قلعه هاگوارتز، دخمه های اسلیتیرین:دامبلدور و اسنیپ و مک گوناگال به راه ادامه میدهند
ناگهان اسنیپ به خود میپیچید و از درد به زمین می افتد و دامبلدور و مک گوناگال حیران میشوند
صدایی کر کننده و هراسناک میپیچد:
هر کس به جادوی سیاه خیانت کند مجازات میشود!
دامبلدور تازه میفهمد... به یاد می آورد که چگونه ولدمورت وجود هری پاتر را تسخیر کرد...و فهمید که جادوهای سیاه در وجود اسنیپ تحمل عشق و محبت را ندارند...و آنگاه است که میفهمد آن آرامش چه بود...
آن احساس وارد وجودشان شده بود تا نگذرد کسانی که مهر و رحم دارند وارد شوند اما...
اما دیگر دیر بود ولدمورت فهمیده بود...آنها به سادگی فریب خوردند
سه نفر دوباره به صدایی گوش سپردند که مثل شرشر سیلاب بود و خود را در برابر سیلی عظیم دیدند که از چهار طرف راهشان را بسته بود
دامبلدور فریاد زد فرار کنین ولی متوجه اسنیپ شد که همچنان در زمین به خود میپیچید گفت : مک گوناگال...
ولی مک گوناگال آنجا نبود و دامبلدور دید که جریان آب او را به مقصدی نا معلوم میبرد...فهمید که جایی نزدیک حفره ی اسرارند ولی بی فایده بود...قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد
تا به سیلابی بپیوندد که هر لحظه به دامبلدور و اسنیپ نزدیک تر میشد تا در کام خود فرو ببرد...
ارتش و محفلخورشید به آرامی به سمت غرب می رفت، گویی حتی خورشید نیز از دیدن اتفاقات بعدی می ترسید!
باود به سمت الفیاس میره و میگه:
الفیاس مشنگ ها رو چیکار کنیم؟
-منظورت چیه؟
-فکر نکنم نبرد بدون خسارت به مشنگا باشه نه؟
ریموس میگه:
-وقت نداریم باید فورا وارد عمل بشیم
باود:
ولی جونشون در خطره دامبلدور اگه میدونست که...
-ببین باود تا ما بخوایم مشنگا رو تخیله کنیم...
آواداکدورا !!!ناگهان یکی از محفلی ها با جسمی خشک و بیجان به زمین می افتد
باود و لوپین که در بحث بودند حیران میشوند
یکی از مرگخوارا که تنها قادر به دیدن محفلی مرده بود میگه:
این دیگه کجا بود؟
-نمیدونم اول نا پدید بود بعد انگار خواب بود واسه همین افسونش باطل شد منم دیدم کشتمش
تق!-به نظرم یه چیزی اونجا تکون خورد
-آره
آواداکدورا !!!دو سه تا محفلی دیگر هم خشک و بیجان به زمین افتادند
-به نظرم یه عالمه محفلی اینجان
- ولی من فکر میکنم فقط چند تا جاسوس بودن
-بهتره مطمئن شیم
ولی باود دیگر طاقت ریز ریز شدن محفلی ها را نداشت
به همین خاطر نعره زد
نه!لوپین و الفیاس میخواستند جلویش را بگیرند...
اگه میخواین لازم نیست وارد عمل شوین
باود با یک حمله ی غیر منتظره دو مرگخوار را کشت ولی متوجه بلاتریکس نشد که از بالا طلسمی فرستاد
و شانه اش زخمی شد و خون آمد
دیگر مرگخواران فهمیده بودند
و لشکر عظیمی از مرگخواران بیرون ریختند که به نظر نمیرسید خانه اینسبتا کوچکی جایی برای چنین افرادی داشته باشد
محفلی ها هم با اینکه شکست را جلوی خود میدیدند به سوی جنگ پیشرفتند
جنگ به خاطر حماقت باود در بدترین شرایط شروع شده بود
احساسات باود کار را خراب کرده بود و تاییدی بر حرف ولدمورت شده بود که میگفت احساس و عشق انگل است...
باود در حالی که دستش بر شانه ی خونینش بود خود را به گوشه ای کشاند
فهمیده بود پس از اینکه دامبلدور و اسنیپ و مک گوناگال وارد محلی سری شده بودند ولدمورت به همه چیز پی برده بود
و عمدا لشکری از مرگخواران را به خانه ریدل ها فرستاده است...
باود حدس میزد خانه گریمولد نیز وضعش بهتر از اینجا نباشد
آنگاه به اجساد محفلی ها نگاهی انداخت و در حالی که یأس و نا امیدی در وجودش نفوذ میکرد بیهوش به زمین افتاد...