هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۱۸ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
نقل قول:
1- تعریف شما از جانور چیست؟ (5 نمره)


جانوری، موجودی است زنده که بعضاً دوپا، چهارپا، شش پا، هشت پا، ده پا و الی الماشاالمرلین داره ینی خب حتمن تعداد پاهاش زوجه، مگر پا/پاهاش قطع شده باشن که تو اکثر موارد، زنده نمی مونن که بخوایم فردپا ببینیم. جانوران حتمن غذا می خورن، چون نخورن از گشنگی پوست شکمشون می چسبه به ستون فقراتشون و به فنا می رن.

خلاصه: جانور موجودی است زنده با تعداد پاهای زوج، غذا خور.



نقل قول:
2- نفری یدونه از این ابوالهول هارو بر میدارین، روشون افسون سرخوردگی اجرا می کنین و می برین در شهر لندن پای پیاده دور دور می کنین. با توجه به جثه بزرگشون و اخلاقای خاص دیگه شون که با خلاقیت خودتون اونها رو اضافه می کنید، در رولی شرح بدید که چه اتفاقاتی در این بین رخ میده. ممکنه یکیشون یه دفعه یه چیزی ببینه که شبیه یکی از اشیایی باشه که قراره ازش حفاظت کنه، هر اتفاقی ممکنه بیفته. با توجه به اینکه با افسون دلسردی نامرئی هستن، مراقب باشید گمشون نکنید! (25 نمره)


-دادا منو می بینی؟
-من که ببینم اشکال نداره... باید نگران ملت باشیم.
-غمت نباشه دادا... این داداشت که اینجاست، خعلی مرده. هر طلسمی اجرا کنی، نه نمی گم جون تو... فقط کروشیو مروشیو نزن که مادرتو...
-زشته جلو بچه ها!
-نه پنجعلی جان، می خواستم بگم مادرت رو به عزا می شونم! شِنُفتی؟ :sharti:

ابوالهول با خونسردی کامل سیگار برگی از جیب شلوارش در آورد و روشنش کرد. از قضا، این ابوالهول که اسمش "داش اَبول" بود، به مایکل کرنر رسید. داش اَبول، ابوالهولی لوتی بود که در کشوری به نام ایران زندگی می کرد و از دست اختلاس های چند میلیاردی به هاگوارتز هجوم آورده بود. حالا هم مایکل توانسته بود افسون را اجرا کند، اما نمی دانست کسی ابول را می بیند یا نه.
-هی ابول!
-جونم؟
-همینجا وایسا تا بگردم ببینم کسی می تونه ببینتت یا نه. اوکی؟
-بیبین... برا من اوکی موکی بازی در نیار، من اهل این فوفول بازیا نیستم... باس بگی افتاد! افتاد؟!
-افتاد.

مایکل به راه افتاد تا یک نفر را گیر بیاورد. از قضا در فاصله ی دو متری آنها، گلرت پرودفوت نشسته بود و تمرین ریاضی می کرد:
-دو دو تا... شیش تا؟ نه نه... دو دو تا، نُه ممیز بیست و یک... نه اینم غلطه فکر کنم. دو دو تا...
-هی پورودفود.
-پرودفوت.
-همون. بیا ببین می تونی ابول رو ببینی؟
-ابول؟
-یه ابوالهوله. بیا.

مایکل دست پرودفوت را گرفت و پیش ابوالهول برد.
-خب پورانفوت... می بینیش؟
-پرودفوت. مگه می شه این نره خر رو ندید؟

ابوالهول که به یک طرف لم داده بود و از کُتش عکس عیال را بیرون کشیده بود، خیلی سریع برگشت و با عصبانیت گفت:
-نره خر خودتی... نزار زنگ بزنم بچه ها با نیسان بیان اینجا، کل هاگوارتز رو فرو کنن تو حلقومت!
-درست صحبت کن ها! باهات املت درست می کنم می دم غاز بخوره!
-اصن من نیستم داداش! من، نیستم! بر می گردم اختلاسمو بکنم... زَت زیاد!

مایکل کرنر به این فرمت کنار گلرت ایستاده بود و نگاه می کرد. گلرت با نیشخندی پر از رضایت برگشت و گفت:
-خوب حالش رو گرفتم، نه؟ از این به بعد هر کی اذیتت کرد به خودم بگو.
-پیانوفورد...
-پرودفوت. :vay:
-همون. این که منو اذیت نمی کرد. سیریوس بلک تکلیف داده بود اینا رو سرخورده کنیم ببریم بچرخونیم جلوی امت و ملت. طلسمش رو یاد بگیریم. بعد تو پروندیش؟ از ریون امتیاز کم شه من به همه می گم!
-واقعاً؟ خب سیریوس رفیقمه، سه تاییمون هم اهل محفلیم. می رم بهش می گم یکی دیگه بده بهت.


دو ساعت بعد
-منو کجا می برینوس؟
-غر نزن دیگه... تو الان تکلیفی. بیا.
-جدیوس؟

گلرت پرودفوت و ابوالهول به مایکل کرنر نزدیک می شدند. مایکل به ابوالهول نگاهی انداخت و به این حالت در آمد.
-خب مایکل... این بیچیوسه... اهل یونانه و... هی، مایکل؟

مایکل در این دنیا سیر نمی کرد و خیره شده بود به ابوالهول یا اسفینکس مؤنث. drool: اگر تعریف شکل ظاهری ابوالهول را بدانید، می فهمید که مایکل علاقه ی شدیدی به بغل کردن جانور پیدا کرده بود. در افسانه ها آمده که ابوالهول در حقیقت دارای بدن شیر و سر و سینه ی زن... چیز، مایکل همچنان ایستاده بود.
-این پسریوس قراره منو سرخوردگیوس بکنیوس؟
-اوهومیوس. بیا بغلمیوس.

