هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
بلاتریکس همچون هیولایی آماده ی نبرد چوبدستی اش را بالا برد و به سمت آنتونین در حال ویبره زدن نشانه گرفت.

آنتونین که به شدت ترسیده بود میخواست فریاد بزند ولی برخورد طلسم بلاتریکس به او اجازه ی هیچ واکنشی نداد.

آنتونین که آماده ی مرگ بود چشمانش را باز کرد و با بلاتریکسس در حال قهقه زدن رو به رو شد، پس گفت:
- یعنی چی؟ چرا من هنوز زنده ام؟

بلاتریکس به سختی خنده ی جنون آمیزش را قطع کرد و گفت:
- دیوونه شدی؟ چرا من باید تو رو بکشم؟ من فقط طلسمو باطل کردم تا تو بری درو باز کنی!

آنتونین که چشمانش از تعجب گشاد شده بود گفت:
- یعنی میگی تو منو آزاد کردی که من برم درو واسه ی رودولف باز کنم؟

- آره درسته! و در ضمن وقتی بچه هات برگشتن شام هم بر عهده ی توئه!

آنتونین فکر بکری برای کشتن بلاتریکس کرد، اما بلاتریکس بلافاصله گفت:
- و در ضمن، بچه هات نفرای اولی هستن که غذا رو امتحان میکنن.

آنتونین ابتدا لب هایش را بر هم فشار داد و سپس گفت:
- نگران نباش بلا! من تو رو دوس.... چیزه، یعنی من همه کاری واسه راحتی تو و شوهرت میکنم!

در این لحظه در به شدت منفجر شد و رودولف لسترنج با قمه ی کشیده وارد خانه شد و فک آنتونین هم دوباره به زمین برخورد کرد.

- اینجا ساحره ای وجود نداره؟

این اولین جمله ای بود که رودولف با لبخندی بر زبان آورد که البته بلافاصله پس از دیدن بلاتریکس لبخندش بر لب خشکید و گفت:
- بلاتریکس؟! تو اینجا چه میکنی؟! مگه تو 19 سال پیش نمرده بودی؟

بلاتریکس با آرامش گفت:
- حالا که برگشتم! تو مشکلی داری رودولف؟

- من غلط بکنم عزیز دلم! اصن ناراحت میشم فکر کنی من تو این سال ها دنبال ساحره های دیگه بودم ها.

بلاتریکس:




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
فلو چون در را گشود زنی را بدید لاغر و استخوانی و چونان اشباح، که به مانند آلباتروس گرسنه ای بر فلو و دورا خیره به مانده بود و آن دو کودک نیز بر وی خیره بماندند تا آن جا که بلا گفت:

- دیدی آنتونین! گفتم خدا روزی رسونه غذا از غیب رسید، اینسندی..

- نه بلا جان! اینا بچه هامن! خب بچه ها بیاید به ماما.. یعنی عمه بلا سلام کنید!

بلاتریکس که در آن حال به مانند کسی بود که چراغ راهنمایی بر سرش کوفیده شده بود، بر آن دو طفل دوباره زوم کرد و هیچ نفهمید که آنان چه می گویند، رو به آنتونین نمود و گفت:

- تو بچه از کجا خریدی؟

-چی؟ اصولا بچه ها رو نمی خرن بلا جان، بچه ها هدیه های آسمانی هستند که .. کجا می ری بلا؟

بلاتریکس در حالی که دو طفل را کنار زده و با قلدری وارد خانه می شد، چیز هایی راجع به تن ماهی خسرو زیر لب گفت،در پس وی آنتونین و دو دخترش به اندرون آمدند و دیدند که بلاتریکس آن چنان خون گرم است که زود پسر خاله ( از لحاظ فنی در این بخش اندکی مشکلات وجود دارد که البته با وجود روحیه ای که از بلا سراغ داریم چندان مشکلی ندارد!) شده و سرش را تا مچ پا درون چاله یخ خانه آنتونیناینا فرو برده و فریاد بر می آورد که:

- ببینم آنتونین، تو گوشت تسترال نداری؟ نمی دونی تو قبر چـــــه قد هوس تسترال یخ زده خام کرده بودم!

دو طفل آنتونین در حالی که به خوردن تسترال خام می اندیشیدند( البت پیش از این تنها به خرده شدن توسط تسترال می اندیشیدند.) دماغشان را بالا کشیدند و ادایی در آوردند که یعنی « اَه اَه حالمان به هم خورد. » و ناگهان بلا از یخچال به بیرون جهید و نگاهی به دو طفل کرد و با چشمانی معصومانه به آنتونین چشم دوخت:

- فقط یک لقمه..

چند ساعت بعد، شب هنگام:

آنتونین لبخند بر لب در گوشه ای خیلی آرام با طلسمی خفنیده بر صندلی چسبیده شده بود و به رابطه بسیار صمیمی میان بلا ، فلو و دورا می نگریست که اشک را از چشمانش روان می ساخت و خانه اش را ویران می کرد و بلا که خنده کنان بر فراز سر همه ایستاده بود و چونان لیدی تناردیه فریاد بر می آورد:

- یوها ها ها ها ها، یالا تو برو آب بیار، از اون چاه ته قبرستون آب بیاریا! تو هم برو وسط جنگل برام تخم مرغ پیدا کن!

دورا که بر خود می لرزید آرام گفت:

- نمیشه از مغازه سر کوچه بخرم؟

- نه! چه بشه پررویی؟! آنتونین معلوم رو تربیتشون کار نکردیا! ردولف تخم مرغ جنگلی دوست داره!

و سپس دو خواهر را با نگاه خشمگینش به بیرون راند، در حالی که متوجه عینکی که فلو در آخرین لحظه بر چشمانش گذاشته بود نشد، چیزی که جز اعلان جنگ نداشت و آنتونین نیز بر روی صندلی به این می اندیشید که شاید بهتر می بود بلاتریکس به آرامگاه ابدی اش برگردد اما چه طور؟ او که به این می اندیشید که کابوسی تمام و کمال می بیند، با شنیدن صدای زنگ که ز سویی دیگر می آمد سر به بالا آورد و چون صدایی ظریف و دلنشین ردولف را شنید، در سر جایش ویبرید!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۹:۵۱ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
- الان کجاييم؟
- قبرستون!
-
- چيه؟ تو قبرستونيم ديگه نکنه فکر کردى از لاى گل هاى رز آوردمت بيرون؟
- بامزه هم كه شدي آنتونين!

و آنتونين آرام با خودش گفت که اگر بلاتريکس هم با فلورانسو و دوراتانکس زندگی مى کرد، شوخ طبع مى شد البته اگر از دست شيطنت هاى آن ها زنده مى ماند.

بلاتريکس آغوشش را براى رداى سبز تنگ تر کرد و گفت:
- نه تو يه چيزيت شده! من سردمه بريم ديگه. تازه گشنمم هست. ناسلامتى نوزده ساله چيزى نخوردم.
- خودم برات غذا مى پزم.

سپس دست بلاتريکس را گرفت، خانه اش جايى که دخترانش منتظر بودند را در نظر گرفت و خودشان را غيب کرد.

مقابل درب خانه ى آنتونين و دختران

- عجب خونه اي. وزارت خونه بهت وام داده؟
- نه يارانه ي سه نفر رو واسه اين خونه گذاشتم.
- سه نفر؟ آفرين هنوز از حساب بقیه ى خانواده ها پول مى دزدى. خوشم اومد. خب در رو چطورى باز کنيم.

و سریع چوبدستى اش را بالا برد.
- آوادا..
- نه. صبر کن!

و آنتونين دستش را روى زنگ فشار داد.
- چرا دعوا دارى بلا جان؟!

زييييييينگ

- کييييه؟
- نخير من مى گم: کييييه؟
- دورا به عنوان خواهر بزرگتر مى گم برو کنار خودم باز مى کنم.
- به ددي ميگم زور مى گى.

