باد موهای طلایی اش را به بازی میگیرد ، نفسی عمیق میکشد ، افتاب چشمان ابی اش آزار میدهد ، سرش را بر میگرداند ، شخصی را میبیند که به سرعت به او نزدیک میشود از مو های بلند طلایی اش خواهرش را میشناسد ، فلور به هر زحمتی که شده خودش را به خواهرش می رساند و نفس نفس زنان سعی میند چیزی بگوید.
- گابریلا ، گابریلا ...
- اتفاقی افتاده ؟ چیزی شده ؟ چرا اینقدر پریشونی؟
-امشب .....امشب.....
- م...
فلور پس از لحظه ای درنگ و نفسی تازه کردن میگوید
-گابریلا ، تمام این مدت اینجا بودی؟احتمالا مهمونی امشب رو هم فرراموش کردی نه؟
-مهمونی !!!
گابریلا پس از لحظه ایی درنگ گویی که یک دیوانه ساز دیده باشد رنگش سفید میشود
-ای وای، من به طور کامل فراموش کرده بودم
و بی مقدمه شروع میکند به طرف دروازه های قلعه دویدن و به سرعت خودش را به اتاقش میرساند و به ساعت نگاه میکند
- خب ساعت چهاره وقت زیادی ندارم باید تا ساعت هفت سریع اماده بشم
گابریلا بار دیگر به ساعت نگاه میکند و زمانی که میبیند ساعت شش است نفسی ارام میکشد و خیالش راحت میشود
- خب من اماده ام ، بزار یه نگاه به دفتر یادداشتم بندازم
و به سمت میز تحریرش میرود روی صندلی مینشیند و کشو را باز میکند و دفترچه ای با جلد ابی را بیرون می اورد و بازش میکند و به دنبال لیست مهمانی ها میگردد و
بلاخره پیدایش میکند
روز سه شنبه .میهمانی پروفسور میراندا.توجه :حتما با یک معجون خاص در مهمانی حاضر شوید
این بار گابریلا نه تنها رنگش سفید میشود بلکه گوییی سر جای خود خشک شده بود ،پس از مدتی چند بار کل دفترچه را چند بار خواند که اشتباه نکند بعد با نا امیدی به طرف قفسه ای چوبی که به رنگ ارغوانی متمایل بود و نزدیک به سقف بود نزدیک شد و وردی خواند و در های چوبی قفسه با صدای قژ قژی باز شدند
، آن قفسه ،قفسه معجون هایی بود که گابریلا درست کرده بود و یا اقوامش برایش فرستاده بودند معمولا این قفسه پر است والی این بار کاملا بر عکس همیشه بودهمهُ معجون ها تمام شده بود،با نا امیدی به طرف تختش رفت و کمی فکر کرد ، که ناگهان صدای در او را متوجه خودش کرد، از جایش بلند میشود
و در را باز میکند و فلور را با ظاهری اراسته و جعبه ای در دست میبیند
-سلام اماده ای ؟
-امروز مهمونی پروفسور میرانداست؟
-بله، چه طور مگه؟
-من...من...
فلور به او اجازه اتمام صحبتش را نمی دهد و بی درنگ وارد اتاق میشود و در را
میبندد
-چی شده؟
فلور با صدایی ارام میگوید
- معجون نداری درسته؟
گابریلا با نا راحتی با حرکت سرش حرف فلور را تاکید میکند و روی صندلی که کنارش بود نشست و سرش را پایین انداخت،فلور با لبخندی بر لب به او نزدیک
شد و از جعبه اش بک بطری را در اورد و به او نشان داد
- عجله کن تا دیر نشده به مهمونی برسیم
گابریلا سرش را بالا اورد و از شادی در پوست خودش هم نمی گنجید
- فلور تو یه فرشته ایی، متشکرم
- خواهش میکنم ، اوه راستی عجله کن تا دیر نشده به مهمونی برسیم
-باشه بریم
و هردو با سرعت ولی با وقار خودشان را به مهمانی رساندند
و این برای گابریلا درسی شد تا.....