مایکل به سمت ابوالهول هجوم برد و اما ابوالهول یک کف گرگی در صورت وی خواباند و گفت:
-من شوهر دارمیوس... تکلیفیوست رو اجرا بکنیوس تا من زودتر برمیوس.
-تو... چقد خوشگلی!
-جدیوس می گیوس؟ تازه صورتم پفیوس داریوس...
-زشته جلو بچه ها!

پرودفوت پرید وسط تا از فیل تَر شدن جلو گیری کند:
-پفیوس به زبون یونانی یعنی پف. صورتش پف داره هنوز.

همگی نفس راحتی کشیدند و چای کاپیتان نوشیدند تا آرامش به دست بیاورند. گلرت هم لبخندی زد و گفت:
-من یک کاپیتان هستم!


یک ساعت و اندی بعد
مایکل توانسته بود طلسم سرخوردگی را روی بیچیوس اجرا کند و او را به بازدید از میدان پشمک فروشان لندن ببرد.
-پشمک می خوری؟
-پشمکیوس؟ نه، حسایستوس دارمیوس.
-خب بترکیوس.

مایکل که عنکبوت در جیبش کوئیدیچ بازی می کرد، سر ابوالهول را چرخاند تا به هاگوارتز برگردد... اما مگر می گذارند این رول لامصب به همین راحتی ها تمام شود؟ مگر استادها یک رول ساده را قبول می کنند؟

برای همین بود که مایکل شنید:
-هی... مایکیوس... ملتیوس دارن ما رو نگاهیوس می کننیوس.
-خاک بر سرم. معلومی؟
-ننه ات معلومیوسه بی تربیتیوس. منظورمیوس اینه که یه چیزیوس شده که ملتیوس و امتیوس ما رو نگاهیوس می کننیوس.

مایکل به ملت نگاهی انداخت. انتظار داشت از دیدن یک ابوالهول ماده ی جیگر بترسند، اما همگی او را با انگشت نشان داده و می خندیدند.
-ینی چیوس... چیز، چی شده؟
-مایکلیوس... شلواریوست افتادیوس.
-لعنتیوس!

مایکل شلوارش را بالا کشید و دوان دوان به سمت کوچه ای خلوت رفت تا خودش و بیچیوس را به محلی امن آپارات کند. خوشبختانه مأموریت انجام شده بود، اما سیریوس می توانست کاری برای مایکل کرنر کند که کلیپ بی شلوار و زیر شلواری بودنش در یوتیوب پخش شده بود؟ احتمالاً خیر... بنابراین مایکل توقع نمره ای خوب از استاد داشت.


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۰ ۱:۰۱:۲۵

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از زیر سایـہ اربـــــــــاب....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
1-

جانور یعنی هر موجودی که بتواند به هر مو جود زنده ای آسیب برساند.از این رو به بعضی از انسان ها هم صفت جانورنما داده می شود.

2-

پایان کلاس مراقبت از مو جودات جادویی هلنا با صدای نفس هایی که از پشت سرش می آمد به خودش آمد و وقتی به پشت سرش نگاه کرد کاری جز دویدن به دنبال پروفسور بلک پیدا نکرد.
_صبر کنید پروفسور،منو با این نره غول تنها نزارید!
سیریوس در حالی که به هلنا چشم دوخته بود.گفت:
_من که گفتم نگران نباشید اتفاقی نمی افته!
هلنا که دستانش و بدنش لرزش محسوسی وجود داشت،با نگاه از پروفسور بلک تقاضا می کرد که بی خیال این تکلیف شود.سیریوس نگاهی به هلنا انداخت و گفت:
_فکرشم نکنید که من قید این تکلیف رو بزنم!در ضمن دوشیزه ریونکلاو هر اتفاقی هم بیفته مطمئناً برای شما اتفاقی نخواهد افتاد.
سیریوس رفت و هلنا ماند و یک جانور عظیم الجثه!هر گامی که هلنا رو به عقب بر می داشت جانور یک قدم به سمت جلو حرکت می کرد.
_به جان مامان روونام یه قدم دیگه بیای جلو دخلتو میارم و به عواقبش هم فکر نمی کنم.
ابولهول ایستاد!
_خب افرین پسر خوب حالا بیا بریم لندن!
ابولهول حالت قهر به خودش گرفت.
_آخه چرا ناراحت می شی؟من که چیزی نگفتم!
هلنا کمی فکر کرد و گفت:
_آهان خب پس تو دختری الهی!
ابولهول از حالت قهر بیرون امد و با هلنا به راه افتاد.
_صبر کن !صبر کن اینطوری نرو!
هلا در فکر فرو رفت و با خودش گفت:"خب حالا باید چیکارش کنم؟آخه این چه سوالیه پرسیدم معلومه دیگه هم باید رو خودم هم روی این طلسم اجرا کنم.ملت از جثه این می ترسن از منم به خاطر روح بودنم! خب ولی من اگر دیده نشم این چه جوری باید منو پیدا کنه؟"هلنا با تلاش های مکرر ابولهول رو مجبور کرد بایستد و خودش به قلعه بازگشت از بین وسایلش یک شنل آبی بر داشت و روی سرش انداخت."خب حالا درست شد"و راه همانجایی که به ابولهول گفته بود بایستد رفت.
_راه بیفت بریم.نه صبر کن !داشت یادم می رفت!
_این را گفت و شروع کرد به اجرای طلسمی که پروفسور بلک در کلاس آموزش داده بود.که در بار اول موفق به اجرای ان نشد ولی بار دوم به طور کامل توانست اجرایش کند.
_خب حالا راه بیفت بریم.
هلنا دوش در دوش ابولهول راه می رفت و گاهگاهی ابولهول با وسایل مردم بر خورد می کردو مشنگ ها از درک علت آن عاجز بودند.
_ای مرلین آخه من باید با این چیکار کنم؟جرئت ندارم نگاه چپ بهش بندازم بعد با این اومدم گردش.
ابولهول که انگار یکی از احساساتی ترین مو جودات جادویی بوده با حالتی قهر راهش را کج کرد و از هلنا جدا شد.هلنا هم همچنان با خودش حرف می زد و راه می رفت.یک ساعت از وقتی که طلسم روی ابولهول اجرا شده بود گذشت که هلنا متوجه نبودن ابولهول شد.
_ای وای من این کوشش؟اینک الان همینجا بود نکنه بهش بر خورده باشه آخه این با این هیکلش احساسات داره؟غرور سرش می شه؟پروفسور بلک گفت رفتارشوون عجیبه ها!
هلنا دیوانه وار به دنبال ابولهول می گشت و هرچه بیشتر می گشت کمتر پیدا می کرد! فقط نیم ساعت وقت داشت تا ابولهول را پیدا کند و تنها چاره ای که توانست پیدا کند گفتن همه ماجرا به پروفسور بلک بالاخره او استاد این درس بود و بهتر از هر کسی ویژگی های آنها را می دانست.

دم در دفتر معلمان

_پروفسور بلک؟
لاکرتیا و سیریوس هم زمان گفتند:
_بله؟
هلنا لحظه ای هنگ کرد و گفت:
_با پروفسور سیریوس بلک کار داشتم.
سیریوس جلو آمد و نگاهی به چهره مضطرب و نگران هلنا انداخت و گفت:
_چی شده دوشیزه ریونکلاو؟چرا اینقدر مضطرب و نگرانید؟
_چطور بگم؟
_با زبون!
_آخه من!من!
_شما چی؟
_من ابولهول رو گم کردم!
سیریوس لحظاتی را در شوک حرف هلنا بود و پس از درک مطلب به هلنا گفت:
_یعنی چی گمش کردید دوشیزه ریونکلاو؟شما از کلاس من اخراجید!حیف که الان باید برم ودنبال ابولهول بگردم.
لحظاتی سپری شد ولی فایده ای نداشت نه می دانست سیریوس کجا رفت!و نه می دانست چه باید بکند بی خیال از ابولهول راهی تالار ریونکلاو شد.روی یکی از صندلی های کنارشومینه نشست و مضطرب به عواقب کارش فکر می کرد.هلنا می دانست پروفسور بلک او را خواهد بخشید او فردی مهربان بود ولی در ان لحظه عصبانی بود.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
تعريف شما از جانور:

استاااااد به نظر من نمى شه گفت چى يا کى جانوره. استااااد معمولا افراد از درون جانورن. يعنى منظورم اينه که استاااااد انسان هاى زيادى داريم که خوشگلن اما جانورى بيش نيستند. به نظر من جانور کسى هستش که ذاتش خراب باشه. توى حيوانات هم اگه بخوايم بگيم، به نظر من همشون ماهن و جانور نيستن. اونا هم حق زندگی دارن حتى عنکبوت هاى غول پيکر.

با ابوالهول بريد گردش:

ايستاده بوديم، من و ابوالهول، و بر و بر همدیگر را نگاه مى کرديم. وظیفه ى نگهدارى از من داشت و چشمش را از من بر نمى داشت. با بى حوصلگى نفسم را بيرون دادم و گفتم:
- خب ببین خوشگله! من خوشم نمياد کسى بهم زل بزنه.
-
- اسمتم خيلى سخته پس تو از اين به بعد اسمت عبدل هستش.
- drool:
- مى خوام طلسم سرخوردگى روت اجرا کنم.
-
-

بدن شير مانندش قهوه اي و نرم بود و بي توجه به اينکه دارد نامرئى مى شود بى وقفه زل زده بود به من. دستش! را گرفتم و راه افتاديم. حرفى نمى زد.. شاید هم بلد نبود حرف بزند اما خب يک اهمى، نعره اى، جيغى.. با آن هيکل بزرگش. رسيديم به جمعه بازار لندن و کلى هم شلوغ بود و عملا امكان نداشت به كسي برخورد نكنيم.
- خب كجا بريم؟
-

قبل از اينكه بتوانم عكس العملي به حركت زشتش نشان بدهم، هاگريد را ديدم و قبل از اينکه او هم من را ببيند سریع دست عبدل را گرفتم و به سمت مردى که زيورآلات مى فروخت کشيدم. دست بند قرمزى را برداشتم و درحالی که سعى مى کردم صورتم را در کلاه ردایم پنهان کنم پولش را دادم. همه چيز داشت خوب پيش مى رفت که چند نفر به سمت همان فروشنده آمدند. مستقیم داشتند به سمت کمر عبدل مى رفتند و تا چند ثانیه بعد سرشان مى خورد به او. بيخيال هاگريد شدم و داد زدم:
- نههههههه!