و در اين نبرد كاملا جوانمردانه فلورانسو پيروز شد. به سمت در دويد و آن را باز کرد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۵:۰۳ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
داسـتان جدیـد


نوزده ســال بعـد
کلاه شنلش را روی سرش کشید و آرام و تنها در میان قبرها به جلو میرفت و میشمرد. 8 تا از راست، 3 تا از وسط، 2 تا از چپ. درست روبروی قبر مورد نظرش ایستاد. قبرستان وسیعی بود. قبرستانی پر از جادوگران و ساحره های سیاه، به جا مانده از آخرین جنگ هاگوارتز.

اطرافش را در تاریکی محض نگریست. خیلی ها از قرار گرفتن در این موقعیت ها میترسیدند ولی او نه. او در سیاهی زیسته بود و سیاهی فرزندان خود را هر چند به روشنایی گرویده باشند، پس نمیزد.

سیاهی مانند یک مار بود. چشم نداشت ولی بو میکرد و فقط نابینایان میدانند که بویایی قویتر از بینایی است. دلیلش واضح است. ممکن است شخصی بتواند با عوض کردن ظاهرش تو را فریب بدهد ولی هیچوقت نمیتواند بوی منحصر بفردش را از تو پنهان کند. زبان مار سیاهی را روی صورتش حس میکرد.

خرت و پرت هایش را از جیب شنلش درآورد. استخوان ها، معجون ها و البته یک چاقوی تیز. کلاه شنلش را از سرش برداشت و باد خنکی موهایش را شانه کشید. خاطرات گذشته اش از جلوی چشم هایش رژه میرفتند...

نوزده ســال قـبـل
دالاهوف، لوپین را از سر راه برداشت و دیوانه وار اطرافش را جستجو کرد. هیچ کس نمیدانست علت این لجام گسیختگی او چیست و در پی یافتن کیست.

جنگ شدیدی در جریان بود. سفید و سیاه در جنگ بودند. نه تنها جادوگران و ساحره ها که...غول ها، سانتورها، عنکبوت ها، جن ها و خلاصه همه و همه به جز جغدها.

موهای عرق کرده اش روی پیشانیش ریخته بود، قلبش مانند چرخ های یک لوکوموتیو ترمز بریده تند تند میزد و همچنان در پی یافتن او بود. بالاخره نگاهش روی نقطه ای ثابت شد. او را یافت. در میان همه هیاهو و در میان جنگ بی رحم، لحظه ای ایستاد. ناخوداگاه خندید و به او خیره شد.

به یاد خاطراتش افتاد. در کلاس پرواز که سعی میکرد نزدیک او پرواز کند ولی در نهایت با جارو به او خورد و هر دو به زمین سقوط کردند و در بهداری بستری شدند. دیوانه!!! حتی از این خوشحال بود که در کنار او بستری شده بود.

دوباره بر زمان حال متمرکز شد. او مانند همیشه بود. با موهای فرفری و شنل سیاهش همزمان با چندین نفر میجنگید. دالاهوف بالاخره او را یافته بود و به سمت او میدوید تا در مبارزه کمکش کند که ناگهان فیلت ویک جلوی راهش سبز شد. دالاهوف که همه حواسش به بلاتریکس معطوف شده بود، با خشم طلسم مرگی به سوی فیلت ویک فرستاد و گفت:
_ برو کنار فسقلی!

فلیت ویک کوچک اندام و کوتوله، جا خالی داد و به کناری رفت ولی دالاهوف او را دست کم گرفته بود و از یاد برده بود که او استاد درس وردهای جادویی است. دالاهوف بعد از شلیک طلسم به سمت بلاتریکس دوید ولی فیلت ویک با یک طلسم انفجاری او را به هوا فرستاد. آخرین چیزی که در ذهن دالاهوف مانده بود، تصویری از بلاتریکس بود در حالی که مقابل مالی ویزلی ایستاده بود...

و دوباره نوزده ســال بعـد
روی زمین قبرستان تف کرد. حتی یادآوری آن خاطرات آزارش میداد. سال ها بود که چیزی به اسم گریه کردن را از یاد برده بود و به جای آن در این مواقع، خشمی لجام گسیخته بر او مستولی میشد. شنلش را در آن هوای سرد از بدن کند. عاشق سرما و متنفر از گرما بود. به قدر کافی درون بدنش گرم بود!

بعد از آن انفجار و بعد از به هوش آمدنش در سنت مانگو و بهبودیش و انتقالش به آزکابان، متوجه شکست بلاتریکس در جنگ آخر شده بود. این موضوع بقدری برایش سنگین بود که حتی دیوانه سازها جرات نمیکردند به او نزدیک شوند. بالاخره بعد از چند روز با این قضیه کنار آمد. هیچکس نفهمید دلیلش چه بود. دلیلش حضور امشب او در همین قبرستان بود.

دلیلش، امیدش به زنده کردن بلاتریکس بود. هیچکس نمیدانست که بلاتریکس هم یک جان پیچ داشت! و جادوی سیاه مرز و قاعده و قانونی ندارد. همه تعجب میکردند که دالاهوف این روزها در کتابخانه هاگوارتز چه میکند.

بعد از آزادی مشروطش و زندگی با دختر خوانده هایش دورا تانکس و فلورانسو، روزی به دفتر مک گونگال رفت و با خنده و رویی گشاده به او گفت که اجازه دسترسی به قسمت ممنوعه کتابخانه هاگوارتز و کتاب های سیاه را میخواهد و در مقابل خشم و تعجب مک گونگال پاسخ داد که فقط میخواهد کارهای گذشته اش را جبران کند و در مقابله با جادوی سیاه به هاگوارتز کمک کند.

او دسترسی را دریافت کرد و بالاخره به آنچه میخواست رسید. هنوز هم یادش بود که زمانی که با بلاتریکس در هاگوارتز بودند و میخواستند برای او یک جان پیچ بسازند، یک پاراگراف از یک کتاب رنگ و رو رفته نوشته شده توسط سالازار اسلایترین را خوانده بودند که گفته بود امکان زنده کردن مرده با یک جان پیچ و استخوان های او و استخوان های یک تک شاخ و یک شیشه خون فرد نزدیک به مرده، وجود دارد.

چاقوی زرد و خوش رنگ طلایی را در میان انگشتان دست چپش گرفت، مچ دست راستش را روی قدح روی قبر گذاشت و با چاقو مچ دست راستش را برید. خون قرمزش، آرام آرام درون قدح میریخت و دالاهوف به ادامه ماجرا فکر میکرد. باید همه سعیش را میکرد تا به بلاتریکس بفهماند آن ها هر چقدر قرار بوده بجنگند، جنگیده اند و حالا فرصت آن است که دریابند همه چیز آنطور که به آن ها فهمانده اند نیست.
دوست داشت داستان های وارونه جادوگر سیاه و خوش ذات و زیبای داستان سفید برفی و دراکولای فداکار را برای او بگوید و قانعش کند که میتواند ذات سیاهش را برای روز مبادا نگه دارد و از زیبایی و سفیدی لذت ببرد. قانعش کند که تا لازم نباشد از نیروی سیاه درونش استفاده نکند و همه بی ارزش و شرور نیستند. قانعش کند که دختر خوانده های او و تالار بینهایت زیبای هافلپاف را ببیند ولی اگر بلاتریکس قبول نمیکرد چی؟!
دالاهوف با خود گفت: "بیخیال این حرف ها! این دنیا، دنیای ریسک کردن است. هر چه باداباد..."

قدح پر از خون شد و دالاهوف بی حال شده بود. مچ دست راستش را درون یک معجون برد و خون دستش بند آمد. استخوان ها، خون درون قدح و چند معجون تسریع کننده را درون پاتیلی ریخت که با چوبدستش ظاهر کرده بود و سپس خود چوبدستی یا در واقع همان جان پیچ بلاتریکس را درون پاتیل انداخت. همه چیز آرام و متتظر تکمیل پازل نهایی بود.

