دیدن هر چی که ندارم از هر چی که دارم بیشتره، دوباره ریختن سرم و یه فصل دیگه کتکم زدن و رفتن.
در مسیر هاگوارتز بارها و بارها از کوه ها عبور کردم و زیر بهمن ماندم. از جنگل ها عبور کردم و طعمه ی گرگ ها شدم. از دریاها عبور کردم و غرق شدم. از صحراها عبور کردم و گم شدم. حتی یکبار در یک روستای سر راهی طاعون گرفتم و جسدم توسط مردم روستا سوزانده شد!
اما بالاخره و پس از مرارت های بسیار پس از چهار ماه پیاده روی به هاگوارتز رسیدم.
اون روزا هنوز راهنمای سال اولیا و این قرتی بازیا نبود. از جنگل ممنوعه که اون زمان تازه نهال درختاش رو می کاشتن رد شدم و از بستر دریاچه که هنوز تازه داشتن آبگیریش می کردن گذشتم و به ساختمان نیمه کاره ی قلعه ای که هنوز داشتن روش بنّایی می کردن رسیدم.
وارد قلعه شدم. همه جا خلوت بود. پرنده پر نمی زد. رفتم پیش یه بابایی که ظاهرا سرایدار مدرسه بود و گفتم:
- سلام بابای مهربون مدرسه! من کلاس اولیم. جشن شکوفه ها تموم شده؟
- علک سلام پسر بابا! جشن شکوفه ها که تموم شد هیچی. شکوفه ها میوه شدن و میوه ها رو چیدن و برگ درختا زرد شد و ریخت و درختا به خواب زمستونی فرو رفتن. الانم کریسمسه. همه رفتن تعطیلات.
هول برم داشت. اونقدر که گلاب به روتون کم مونده بود شلوارم رو خیس کنم. با تته پته گفتم:
- ولی باباجونم! بابای خوب و مهربون مدرسه! برای من از هاگوارتز جغد اومده. من باید ثبت نام کنم. اگه بابام بفهمه دیر رسیدم پوستمو زنده زنده می کنه.
بابای مدرسه دستی به ریش درازش کشید و گفت:
- ببین پسر بابا، الان که دیگه ثبت نام نمی کنن. تو برو ترم بهمن بیا، شاید ثبت نامت کنن.
- کجا برم بابای مهربون! ما خونه مون دوره. بابام گفته تا هفت سال راهم نمیده. یه کاری برای ما بکن.
بابای مدرسه دوباره دستی به اون ریش منحوسش که الان خیلی برام آشنا میزنه کشید و گفت:
- پس باید همینجا بمونی تا تعطیلات تموم بشه. چون گروهبندی نشدی، فعلا خوابگاه نداری و چون دیر رسیدی از قوانین هاگوارتز تخلف کردی. پس تا آخر تعطیلات مهمون مایی! آلبوس! بپر پسرجون! بیا دست و پای این نفله رو ببند، بندازش تو سیاهچال دانش آموزای خاطی تا ترم بهمن.
بچه ی سرایدار با یه ریش بلند و سیاه و دماغی که به نظر می اومد حداقل دوبار شکسته جاروی زمین شور و سطل آب رو انداخت کنار و بدو بدو اومد تا اوامر باباش رو اجرا کنه.
من رو تا دو هفته در سیاهچال های هاگوارتز به زنجیر کشیده بودن. در روز یه چیکه ماست می مالیدن رو یه تیکه نون خشک و می دادن بهم که برام عادی بود. در طول روز هم فقط یه بار بهم اجازه می دادن که برم دست به آب که بعد از دو روز اونم عادی شد. ولی چیزی که هیچوقت برام عادی نشد پرحرفی های مالیخولیاگونه ی پسر بابای بدجنس مدرسه بود. آلبوس از ظهر که کاراش تموم می شد، می اومد کنار قفس من می نشست و از افکار عجیب و رویاهای دور و درازش برام می گفت. مثلا می گفت:
- گانت! من دوس دارم بزرگ که شدم یه جادوگر بزرگ بشم. گرچه الان فشفشه ام ولی شنیدم یه جادوگر به اسم فلامل هست که می تونه با سنگ جادوش هر فشفشه ای رو درمان کنه. بعدش که درمان شدم درس هام رو جهشی می خونم و میرم جادوی سیاه یاد می گیرم. بعدش هم معلم هاگوارتز میشم و بعد از مدتی با یه شبه کودتا مدیر رو از سر راهم برمی دارم و خودم به جاش می شینم. یه روز میرم توی یتیمخونه های لندن می گردم و یه بچه ی زرد و زار پیدا می کنم و میارمش هاگوارتز که شاگرد خصوصی خودم بشه. بعد به طور غیرمستقیم بهش جادوی سیاه یاد میدم و از راه درست منحرفش می کنم تا تبدیل به یه جادوگر بدذات و شرور بشه. بعدش باهاش می جنگم و می کشمش. جادوی سیاه رو به طور مخفی گسترش میدم و به طور آشکار باهاش مبارزه می کنم. همه ی این کارها رو انجام میدم تا اسمم به عنوان بزرگ ترین جادوگر سفید تاریخ روی کارت های شکلات قورباغه ای ثبت بشه. دوهاهاهاهاها!