همين جيغ باعث وقفه ي آن چند نفر شد. بى توجه به نگاه مردم و صورتم که اينطور شده بود، دست عبدل را گرفتم تا از بازار بروم که هاگريد صدايم کرد. لبخند زورکى اى تحویلش دادم.
- سلام هاگريد! اهم.. از اين ورا؟ :worry:
- سلام. فلو جيغ چرا زدى دختر؟

و طبق عادت هميشگى اش دستش را برد بالا و به شوخی محککککم کوبيد روى شانه ام. در چند ثانیه اتفاقاتى افتاد که هنوز هم فکر به آن کمرم را خم مى کند.

همین که هاگريد من را زد، عبدل عصبانی شد و به سوى هاگريد خيز برداشت. با دستانش هاگريد را گرفت و درحالی که هاگريد از ترس روح جيغ مى کشيد، عبدل دندان هايش را برد تا شانه ى هاگريد گاز بگيرد.. پریدم تا جلوى اتفاق را بگیرم که طلسم سرخوردگى باطل شد. هاگريد درحال جيغ زدن، عبدل با آن قيافه ى ترسناکش درحال گاز گرفتن هاگريد و من که عبدل را از پشت گرفته ام.. و مردم که جيغ زنان بازار را ترک مى کردند.

ولى دستبند قرمز خيلى به دست عبدل مى آمد.





ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۷ ۱۵:۰۶:۰۲

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
ارشد ریونکلاو


1.

جانوران موجوداتی هستند که توانایی درک هیچ حرفی رو ندارن و حتی اگر هم فوق العاده باهوش باشن بازم نمیتونن حالت درنده خویی خودشون رو مهار کنن!

2.


تری که شدیدا" ناامید شده بود، چشمانش را در حدقه می چرخانَد، نیم نگاهی به ابولهول می اندازد، و نفسش را با صدای بلندی بیرون می دهد.

- این دیگه دفعه ی آخره! اگه بازم اجرا نشد همین چوب دستیو تا نخاعت فرو میکنم! لینی؟ ببین ناپدید شد یا نه؟!

لینی که از چک کردنِ ابوالهولِ تری خسته شده بود، دهانش را برای مخالفت کردن باز میکند که ناگهان متوجه میشود سر ابوالهول ناپدید شده است.

- تری تری تری! داره ناپدید میشه! بالاخره تونستی! هوراااا!

و جست و خیز کنان، قبل از اینکه تری دوباره اشتباهی بکند، او و ابوالهولش را تنها میگذارد.

چند ساعت بعد - لندن

- هوشت... پیشت... ابول... به چیِ من اینطوری نگاه میکنی؟!

با هر قدمی که تری بر میدارد ، سر ابوالهول هم به دنبال پای او تکان میخورد. پس از چند قدم، تری می ایستد تا ابوالهول را براندازی کند.
ابوالهول به طرف مارک کفش تری خم می شود.

- اوه نه! منو نخور!

ابوالهول کنار کفش تری روی زمین می نشیند و به هرکس که از کنار کفش رد میشود، خرخری از سرِ تهدید میکند.

تری دستش را به طرف مارک براق کفشش می برد، ابوالهول دندان هایش را (!) به تری نشان می دهد. تری دستش را عقب میکشد و با تعجب به ابوالهول نگاه میکند.

- هی! چیکار به کفش من داری! نکنه فکر کردی از این باید مراقبت کنی؟ این که قیمتی نیس آخه!

دختر بچه ای که دستش در دست پدرش بود و از کنار ابوالهول می گذشتند، با دهانی بر زمین افتاده و با چشمانی گرد شده به ابوالهول زل میرند، دست پدرش را می کشد و او را وادار به ایستادن میکند.

- اوه نه! دیسیلوشنمنت! دیسیلوشنمنت!

- چیه دخترم؟ باید عجله کنیم نمیتونیم بایستیم!

- دیسیلوشنمنت!
خواهش میکنم زودتر غیب شو!

مرد دخترش را میکِشد، دخترک در حینِ کشیده شدن با کفش تری برخورد میکند و باعث عصبانیت ابوالهول میشود. ابوالهول از جایش بلند میشود و به سمت دختر خیز می گیرد.

دختر پدرش را صدا میزند و با انگشت اشاره به تری و موجود عجیب و عصبانیِ کنارش اشاره میکند. مرد با چشمانش انگشت دخترش را دنبال میکند و نگاهش در جایی که تری و ابوالهول ایستاده بودند، ثابت می ماند.

- به چی داری اشاره میکنی؟ اینجا که چیز عجیبی نیست؟

- اما با... ماااع!

- بیا بریم دخترم.

تری که فهمیده بود در اجرای این طلسم هیچ استعدادی ندارد، با تعجب به اطراف نگاه میکند تا ببیند چه کسی آن را به این خوبی روی ابوالهول اجرا کرده است.

- عه! لینی!

لینی با عصبانیت به سمت تری میرود، دست او را می گیرد و او را به دنبال خودش میکشد. ابوالهول هم با عصبانیت و خرخر کنان به دنبال کفش تری به راه می افتد.

- باید به پروفسور بگم یه فکری واسه تو بکنه!

و به سمت هاگوارتز به راه می افتند.





Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
نکته:

چون شما روی ابوالهول طلسم دلسردی رو اجرا می کنین، خودتون می تونین ببینینش، ولی بقیه مشنگا و جادوگرا و ساحره ها نمی تونن ببینن.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
تدریس جلسه اول

بعد از ظهر جمعه بود و دانش آموزان خوشحال و خندان از اینکه امروز آخرین روز تدریس جلسه اول کلاس هاست به سمت دریاچه، جایی که قرار بود از این به بعد محل برگزاری کلاس مراقبت از موجودات جایی باشد، رهسپار بودند.

هوا آفتابی و دلپذیر بود. کنار دریاچه نسیم خنکی می وزید. تلالو نور خورشید بر سطح آب منظره دل پذیری را ایجاد کرده بود. هنگامی که دانش آموزان به آنجا رسیدند، سیریوس را دیدند که زیر درخت راش قدیمی نشسته و محو طبیعت رو به روی خود است.

سیریوس با شنیدن صدای پای دانش آموزان از جای خود برخواست. با لبخندی بر لب تک تک آنهارا از نظر گذراند. او ردایی سبز رنگ به تن کرده بود و زیر آن لباسی مشکلی پوشیده بود.

دانش آموزان در فاصله ای ده متری رو به روی دریاچه ایستادند. سمت راست آنها محوطه ای با حصار هایی چوبی محصور شده بود. ولی چیزی داخل آن نبود.

سیریوس به سمت آنها آمد و شروع به صحبت کرد:
- سلام خدمت همه شما دانش آموزان عزیز. ارشد ها و تازه وارد ها. از همه میخوام که بشینین روی زمین و فعلا به توضیحاتم گوش بدید.

دانش آموزان کیف هایشان را از روی کولشان برداشتند و بر روی چمن های خوشرنگ سبز و پرپشت نشستند.

- خب... من استاد بلک هستم. این ترم مراقبت از موجودات جادویی رو تدریس می کنم. امیدوارم که ترم خوبی رو داشته باشیم و بهمون خوش بگذره. مدرسه صرفا تکلیف و درس نیست.

نیش دانش آموزان باز شد:

سیریوس کماکان شیطنت های درونی اش را داشت. ادامه داد:
- مدیریت مدرسه خیلی اصرار داره که تدابیر امنیتی باید رعایت بشه! یه سری کتاب هایی هم پیشنهاد دادن. مثلا یکیش هست جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها! خب این کتاب خوبیه. مطالب خوبی هم داره و ما هم در جلساتمون از مطالبش استفاده می کنیم. اما من میگم شما باید با موجودات جادویی رو به رو بشین. لمسشون کنین. و بذارین اونها هم شمارو ارزیابی کنن! اما اول نیازه که به جواب این سوال برسیم که جانور چیست؟

پسری دستش را بالا برد (نکته: پسرا و دخترا پخش هستن، تفکیک صورت نگرفته. نکته مهمی هم نیست، هدف نشون دادن صمیمیت و جنبه بالای دانش آموزاست ) .

- بله؟ شما بگو.
- استاد، جانور یعنی موجودات گنده پشمالو با پاهای زیاد!
- آه... شما احیانا از خاندان ویزلی نیستین؟
- بله استاد، نتیجه رون ویزلی هستیم.
- مشخصه بچه ها منظور ایشون عنکبوت های بزرگ مانند آکرومانتیولا هست.

سیریوس ادامه داد:
- جالبه بدونین وزارت سحر و جادو به هیچ تعریف واحدی از جانور نرسیده. هر تعریفی که گذاشتن، یه دردسری براشون درست شد. یه بار سانتور ها اعتراض کردن، یه بار مردم دریایی اعتراض کردن. خلاصه هر بار یه مشکلی پیش اومد. تکلیف اول شما برای جلسه بعد، همینجا معلوم میشه:

1- تعریف شما از جانور چیست؟ (5 نمره)

مثلا یه بار گفتن هر موجودی که بتونه روی دو پا راه بره جانوره... از همه موجودات عجیب و غریبی که اومده بودن بگذریم، از اون غول غار نشین های 5 متری و مردم دریایی با صدای گوش خراش نمی تونیم بگذریم!

اما بریم سراغ بحث اصلی. کی میتونه به من بگه دو مورد از تمهیدات وزارت سحر و جادو برای پنهان کردن موجودات جادویی از دید مشنگ ها چیه؟ بله دوشیزه بلک.

لاکرتیا:
- ایجاد زیست گاه های امن، و استفاده از افسون دلسردی یا همون سرخوردگی.

ریگولوس کف کلاس پخش شد:
- صرخوردگی

- بله آقای بلک؟ مشکلی پیش اومده؟

ریگولوس که به سختی جلوی خنده اش را گرفته بود:
- نه استاد... ادامه بدین.

- بله می گفتم. افسون سرخوردگی یا دلسردی، افسونیه که شما چوبدستی رو روی هر جایی از اون چیزی که میخواین از دید عموم مخفیش کنین میذارین و وردش رو به زبون میارین. اون وسیله یا شی یا هر چیزی که هست کم کم شروع به ناپدید شدن می کنه. اما حواستون باشه تاثیر این طلسم کمه و معمولا بین 2 تا 3 ساعت هست. و اما موجود جادویی امروز مورد بحث ما، ابوالهول هست. این جانور در طبقه بندی وزارت سحر و جادو جزء موجودات خطرناک به حساب میاد. اونها میگن که فقط متخصصین ورزیده می تونن بر ابوالهول غلبه کنن. اما من نظرم اینه که شما هم می تونین. ابوالهول ها موجودات منطقی هستن. سرشون مانند آدمیزاد ولی بدن شیر رو دارن. وظیفه شون نگهبانی از وسایل و اشیا و به طور کلی هر چیزی هست که مراقبت از اون بهشون محول شده. تا وقتی کسی قصد اذیت و آزار و دزدین اون وسیله مورد نگهبانی و به طور کلی تعدی به حریمی که واسشون تعریف شده رو نداشته باشه، با کسی کاری ندارن. بسیار هم باهوش هستن.

همان طور که سیریوس در حال توضیح بود، در محوطه ای که دورش حصار کشیده شده بود. پیکر هایی عجیب اندک اندک نمایان شدند. پس از چند لحظه که دیگر کاملا قابل مشاهده بودند، دانش آموزی فریاد زد:
- ابوالهوووووووووووووووووووووووووووووول!

ناگهان همگی از جای خود پریدند و شروع به جیغ زدن و دویدن به این طرف و آن طرف کردند. سیریوس که خنده اش گرفته بود به درخت راش تکیه داد و مشغول تماشای آنها شد.

ابولهول ها:

دانش آموزان:

ابوالهول1: مگم کا... اینا چرا عی طوری ان؟
ابوالهول2: ها عبول راس میگی! بعد به ما میگن هول! آقای استاد! عی بچه هات که از ما هول ترن که!

سیریوس که از خنده ریسه می رفت فریاد زد:
- برگردید! بیاید بابا! اینا اصلا به شما کاری ندارن که! هر کسی نیاد سر جاش نشینه 5 امتیاز از گروهش کم میشه!

با این حرف، همگی ساکت شدند و رو به روی سیریوس روی زمین نشستند.

- منکه بهتون گفتم اینا موجودات منطقی هستن. به کسی هم کاری ندارن تا وقتی اون چیزایی رو که گفتم رعایت کنین. و اما دومین تکلیفی که واستون در نظر دارم:

2- نفری یدونه از این ابوالهول هارو بر میدارین، روشون افسون سرخوردگی اجرا می کنین و می برین در شهر لندن پای پیاده دور دور می کنین. با توجه به جثه بزرگشون و اخلاقای خاص دیگه شون که با خلاقیت خودتون اونها رو اضافه می کنید، در رولی شرح بدید که چه اتفاقاتی در این بین رخ میده. ممکنه یکیشون یه دفعه یه چیزی ببینه که شبیه یکی از اشیایی باشه که قراره ازش حفاظت کنه، هر اتفاقی ممکنه بیفته. با توجه به اینکه با افسون دلسردی نامرئی هستن، مراقب باشید گمشون نکنید! (25 نمره)

-----

استفاده لهجه خاص صرفا جهت شوخی بود. امیدوارم به کسی بر نخوره.

لطفا در تکالیف از این شوخی ها پرهیز کنید. تا حد کمش اشکالی نداره. شورش در بیاد نمره کم می کنم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۹:۰۶ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
کلاس مراقبت از موجودات جادویی با تدریس پروفسور سیریوس بلک - ترم 19(تابستانی)مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوراتز

برنامه درسی و زمان بندی این کلاس در طول ترم به شرح زیر خواهد بود:

نقل قول:
جلسه اول= جمعه 12 تیر ماه 94
جلسه دوم= جمعه 26 تیرماه 94
جلسه سوم= جمعه 9 مرداد ماه 94
جلسه چهارم= جمعه 23مرداد ماه 94
جلسه پنجم= جمعه 6 شهریور 94


تذکر: لطفا قوانین را به دقت مطالعه کنید.

با آرزوی موفقیت برای ایشان.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۲ ۱۰:۵۶:۳۹


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
نمرات جلسه چهارم مراقبت از موجودات جادویی

گریفیندور: 34

گیدیون پریویت: 26 => 24
بتی برسویت: 22 => 24

رون ویزلی: 18 => 24
جیمز سیریوس پاتر: 30 => 24

هافلپاف: 16

فرد جرج ویزلی: 26 => 13
اوون کالدرون: 0 => 13



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۴:۴۶ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
×امتیازات جلسه آخر×

تکلیف این بود که شخصیت پردازی کنین در این شرایط و من خیلی مبنا رو روی همین گذاشتم. شاید رول بعضی ها می تونست اگه فقط اساس رول زدن بود؛ نمره بیشتری بگیره؛ اما این جا بحث شخصت پردازیه.

هافلپاف

پاپا تونده: 30
باری ادوارد رایان: 29
رز زلر: 24
سارا کلن: 30
مادام هوچ: 9
نیمفادورا تانکس: 27

گریفندور
رون ویزلی: 10
نجینی: 25
فرد ویزلی: 19
یوآن ابرکوییمبی: 25
لاوندر براون: 27
گیدیون پریوت: 30

اسلیترین

فلورانسو: 21


* همون طور که می دونین ویولت مرحومه و نمی تونه امتیاز بده!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۴۰:۵۵
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- بدو الان شلوغ میشه ها!
- اووهــــــم.. تـــد.. نمیشه یه ساعتِ آآآه.. دیگه؟ .. اصن خودت.. هــــم.. برو.

تدی بی توجه به خمیازه های پی در پی یوآن، دست راست او را که در حالت کش و قوس بالا آمده بود، پایین آورد و چند عدد سکه ی طلایی رنگ را کف آن گذاشت.

- این تاوونه.. تاوون اینکه تو هاگ شرکت نمیکنی تـوله روباه!

دلیل منطقی ای نبود. تد که اینگونه از دیگران کار نمیکشید. باید دلیل دیگری را بیان میکرد. همچنین او باید در این مواقع در برایر نیروی فراطبیعی "کاستوم صحنه" مقاومت می نمود.

