تدی به چهره ویولت خیره شده بود.
-لعنتی!
ویولت با تعجب به او نگاه کرد:
-چی گفتی،تد؟
تدی سرش را بزیر انداخت:
-اونجوری به من نگاه نکن!
-چرا؟
تدی دستپاچه گفت:
-باید...ب...باید بریم!ممکنه برسه!
-تدی!!!!
تدی سرش را بلند کرد.چرا هیچگاه زیبایی ویولت را درک نکرده بود؟سرش را جلو برد.
برای مشاهده ادامه مطلب به
اینجا مراجعه کنید: