یاهو
برگی از دفتر خاطراتِ مشترکِ ریگولوس و جسی بلک !!
زمان : اولین روزهای آشنایی مان و نارضایتی مرگخوارها از این وصلت مبارک !!! صفحه ی 066 ! پاراگراف اول :مورگانا، جسي را به بهانه ي اين كه چيز هايي هست كه او در مورد لردسیاه نمي داند ،به حياط برد تا در فضاي آزاد بتواند خودش را بهتر در مقابل چيزهاي وحشتناكي! كه مي شنود كنترل كند
!!
در آخرين لحظه مورگانا لبخندي رضايت بخش به ریگولوس زد و همراه جسي دور شد .
جسی مشغول كشيدن يك نانچيكو كه تيري از وسط آن رد مي شد ، بود !
يك سمت نانچيكو ، حرف R و طرف ديگر حرف J قرار داشت .
نگاهي به نقاشيش انداخت و اشك در چشمانش حلقه زد ...!
پاراگراف دوم:ناگهان صدايي آشنا به گوشش رسيد :
- جسی !!! بیا بیرون ریگولوس این جاست ها!!
- اين صداي فرشته ي نجاتمه ، خوااار شووهر
!!
كاغذ و قلم را به كناري انداخت و مشغول شستن صورتش شد تا كسي متوجه اشك هايش نشود !!
جسی در آينه نگاهي انداخت ، لبخندي زد ! تا اين كه چهره ي سامانتا را پشت سرش ديد كه لبخندي تلخ بر لب دارد .
يكدفعه يك گوني روي سرش كشيده شد و تاريكي همه جا را فرا گرفت !!
پاراگراف سوم:ریگولوس سرش را پايين انداخته و پشت در منتظر بود .
- چرا نمياد ؟!
كه ناگهان سايه سه نفر از پشت ديوارها نمايان شد .
لوسیوس، بلا و ایوان در وسط ! با قيافه هايي شاكي به سمت ریگولوس مي آمدند .
سامانتا بالاي سر گوني جسی نشسته بود ؛
- ببين جسی ! من به خاطر خودت اين كار رو مي كنم ! با خودت اين كار رو نكن ، اين جور عشقا زود گذره!!
گوني شروع به لرزيدن كرد !
- رفتي رو ويبره جسی ؟!
- نه ! داشتم به حرفت مي خنديدم ! مطمئني تو تا حالا تجربه نداشتي ؟!
پاراگراف آخر:اون سه تا! همراه با لبخندي پليدانه ، به ریگولوس نزديك مي شدند !
فاصله به سه قدم رسيده بود كه ایوان سرنگون شد .
بلا و لوسیوس به سمت مورگانا خشمگين كه چماقي در دست داشت برگشتند .
مورگانا لبخندي مليح به آن دو زد :
- اين است قدرت خوااار شوهري !!!
پایان یک خاطره ی هیجان انگیز که کاملا با عنوان تاپیک هماهنگ است!!!