این بچه سرایدار مریض بود! آره، یه مریض بی اراده! اون سعی داشت با خیالبافی هاش زندگی نکبت بارش رو فراموش کنه اما متاسفانه یا خوشبختانه فکر نمی کنم تونسته باشه افکار بیمارگونه اش رو عملی کنه. امروز دیگه خبری ازش ندارم.
بگذریم... تعطیلات تموم شد و بابای مدرسه من رو برد به دفتر مدیر تا گروهبندی بشم. در راه دفتر، بابای مدرسه کلی تهدیدم کرد که اگه از مهمان نوازی بی نظیرش به مدیر حرفی بزنم، طلسمی رو روم اجرا می کنه که تا آخر عمر هر شب خواب بابای مدرسه و پسرش رو ببینم.
بالاخره رسیدیم به دفتر مدیر مدرسه. اون زمان خبری از اژدر سنگی و اسم رمز و این لوس بازیا نبود. در زدیم و رفتیم تو.
مدیر مدرسه که مرد متشخص و خوش لباسی بود پشت میز بزرگی نشسته بود و با یه پسربچه ی همسن من که یه گربه ی پیر و فرتوت تو بغلش داشت صحبت می کرد:
- پسرم، آرگوس. خیلی مواظب خودت باش. استعداد جادوگری تو می تونه باعث حسادت خیلی ها بشه. شنیدم تازگیا یه جادوگر به اسم فلامل اومده که می تونه قدرت جادویی یه جادوگر رو ازش بگیره و به یه فشفشه منتقل کنه. حالا برو سر کلاست و درس هات رو با جدیت بخون تا باعث افتخار من بشی. خانم نوریس رو هم بذار روی میز. این روزا دیگه وقت سوختنشه.
پسرک که لباس آراسته ای تنش بود، گربه رو روی میز گذاشت. مودبانه دست پدرش رو بوسید و از دفتر بیرون رفت.
ناگهان گربه ی روی میز آتش گرفت و تبدیل به خاکستر شد و بعد خاکسترش تبدیل به تخم شد و از داخل تخم یک جوجه گربه بیرون آمد. تو کف شعبده بازی گربه بودم که بابای مدرسه گفت:
- پرفسور فیلچ! گانت رو آوردم. همون که دیر رسیده بود.
پرفسور فیلچ از پشت میزش بلند شد، به طرف من اومد و با مهربانی من رو بغل کرد:
- اوه! پسر بیچاره! حتما خیلی ترسیدی و فکر کردی دیگه ثبت نامت نمی کنن. نگران نباش. الان که گروهبندی بشی دیگه رسما دانش آموز هاگوارتز خواهی شد. امیدوارم در طول دوره ی تعطیلات از اقامت در خوابگاه اختصاصی مهمانان خسته نشده باشی. هرچند با امکاناتی مثل استخر و سونای اختصاصی و منوی غذای همیشه آماده از 120 کشور جهان و خدمات شبانه روزی هفت جن خانگی ماهر و امکانات تفریحی- ورزشی جادویی فکر نمی کنم بهت سخت گذشته باشه. مگه نه پرسیوال؟
- بله پرفسور! تمام تعطیلات خودش رو توی خوابگاه اختصاصی مهمونا حبس کرده بود و بیرون نمی اومد.
پرسیوال نگاه موذیانه ای به من انداخت که مجبور شدم با حرکت سر، حرفش را تایید کنم.
پرفسور فیلچ یه کلاه شیک و تر و تمیز گذاشت رو سرم که تا جلوی چشمام رو گرفت. ناگهان صدای مرموزی توی گوشم زمزمه کرد:
- ای بابا! هنوز تازه گروهبندی کرده بودم که! دوباره سال جدید شروع شد؟
- پرفسور فیلچ! شمایید؟
- فیلچ کیه بچه جون؟! من کلاه گروهبندی ام. اوه! خدای من! تو نواده ی سالازاری که اومدی هاگوارتز؟
- په نه په! نواده ی ملکه ی انگلیسم، اومدم واسه جشن عروسیم کلاه انتخاب کنم!
- بذار ببینم. باید برات گروه انتخاب کنم. پخمگی هافلپاف، کله خرابی گریفندور و تیزبازی راونکلاو رو داری اما از اونجایی که روی پیشونیت نوشته در آینده از این استعدادهات در راه نادرست سوداگری مرگ استفاده می کنی و خانواده ها رو از هم می پاشونی و بلایی خانمان سوز به جون مشنگ ها میندازی و از طرفی هم جد بزرگت دستکاریم کرده که نواده هاش رو تو گروه خودش بفرستم، گروه تو میشه
اسلیترین.
و به این ترتیب من رفتم به گروه اسلیترین و بهمن ماه نه سال بعد (سال پنجم رو دو بار رفوزه شدم!) با معدل 10.01 از مدرسه ی عالی جادوگری هاگوارتز فارغ التحصیل شدم.