به بالای قبر رفت. حتی اسم بلاتریکس را هم روی قبرش خرچنگ قورباغه نوشته بودند و دلیلش مشخص بود. بعد از ولدمورت، منفورترین جادوگر و ساحره دنیای جادوگری بلاتریکس بود. دالاهوف با چند لگد، گوشه ای از سنگ قبر سست را کند و سپس دستانش را زیر آن انداخت و سنگ قبر را برداشت. بعد از نوزده سال فقط چند تکه استخوان از بلاتریکس مانده بود. دالاهوف به درون قبر پرید، یک تکه استخوان را برداشت، از درون قبر بیرون آمد، به نشانه خوش یمنی آن را بوسید، درون پاتیل انداخت و پاتیل را به درون قبر انداخت.

تماما مانند دستور العمل کتاب سالازار پیش رفته بود. 44 ثانیه بعد پاتیل شروع به جوشیدن کرد و 55 ثانیه بعد از جوشیدن باز ایستاد. وقتی جوشیدن آن تمام شد، موهایی فرفری از درون قبر آرام آرام به بیرون خزید و سپس سر بلاتریکس از آن خارج شد و با تعجب به دالاهوف نگاه کرد:
_ آنتونین؟
_ هان؟
_ مرگ و هان!
_ ببخشید... جانم؟
_ کوفت! روتو بکن اونور میخوام از قبر بیام بیرون.

بلاتریکس از قبر بیرون آمد و شنل سبزرنگی که دالاهوف از قبل آنجا برایش گذاشته بود را پوشید و دستی میان موهایش کشید و گفت:
_ همیشه میدونستم اگه یه روز بمیرم تا با اون جان پیچه برم نگردونی ول کن معامله نیستی!
_ اوهوم
_ خفه! الان من کجام؟!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱ ۵:۳۹:۵۰


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۳

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
تدی به چهره ویولت خیره شده بود.
-لعنتی!
ویولت با تعجب به او نگاه کرد:
-چی گفتی،تد؟
تدی سرش را بزیر انداخت:
-اونجوری به من نگاه نکن!
-چرا؟
تدی دستپاچه گفت:
-باید...ب...باید بریم!ممکنه برسه!
-تدی!!!!
تدی سرش را بلند کرد.چرا هیچگاه زیبایی ویولت را درک نکرده بود؟سرش را جلو برد.


برای مشاهده ادامه مطلب به اینجا مراجعه کنید:



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
ادامه ى پست ويولت بودلر:

اينكه مى گويند وجودت، حس كردن دستانت به من گرما مى دهد، براى کسانى که ان را تجربه نکرده اند مسخره به نظرمى ايد. براي كساني كه عمري كارشان خوش گذراني بوده و انقدر ادم در اطرافشان داشته اند كه تنهايي را تجربه نكرده اند. بعضي انسان ها گرمايي در وجودشان دارند، گرماي عشق و محبت.

ويولت گرماي دستاني را روي دستانش حس كرد. مي ترسيد كه چشمانش را باز کند و دستانش را از روى گوش هايش بردارد. به اجبار دستانش از سرش جدا شدند و ويولت چشمانش را باز کرد.

تدى در مقابلش نشسته و چند تار از موها فيروزه اي اش روي پيشاني اش ريخته بود. تدي سريع دستمالي از جيب كتش بيرون اورد و شروع به پاک کردن خون روى صورت ويولت كرد. ويولت هيچ حرکتى نکرد و فقط به کارهاى تدى چشم دوخت.

- بايد زودتر از اينجا بريم.

با ويولت حرف ميزد اما به صورتش نگاه نمى کرد.

- تدى!
- ممکنه هر لحظه سر برسه.

ويولت دستش را روي دست تدي گذاشت و گفت:

- تدى!

تدى سرش را بلند کرد و به چشمان خيس ويولت زل زد.