یوآن اما چهره ای مسکینانه به خود گرفت و سعی کرد تدی را قانع کند.

- حالا نمیشـه..
- هرچی من میگم همونه!
- اینو که جیمز میگفت!
- فرقی نداره.. آواتارمون یکیه. مورفین، باشد که سر به تنش نباشد، میگه آواتار مثل چهره و نحوه ی رفتار آدما میمونه.

و پس از مشاهده ی نگاه کماکان ملتمس یوآن، یک عدد "گریندلوالده میگه..." به زبان آورد، یقه ی او را با خشونت گرفت، پیکرش را صد و هشتاد درجه چرخاند و با دو دست به جلو هل داد.

- د بـرو دیگـــــه!

روباه ناکام، رو به جلو تلوتلو خورد و دو متر بعد پاهایش متوقف شدند. سعی کرد بر خودش مسلط شود اما همینکه از خشم به نفس نفس زدن افتاد، برگشت و...

شــتــرق!

تدی دیگر در ورودی قلعه ی هاگوارتز را بسته بود و یوآن می بایست میرفت.. او باید میرفت.. میرفت و به سوپرمارکت "داوش فایرنز و سانتورها" سر میزد. آن هم در گرگ و میش! یعنی موقعی که گرگ ها و میش ها در جنگل ممنوعه کمین میکردند و شکارچی طعمه های بد اقبالی میشدند که از آنجا میگذشتند.

هنوز خورشید حتی پرتوئک های کرمی رنگش را بر سطح زمین نتابانده بود و باد نیز گاهی اوقات روی تار موهای آتشی رنگ روباهک، اسکیت سواری میکرد و آنها را بهم میریخت.

به ناچار با گام هایی سست و لرزان به جلو خیز برداشت. نمیدانست آن گرگینه ی فیروزه ای موی، دیشب به چه مشروباتی لب زده که امروز رفتارش به کلی تغییر یافته و با خشونت هرچه تمام تر او را با کف گرگی از خواب بیدار نموده و وادار کرده بود که از سوپرمارکت مذکور، کره و مربا تهیه فرماید.

- تـوله گــرگِ.. اوف..

با دستانی مشت کرده، بر سرعت گام هایش افزود. جیرینگ جیرینگ گالیون ها که در جیبش جاخوش کرده بودند، او را آزار میداد.

حتی به او اجازه نداده بود دستی به سر و وضعش بزند و اکنون او با یک زیر پیراهنی و شلوار جین، انتظار یک عدد "کارل جانسون" را داشت که جلوی راهش سبز شود و به او بگوید..

به او بگوید: "دیگ به دیگ میگه روت سیاه!" ...

اوه متیــــــــو! چه دردنـــاک!

و با این فکر، تا آنجا که امکان داشت به ساق های کرخت و خواب آلودش سرعت بخشید.

چند دقیقه بعد

تازه به جنگل ممنوعه رسیده بود و فکر نمیکرد با جنگلی رو به رو شود که هیچ جغدی در آن، اینطرف و آنطرف نمی پلکید و از خود هوهو سر نمیداد. علاوه بر آن، انتظار داشت با درختانی با ژست مخوف مواجه شود اما وقتی آنها را خیلی ساده و بی افکت و جلوه دید، لحظه ای به ترس خود خندید امــا..

هـنوز هــم..

مــیــتــرســیــد..

وحشـــت داشـت.. از اینکه پشت این نقاب آرام و زیبای جنگل، چهره ای هولناک پنهان شده باشــد..

حالا دیگر میتوانست متوجه تابش اولین پرتوهای نیمه درخشان خورشید شود که قسمت کوچکی از سطح زمین را نورانی کرده بودند اما دیگر برایش "نــور" مهم جلوه نمیداد. چراکه از خطِ مقدمِ جنگل گذشته بود و ترس و اضطراب لحظه به لحظه بر وجودش غلبه میکرد.

نکند یک هو...

تصمیم گرفت زیر لب آهنگی زمزمه کند بلکه روحش کمی آرامش یابد.

- حالا که امید بودن تو در کنارم داره میمیره.. منم و گریه و ممتد نصفه شب و دوباره دلم میگیره..

نگاهی به سمت چپ و راست انداخت اما چیز قابل توجهی دستگیر چشمان تیز و دقیقش نشد. فقط خودش بود و خش خش برگ هایی که زیر کفش هایش خرد میشدند.

- حالا که نیستی و بغض گلوم رو گرفته.. چه جوری بشکنمش؟!

تــرق!

فیوز هم جایش بود، به اندازه ی او از جایش نمیپرید. رشته های عصبی اش به لرزیدن روی آوردند و قلبش چنان تپیدن گرفت که چیزی نمانده بود به درجه ی "دابـس دوبـس" برسد.

همانطور که فکرش را میکــرد.. پشت آن نقاب زیبا، چهره ای هولناک پنهان گشته بــود..

پس از اینکه تکه شاخه ی نو ظهور را دید، آب دهانش را به زحمت فرو داد و به جیبش دست برد تا به چوبدستی اش مسلح شود اما او.. فهمید سلاحش را به همراه نیاورده!

عرق از نوک بینی اش سرازیر شــد. پس.. چگونـه؟

تــوروق!

یک تکه شاخه ی دیگر.. از پـشـت!

- یا مورگانـــوس!

