بالاخره مدت ها پس از مرگ آلبوس دامبلدور، ریتا اسکیتر موفق شد دفترچه خاطرات آلبوس را پیدا کند و ما هم به رسم امانت عینا آن دفترچه را اینجا چاپ میکنیم تا شما بخوانید و با زندگی این مرد بزرگ بیشتر اشنا بشوید:
دفترچه خاطرات آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور:برگ اول:امروز خدا آدم را آفرید و من از تنهایی در اومدم ولی بعدش حوا رو هم آفرید و من و آدم دعوامون شد و من چون زورم بیشتر بود برنده شدم و قرار شد حوا زن من بشه ولی حوا گفت که زن من نمیشه و میخواد زن کسی بشه که آدم باشه! و در نتیجه با آدم ازدواج کرد. حالا دارم براشون!
برگ دوم:این حوا و آدم خیلی با هم خوشن و همش تو این دار و درخت و باغا و جنگلا و رودها و کوه های اینجا میگردن و به من سوز میذارن(
)، حالا دارم براشون!
برگ سوم:خدا یه درخت اینجا گذاشته و گفته هر کی از میوه این بخوره درستش میکنم! من که جرات نکردم بخورم ولی امروز آدم داشت چپ چپ به درخته نگاه میکرد!
برگ چهارم:امروز آدم اومد به من گفت: هی پیرمرد! (
)
منم گفتم پیرمرد باباته!(و بدین ترتیب اولین فحش تاریخ بوجود آمد)
بعد آدم گفت که تو که قبل از همه اینجا بودی میدونی که چرا نمیشه از میوه این درخت خورد؟
منم گفتم اینا شایعه اس و بخوری هم عیب نداره!
فکر کنم آدمو گول مالی کردم! امروز فرداس که از این میوه هه بخوره!
برگ پنجم:با صدای رعد و برق و صاعقه، وحشتزده از خواب پریدم و دیدم خدا تشریف آورده اینجا و داره گوش آدمو میکشه. آدم بالاخره امروز صبح رفته بوده یواشکی از میوه اون درخته خورده بوده. خدا هم بهش گفت بخاطر این کارت از این جا شوتت میکنم بری یه جا که دایناسورارو فرستادم! آخ جون آدم میره و حوا اینجا پیش من میمونه. حالا رارام رارام رارارام رام
(و بدین ترتیب اولین نت موسیقی ساخته شد)
برگ ششم:ای بابا! (البته بابا که هیچ وقت نداشتم) حوا به خدا گفت که نمیتونه آدمو تنها بذاره و بار و بندیلشو جمع کرده که با اون بره! خدا هم قبول کرد و دوتاشونو شوت کرد همون سرزمین دایناسورا!
برگ هفتم:دوباره من تنها شدم!
بر و بچس فرشته هم که مارو آدم حساب نمیکنن و نمیان به ما محل بدن. تازه چون خدا گفت باید به من و آدم تعظیم کنن از ما کینه به دل گرفتن و یکیشونم که اسمش شیطون بود تعظیم نکرد و خدا هم فرستادش به همون تبعیدگاهه یعنی سرزمین دایناسورا!
خلاصه حوصلم کلی سر رفته نمیدونم چیکار کنم.
برگ هشتم:امروز رفتم خدمت خدا و ازش خواستم منم بفرسته همون سرزمین دایناسورا ولی خدا گفت تو حیفی و خیلی خوبی و همینجا پیش من بمون چون اگه اونجا بری عمرت محدود میشه و کلیم سختی باید بکشی ولی من از خدا تشکر کردم و گفتم باشه قبوله بازم میخوام برم. اینجا حوصلم سر میره. بالاخره خدا قبول کرد که من برم ولی یه چوبدستی بم داد و گفت با این میتونی هر کاری بخوای اونجا بکنی.
برگ نهم:بار و بندیلمو بستم و رفتم خدمت خدا تا برم سرزمین دایناسورا. خدا باهام خداحافظی کرد و منم از چشمم یه چیزایی شبیه آب اومد( و بدین ترتیب اولین اشک تاریخ ریخته شد) و بعدم دور خودم چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم ... و یدفعه با پشت شترق افتادم تو یه جای پر از آب( اولین دریا در روی کره زمین کشف شد). اوخ اوخ چقد درد گرفت پشتم. دیدم دارم غرق میشم پس شنا کردم و شنا کردم و اینقد شنا کردم تا از اون آبه اومدم بیرون و رسیدم به یه جایی که وسط آب بود و درخت و سنگم توش بود.( اولین جزیره تاریخ کشف شد)
برگ دهم:چوبدستیمو در آوردم و از چوب درختا یه چی ساختم که بتونم سوارش شم و برم از اینجا(اولین چوب جاروی تاریخ ساخته شد). رفتم و اینقد اینور اونورو گشتم تا آدم و حوا رو پیدا کردم و دیدم ای دل غافل، بچه دارم که شدن و اسم بچه هاشونو هابیل و قابیل گذاشتن. منم ازشون خواستم پیششون بمونم چون هم خودم از تنهایی در میام و هم با این چوبدستیه هر کاری بخوام میتونم بکنم و اونا هر کاری داشته باشن براشون انجام میدم.
برگ یازدهم:اینقد رفتم رو مخ قابیل و هی بش گفتم بابا آدمت بین تو و هابیل فرق میذاره که آخر قابیل با هابیل دعواش شد و زد اونو کشت! یوهاهاها بالاخره انتقاممو از آدم و حوا گرفتم!
ادامه دارد ...