- ممنونم.
.......................،......

مي دونم خيلي كوتاه بود اما اين داستان رو خيلي دوست دارم و دلم مي خواد ادامه پيدا كنه.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۹ ۱۸:۵۳:۰۸

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
پاپاتونده به سرعت به سمت سنگ قبر بلاترکس رفت که ناگهان فرد داد زد:

-دایی گید،دایی گید، اونجارو یکی سر سنگ قبر بلاتریکسه.

سپس گیدیون به سرعت داد زد:

-سکتوم سمپرا!

پاپاتونده با یک جاخالی مانع برخورد طلسم شد،ام وقتی جاخالی داد سرش به سنگ قبر خورد و بیهوش شد.

-هی...توکی هستی؟ بگو بینم تو کی ...............................

پاپاتونده بقیه ی حرفهای اورا به طور نا واضح میشنید .کلاهش روی صورتش بود و شناختن چهره ی آن خیلی سخت بود. گیدیون نگاهی به کت و شلوار یک دست پاپاتونده انداخت و فهمید که او...

-دایی گید ،اون کیه؟

فرد با صدای آرامی به گیدیون گفته بود.جرج گفت:

-دایی باید اونو ببریم یه جایی تا به هوش بیاد و ازش بازجویی کنیم و اینکه بهتره از گنج دست بکشیم!
-باشه بلندش کنید!

2 ساعت بعد - خانه ی ویزلی ها.

-هی تو کی هستی؟ زود تند سریع بگو !
-من پاپا...
-پاپا چی؟
-اصلا شما چرا میخواید بدونید؟
-چون که...

گیدیون حرفی برای گفتن نداشت و همینجوری به پاپاتونده خیره شده بود که صدای زنگ آمد.فرد به سمت در رفت و گفت:

-کیه که مزاحم بازجویان شده؟
-من هریم هری پاتر!
-ااااااا؟ هری تو؟ از اینورا؟
-از اونورا! حالا بذار بیام تو.
-بیا.
-خوب درو وا کن.
-بیا دیگه!
-میگم درو واکن وگرنه اون دینامیتایی که بهم داده بودینو میترکونم میگم کار فردو جرج بودا!
-باشه بیا تو.

و در را باز کرد.هری وارد شد و به پاپاتونده نگاه کرد آن هم با چشمان گرد شده.

-پاپاتونده؟
-تو اونو از کجا میشناسی؟
-از اونجایی که...دیشب صدای پاپاتونده و دالاهوفو تو آزکابان شنیدم.
-تو؟تو آزکابان؟
-آره برای شناسایی چند نفر!

سپس گیدیون گفت:

-پاپا تو توی قبرستون چیکار میکردی؟برای دالاهوف؟
-آره.
....


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
پاپاتونده به سرعت به سمت سنگ قبر بلاترکس رفت که ناگهان فرد داد زد:

-دایی گید،دایی گید، اونجارو یکی سر سنگ قبر بلاتریکسه.

سپس گیدیون به سرعت داد زد:

-سکتوم سمپرا!

پاپاتونده با یک جاخالی مانع برخورد طلسم شد،ام وقتی جاخالی داد سرش به سنگ قبر خورد و بیهوش شد.

-هی...توکی هستی؟ بگو بینم تو کی ...............................

پاپاتونده بقیه ی حرفهای اورا به طور نا واضح میشنید .کلاهش روی صورتش بود و شناختن چهره ی آن خیلی سخت بود. گیدیون نگاهی به کت و شلوار یک دست پاپاتونده انداخت و فهمید که او...

-دایی گید ،اون کیه؟

فرد با صدای آرامی به گیدیون گفته بود.جرج گفت:

-دایی باید اونو ببریم یه جایی تا به هوش بیاد و ازش بازجویی کنیم و اینکه بهتره از گنج دست بکشیم!
-باشه بلندش کنید!

2 ساعت بعد - خانه ی ویزلی ها.

