تکلیف اول:
بعد از اینکه تبدیل تدی کامل شد و تصمیم گرفت یکی دو دقیقه قبل از غذا خوردن دراز بکشد و خرناس بکشد,دانگ گفت:
-من که مدیر ایفا و هاگم و این جلف بازیا به من نمیاد.برم به مدیریت هاگ برسم...مرلین رو چه دیدی؟شاید يه معامله ای هم گیرم اومد.
و با صدای پاق گوشخراشی ناپدید شد.
ویولت هم گفت:
-منم که استادم.منو چه به این کارا؟مشکل خودتونه.من رفتم تا باقی ماجرا رو از پشت مانیتور دنبال کنم.
و او هم رفت.نوبت آلبوس دامبلدور پیر شد و دامب با خف خف ناجوری گفت:
-منم که عوضی وارد سوژه شدم.بای بای!
و رفت.
جادوآموزای نوگل باغ دانش که می دیدند اگر اینجوری پیش برود دیگر هیچ بزرگتری نمی ماند,یقه بقیه گنده ها را گرفتند که مطمئن شوند جایی نروند ولی وقتی دیدند که بقیه هم با دلایل شیر اندر مار و گورکن اندر کلاغی مانند تعمیر یویو فرار کردند, فهمیدند که دیگر باید یا فرار کنند یا دست به دامان سیاه های در خدمت ارباب شوند و زار بزنند که:
-تو رو خدا لرد سیاهه رو احظار کن بیاد این گرگه رو بترسونه.
و تصمیم گرفتند سفیدی خالص خودشان را تبدیل به سفیدی شیری نکنند و با شجاعت بمیرند!
(حالا يه نگاه به بالا بندازین ببینین کی به کیه
)
ولی وقتی فهمیدند که حوصله کشت و کشتار ندارند و اینجا از قهرمان بازی خبری نیست, نشستند و دست رو دست گذاشتند.
ویکتورکرام گفت:
-میخواین با گوی زرین محبوبم مشورت کنم؟
-نه.
بیل آپست همیشه در آپست مانده گفت:
-میخواین تبدیل به گربه شم و برم کمک بیارم؟
-نه.
سارا کلن گفت:
-میگم چطوره بجنگیم و شجاعانه بمیریم؟
-این همون نظر اولی نبود؟
-چرا.
-پس نه.
تا اینکه باری رایان همیشه در صحنه و بیش خوش بین گفت:
-چطوره فرار کنیم؟
-پس چرا اینجا نشستیم و چایی و بیسکوییت احظار کردیم و ریش سفید مصنوعی گذاشتیم در حالیکه میتونستیم زودتر فرار کنیم؟
همه چشم ها با بدگمانی به طرف چای و بیسکوییت روی میز که توسط آلیس ساخته شده بود و ریش مصنوعی آسپ(آلبوس سوروس پاتر)رفت.
ناگهان خرناس کشیدن تدی گرگینه خاموش شد.مری کاترمول که از این خاموشی ناگهانی کمی می ترسید,گفت:
-پس فرار کنیم؟
همزمان با فریاد [ الفرار ] دسته جمعی هرکس به گوشه ای از شیون آوارگان فرار کرد.
-------------------------------------
از راهروی کوچکی که بیشتر شبیه لوله ی فاضلاب بود و بوی نامرتبطی هم نمیداد, خودش را بالا کشید.
تکه های درخت بید در هر طرف راهرو افتاده بود.علاوه بر نور کمی که از انتهای راهرو می آمد,این هم یک دلیل دیگر که این راهروی آخر بود.
بعد از چندین دقیقه که به نظرش چند ساعت بود,به زیر درخت بید رسیده بود.صدای نعره های تدی که حتی با این حال او هم رگه از شیطنت در آن به گوش میرسید, در راهرو ها می پیچید.
به زحمت خود را بالا کشید و سرش را از سوراخی بیرون برد.چند ثانیه قبل از برخورد با شاخه ی بید کتک زن, سرش را کنار برد و دست راستش را بیرون آورد.چند دقیقه ای تلاش کرد تا بالاتنه اش را کاملا از تونل بیرون برد.
تنها چند خراش برداشته بود.این یک رکورد محسوب میشد که بید کتک زن او را نکشته بود.
از دخمه زیر پایش صدایی شنید که فریاد میزد:
-هی کرام!زودباش.زودتر تا منم بتونم بیام.
خیلی سریع کاملا خودش را بالا کشید.حتی صبر نکرد تا ببیند چه کسی پشت سرش از سوراخ بیرون آمد.
بسختی توانست از دست بید رها شود.حالا وقت انجام کاری بود.
الان فکر کنم این تکلیف بالایی جدی-طنز تلفیقی بود.نه؟
اگه مشکلی نیست این تکلیف دومی رو هم در ادامه این اولی می نویسم:
تکلیف دوم:
ویکتور در دفترِ ویولت را با قدرت باز کرد و داخل دفتر رفت.تقریبا از چیزی که می دید,نفسش بند آمد.
ویولت روی صندلی مخصوصش,پشت کامپیوتر مشنگی نشسته بود و چیپس(نوعی خوراکی مشنگی) و قورباغه شکلاتی میخورد.
به محض این که متوجه ویکتور کرام شد,گفت:
-خو.پاس موافعق شودای؟
که باعث شد مقداری چیپس و شکلات از دهانش به بیرون پرت شود.
ویکتور گفت:
-میشه دوباره بگی؟
ویولت محتویات دهانش را قورت داد و گفت:
-پس موفق شدی؟
-میبینی که اینجام.
-بیا اینجا بشین.
و به صندلی باستانی کنار مانیتور اشاره کرد.وقتی کرام نشست,ویولت مانند پیشخدمتی دیوانه که ادعا میکند بابانوئل است,دسته ای چیپس به ویکتور تعارف کرد:
-خوشمزه س.
-نه ممنون.
ویولت چند قاصدک را از لباسش به پایین انداخت و محتویات مشتش را یکجا بلعید!
ویکتور گفت:
-بریم سر اصل مطلب؟
-بریم.
و ویولت از صندلیاش بلند شد.
-نه اون اصل مطلب!از اون نظر!
-نه دیگه.از این یکی نظر.
و نشست.
ویکتور درحالی که یک قاصدک را فوت میکرد گفت:
-الان همه اعضای هاگ میان و میریزن سرت!من برا هشدار اومدم.
-و؟؟؟
-و نداره.
-خب اینو که خودمم میدونستم.
-و يه چیز دیگه...
تکه آخر حرف ویکتور در هیاهوی جمعیتی که از انتهای سالن فریاد جنگ برآورده بودند(!)گم شد.
-خب دیگه.من باید برم.
و ویکتور پا به فرار گذاشت.
-------------------------------------
-خب ویولت.الان وقت تسویه حسابه.
تدی درحالیکه در صف اول انتقامجویان ایستاده بود,این را گفت.
ویولت که همچنان جلوی کامپیوتر مشنگی نشسته بود با خونسردی گفت:
-مطمئن نیستم چون من الان رئیسم.
و به کامپیوتر اشاره کرد.ادامه داد:
-من میتونم. هرجور بخوام این رول رو تمام کنم و...
آلیس وسط حرف ویولت پرید و گفت:
-صبرکن ببینم.ما که وسط هاگوارتزیم.تو هاگ هم برق نیست.پس کامپیوترمون دیگه چیه؟
ویولت با تعجب به مانیتور زل زد.
ویولت:
بقیه:
و این گونه بود که نسل قاصدک منقرض شد.