اما ناگهان با صدای پاقـی، دیگر جلوی در ویلای صدفی نبود. از اتاق جیمز هم خبری نبود. اصلا از خودش نپرسید چرا اتاق جیمز در ویلای صدفی بود؟ مگر اهمیتی داشت؟ باد، موهایش را به هم ریخت. چشم انداز ساحل، جای خودش را داده بود به صخره های بزرگ سنگی و ناهموار. به خودش لرزید. کاش به جای ردا، شنل به تن داشت..به پاهایش نگاه کرد. همان لحظه شنلی گرم و زمستانی آن ها را پوشاند.
سرش را تکان داد. وقت نداشت فکر کند.
صدای فریاد.
شروع به دویدن کرد. به دنبال منبع صدا بود. اما انگار در هر چهارجهت جغرافیایی، کسی داشت زیر چنگ و دندان یک گرگینه، پاره پاره می شد.
سرگردانی کافی بود.
باید می رسید.
و رسید.
زیر نور مهتاب،رگه های فیروزه ای میان موهای خاکستری رنگ گرگینه می درخشیدند و کسی زیر هیکل گرگینه به پشت افتاده، دست و پا می زد.
آلیس این را قبلا دیده بود. فلور مدتها بود که ننگ سیاهی را بر ساعدش داشت. البته که فلور مستحق مرگ بود. اما تدی قاتل نبود. تدی هرگز خودش را نمی بخشید. حتی به خاطر قتل یک مرگخوار.
چوبدستی اش را از جیب شنل بیرون کشید و جلوتر رفت. جایی در اعماق ذهنش از گرگینه خواست که متوجه حضور او نشود.
گرگینه، مطیعانه سرش را به طعمه گرم کرد.
آلیس چوبدستی اش را بالا گرفت و نزدیکتر شد. گرگینه آرام گرفته بود. با صدای تهوع آوری مشغول جویدن چیزی بود. فلور دیگر دست و پا نمی زد.
صبر کن..چه بلایی سر موهای بلوند پریزاد آمده بود؟
نگاهش روی صورت غرق خون قربانی ثابت ماند.
قلبش در سینه فرو ریخت.
- جیـــــــــمز!!با صدای جیغ خودش، از خواب پرید.
سایه ای تار را دید که سراسیمه به سمت تخت دوید و شانه هایش را گرفت. کاش این کار را نمی کرد.
آلیس خم شد. ویولت به موقع شانه هایش را رها کرد و جاخالی داد.
خوشحال بود که پرده های اشک، اجازه نمیداد جزئیات محتویات معده اش را روی ملافه ی سپید ببیند.
ویولت تکانی به چوبدستی اش داد و ملافه را تمیز کرد. آلیس چشم هایش را بست و سرش را به پشتی تخت تکیه داد. همه چیز را به خاطر آورد.ساعت ها پیش بود؟ نجات دادن ِ فلور از زیر چنگال های تدی و بعد آپارات با جیمز و رون و بعد..بعد؟
- رون! رون کجاست؟
ویولت لیوان آبی را به لب های آلیس نزدیک کرد.
- بخور آلیس. رون خوبه.
آلیس لب هایش را به چند قطره خیس کرد و روی تختش جا به جا شد. تمام بدنش درد می کرد.
چشم هایش را بست.
در آن لحظه هیچ چیز را بیشتر از خواب نمیخواست..خواب..خواب..خوابش را به یاد آورد، چشم هایش را نیمه باز کرد:
- جیمز! ویولت..جیمز؟!
- تو باید بخوابی آلیس. همه خوبن. همه چی روبراهه. جیمز اینجاست. آروم بخواب عزیزم.
و وقتی سرانجام آلیس دوباره به خواب فرو رفت، ویولت روبانش را از جیب ردایش بیرون کشید و موهایش را بالای سرش بست. لزومی نمی دید حال آلیس را بدتر از آن چه هست، کند. اما آنچه گفته بود حقیقت نداشت. تدی خوب نبود. هیچ چیز روبراه نبود و جیمز آنجا نبود.
فلش بک - ساعاتی قبل: سکوت آشپزخانه ی گریمولد با صدای آپارات جیمز در هم شکست.
رون ویزلی به محض ظاهر شدن دست جیمز را رها کرد و روی زانوانش نشست.
- جیمز!
جیمز بی آن که به دامبلدور نگاه کند آلیس نیمه هشیار را به ویولت سپرد و چشمانش را بست تا..
- جیمز سیریوس پاتر!
فریاد آلبوس دامبلدور تصویر ساحل حومه ی تین ورث و صخره های سنگی بزرگی را که دقایقی پیش دو گرگینه را میان آن ها ترک کرده بود، از سرش پراند.
چشم هایش را باز کرد. خشم در نگاهش موج می زد. گستاخانه بر سر پیرمرد فریاد زد:
- چیه؟! میخوای بپرسی چرا بعد از 9 شب بیرون از تختمم؟! "چون برادرم اون بیرون داره جون میده!" جواب مناسبی هست؟!..
تو اینجا می مونی جیمز!..
تو هیچ جا نمیری جیمز!..
این حرف آخرمه جیمز!..
آلیس و دایی تدی رو سالم برمیگردونن جیمز!..
تو هنوز خیلی بچه ای جیمز!...اگه این
بچه به حرف تو گوش میداد که الان آلیس و دایی زیر دندونای فنریر و ... زیر دندونای فنریر تیکه پاره شده بودن!!..
دامبلدور دهان باز کرد.
اما صدای آپارات پاتر جوان، فرصت ِ پاسخ را از او گرفته بود.
پایان فلش بک------------------------
هوومم..خوشم میاد برای همه تون جا افتاده رو زنبیل جیمز جماعت زنبیل نذارین..حتی اگه یکمی! از یه ساعت بیشتر طول بکشه!