سوژه جدید_عک...دوع...سعح...چوعهار...پعن...چیز...صد و عف...صد و عشت!
_حاجی؟! الان پنج بودی؟!چه جوری شد صد وهشت؟!
رودولف شاخه درختی که در دو طرف اون یک لاستیک ماشین گذاشته بود و از اون به عنوان هالتر استفاده میکرد رو زمین گذاشت و به طرف تراورز که به نرده های خونه ریدل تکیه داده بود رفت و گفت:
_خب...مگه ندیدی اون ساحره با کمالاته رو که از جلوی خونه رد شد؟! گفتم ببینه به زور دارم تازه هشت تا میزنم ضایع است...واسه همین پریدم به صد و هفت!
تراورز سرش رو بالا گرفت و نگاهی به رودولف کرد...براش عجیب بود که رودولف چقدر بیخیال از اینکه لرد اون رو از خونه بیرون کرده،داره ورزش و چشم چرونی میکنه!
_ببینم رودولف...تو چیکار کردی الان مدت هاست لرد اجازه نداده بری توی ساختمون؟!
_هوووم...نمیدونم...یادم نمیاد....فکر کنم چون ریشام رو زدم!ولی خب...مهم نیست...این پایین هیجان انگیز تره...حالا تو هم عادت میکنی!
_منظورت چیه که عادت میکنم حاجی؟!یعنی قرار نیست حالا حالا ها برگردم توی خونه ریدل؟!:worry:
_نمیدونم حالا...چیکار کردی مگه؟!
_ارباب ماموریت داده بود که یکم سکه تهیه کنم...ولی نتونستم...به هرکی رو انداختم بی مروت ها هیچ کی هیچی بهم نداد...تو این دوره زمونه دیگه هیچکی مرام و معرفت نداره حاجی...حاجی؟! حاج رودولف میشنوی چی دارم میگم؟!
_آره...عفت...آره...عش...گفتی...نح...چیز...دً...چی گفتی؟!یاعدً!
تراورز سرش رو به نشونه تاسف به حال خودش تکون داد و نگاهی به رودولف که دوباره با شاخه درخت در حال ورزش کردن بود کرد.
تراورزهمینطور که به رودولف زل زده بود فکری به ذهنش رسید...
_هی حاجی؟!مرلین وکیلی هیکلت ردیفه ها!
رودولف با تعجب به تراورز نگاه کرد...بعد از چند ثانیه که فهمید تراورز این حرف رو به شوخی نگفته بود،گفت:
_حاج تراورز! از تو توقع نداشتم!داشتیم؟!من درسته که میگم به همه علاقه دارم ولی خب منظورم همه ی ساحره هاست!
_نه حاجی!نه...منظورم رو نگرفتی...میخواستم بگم که واقعا ورزشکاری...فکر نکردی تا حالا از این هیکل و ورزش پول دربیاری؟!
_نه...مگه میشه از این راه پول دراورد؟!
_خب...راستش من یه چند روز که پیش توی دیاگون داشتم قیمت گونی برنجی میگرفتم،چشمم خورد به یه اعلامیه که فرخوان داده بودن ورزشکار ها بیان و توی یه مسابقه که در سالن ورزشی دیاگون برگزار میشه شرکت کنن...جایزه نقدی برنده مسابقات هم دقیقا همون اندازهای هست که من باید برای ارباب میبردم حاجی!
_ببین حاجی اصولا به نظرم پول در مقایسه با بعضی چیزها در زندگی از اهمیت کمتری بخورداره!
_حاجی...نذاشتی که کامل بگم...جایزه نقدیش رو که من میبرم! اون بحثش جداست...در کنار اون یه جایزه معنوی هم دارن...برنده مسابقات به یک سفر عشق و حالی به مقصد شهر جادویی پاتایا در کشور جادویی تایلند فرستاده خواهد شد...فکر نکنم نیاز باشه از ساحره های مشتی پاتایا چیزی واست تعریف کنم حاجی...درسته؟!
رودولف به محض شنیدن کلمه جادویی پاتایا چشمهاش گشاد شد و لبخند حجیمی بر لبش نشت...و این برای تراورز به این معنی بود که رودولف در این مسابقات شرکت خواهد کرد...
اما تراوز در این فکر بود که شرکت در مسابقه کافی نیست...اون باید هر طوری که شده کاری بکنه رودولف برنده اون مسابقات بشه...هر طوری که شده...حتی با تقلب یا کشتن رقیب های رودولف! تراورز باید جایزه نقدی اون مسابقات رو میگرفت...
_خب حاج رودولف...پس آماده شو بریم ببینم داستان چیه...اصلا بریم ببینم مسابقات چی هست...چه جوری برگزار میشه...حاج رودولف؟!حاجی؟!حاج رودولف؟!کجا سیر میکنی؟!
رودولف طبیعتا جیزی نمیشند...ذهن رودولف حالا فقط معطوف پاتایا بود!