همانطور که سرجایش میخکوب شده بود، چشمانش را بست و آرام آرام چرخیــد..

و همینکه پلکهایش را باز نمود، مالیده شدن به ماست را در اعماق وجود خود حس کرد.

- نــه.. نــه.. مـن..

باورش برایش سخت بود اما یک اژدهــا.. یک اژدهای زرشکی رنگ با قامت دو و نیم متر در فاصله ی سی قدمی اش داشت بر او نظر می افکند.

- یا عزرائــوس!

نخست، بر این مصمم شد که با گام هایی استوار و چهره ای نترس به نزدش برود و خطاب به آن بگوید:

- آی اژدهــا! چـه از جانم خواهی که بـر ســر راهم ایستـاده ای چنیــن اینچونــان!؟

اما با مشاهده ی کم شدن فاصله شان آن هم به دست خود اژدها، تصمیم گرفت هرچه زودتر پا به فرار بگذارد اما با بدشانسی مواجه شده، پای چپش به پشت پای راستش برخورد کرد، تعادلش را از دست داد و به پشت به زمین افتاد.

- آوووخ!

باسنش با چند عدد سنگ برخورد کرده و دردی به وحشتناکی پنی سیلین در وجودش پخش شده بود. چنان دردنــاک بود که به زحمت روی پاهایش ایستاد و وقتی اژدها را در دو متری خود یافت، به شلغمش متوسل شد.

- جلو نیــا.. جلو بیای کارت تمومــه!

اما خودش خیلی خوب میدانست که تا چند ثانیه دیگر دار فانی را وداع خواهد گفت. اکنون به خوبی میتوانست جزئیات چهره ی اژدها را ببیند. حدس زد اهل چین باشد. چراکه یکی از چشمانش چپ بود و همچنین پای راستش کمی می لنگید.

در حالی که فاصله شان اندک و اندکتر میشد و احتمال وقوع اتفاقات خطرنـاک فزونی می یافت، قبل از اینکه پوست شلغم با نوک دندانهایش تماس پیدا کند، ناگهان اژدها چرخید و پشت به او و رو به خورشید، سر جایش نشست.

ابروهای یوآن بالا پرید. باور نمیکرد. به هیچ وجه من الوجوه باور نمیکرد. چه اتفاقی در شرف وقوع بود؟ چرا اژدها به چنین عملی دست زده بود؟

نـــــــه! چطور ممکن بود؟ اژدهــا؟! اژدهـــــــــــــــــــــــا؟!

- نــه.. من دارم خــواب.. می بیـنم..

یک قدم به عقب برداشت و چشمانش را مالید.

- نـــــه..

همان صحنه.. خواب و خیال نبود. بیدار بود. او بازیچه ی جماعت بیکار نبود. همه ی این ها واقعیت داشت.

و وقتی تصمیم گرفت یک قدم دیگر به عقب بردارد..

- ویولت!

اما به همان سرعت که کنار اژدها پدید آمده بود، ناپدید شد.

دستانش لرزیدند. خودش بود. بودلر ارشد.. ساحره ای که خیلی زود از میان جادوگران. رحلت کرده بــود.

- اینــا دروغــه..

بر این مصمم بود تا آن را نادیده بگیرد اما وقتی ناگهان نگاهش روی روبـان نسبتا بزرگ قرمز رنگی که روی گوش چپ اژدها بسته شده بود، قفل شد، شکش برطرف شد.

باورش سخت بود اما.. بـلــه.. ویولت بودلر قبل از آنکه به ملکوت اعلی بپیوندد، کادویی را برای او آماده کرده بود.. کادویی بسیار گنده که نشان از میزان نیکوکار و محسن بودنش و همچنین خسیس نبودش داشت.

و واقعا هم چه لحظه ی باشکوهی بود..

نیرویی بی نـام و نشــان، او را به آرامی به سمت اژدها هدایت کرد. وقتی به اژدها یا به عبارتی بهتر، کادویش رسید، دستش را روی پوست نرم و لطیفش گذاشت و به آسمان آبی و روشن، خیره شد.

- نـــــه تو نرفتی، نـــــــه.. تو هنوزم اینجایی!

و کمی بعد، پاهایش را روی خارهای واقع بر کمرش جا داد و آرام آرام بالا رفت و در عرض چند ثانیه به پشت گردنش رسید.

هـــــــووو!

بالهای اژدها به حرکت در آمدند و لحظاتی بعد، کم کم از روی زمین اوج گرفت. باد با موهای یوآن بازی میکرد و اکنون خورشید به او نزدیکتر شده بود. نزدیکتر از هر موقع!

به زحمت به بالهایش چسبیده بود ولی ترسی که از پرواز در ارتفاع پانزده متری به وجودش نفوذ کرده بود، در برابر لذت غیر قابل وصفی که او را رها نمیکرد، زانو میزد.

حالا دیگر خیلی اوج گرفته بود و اکنون اگر به پایین نگاه میکرد، میتوانست نقطه ای را ببیند که در اصـل، قلعه ی جادوگری هاگوارتز بود.

صحنه ی زیبایی بود.. صحنه ای بی سابقه که حتی جاناتان، مرغ دریایی نیز به چشم ندیده بود!

چه صحنه ی جالبی!

ساکنان زمین در برابرش کوچک و کوچکتر میشدند و او..

بزرگ و بزرگتــر..

- صـــــــحــــــنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!


ویرایش شده توسط یـوآن آبرکومبـی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۷ ۱۷:۴۶:۴۸

If you smell what THE RASOO is cooking!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.