-هی تو کی هستی؟ زود تند سریع بگو !
-من پاپا...
-پاپا چی؟
-اصلا شما چرا میخواید بدونید؟
-چون که...

گیدیون حرفی برای گفتن نداشت و همینجوری به پاپاتونده خیره شده بود که صدای زنگ آمد.فرد به سمت در رفت و گفت:

-کیه که مزاحم بازجویان شده؟
-من هریم هری پاتر!
-ااااااا؟ هری تو؟ از اینورا؟
-از اونورا! حالا بذار بیام تو.
-بیا.
-خوب درو وا کن.
-بیا دیگه!
-میگم درو واکن وگرنه اون دینامیتایی که بهم داده بودینو میترکونم میگم کار فردو جرج بودا!
-باشه بیا تو.

و در را باز کرد.هری وارد شد و به پاپاتونده نگاه کرد آن هم با چشمان گرد شده.

-پاپاتونده؟
-تو اونو از کجا میشناسی؟
-از اونجایی که...دیشب صدای پاپاتونده و دالاهوفو تو آزکابان شنیدم.
-تو؟تو آزکابان؟
-آره برای شناسایی چند نفر!

سپس گیدیون گفت:

-پاپا تو توی قبرستون چیکار میکردی؟برای دالاهوف؟
-آره.
....


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۳:۱۰ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده:
این روزها همه جا صحبت از پاپا است!
یک مرد سیاه چشم، سیاه رو و البته متخصص در جادوی سیاه.
طبیعی است وقتی شخصی توانایی خاصی دارد صاحبان قدرت چه سفید و چه سیاه به دنبال اویند...
از طرفی فرد و جرج ویزلی توسط عمویشان یعنی گیدیون پریوت به مرگ تهدید میشوند ولی بعدا کاشف بعمل می آید که در واقع آنتونین دالاهوف بوده است که روی گیدیون طلسم فرمان اجرا کرده و او را مجبور به این کار کرده است. آنتونین به آزکابان می افتد و اینک...



آلبوس دامبلدور در دفتر کارش نشسته است. با دست راستش فنجانی قهوه میخورد و با دست چپ ققنوس را نوازش میکند. ققنوسی که این روزها برای پرواز دوباره بیتابی میکند...
چشمان دامبلدور حالت غیر طبیعی ای پیدا کرده است. آبی، زرد، قرمز و سیاه میشود. مانند رنگین کمان مدام تغییر رنگ میدهد و سر دامبلدور آرام آرام از بالای نقشه به پایین آن می آید. از اقیانوس آرام میگذرد، به استرالیا میرسد و سپس به آسیا...چیزی روی نقشه توجهش را جلب کرده است...چیزی که از آن مطمئن نیست...
چشمان دامبلدور آبی رنگ و طبیعی میشود. دستی بر ریشش میکشد و صدایی شبیه صدای پرندگان از حنجره اش به گوش میرسد، سپس دستانش را بالا می آورد، پرهای دم ققنوس را لمس میکند و...
در خاورمیانه، این موقع مصادف با شب است. مردم مانند شب های عادی مشغول کارهای معمولیشان هستند و هیچکس متوجه شهابی که بی شباهت به ققنوس نبود و در آن شب مدام در آسمان آن منطقه از زمین میچرخید نمیشود...

تصویر کوچک شده



لرد ولدمورت، در عمارت اربابیش است. با دست راست بر جام جهان بین جادوییش دست میکشد و با دست چپ نجینی را نوازش میکند. جام جهان بین، گوی سفید رنگی است که منقش به ماری سیاه رنگ است. ماری سیاه رنگ که دور تا دور آن پیچیده است. جام، به پنج قسمت تقسیم شده است. شاید شبیه قاره های مشنگ ها. قسمتی آبی رنگ است، قسمتی سبز رنگ، قسمتی زردرنگ، قسمتی قرمز رنگ و قسمتی سیاه رنگ.
حس ششم ولدمورت همیشه بینهایت قوی بوده است. بدون هیچ فکری بر قسمت سیاه رنگ متمرکز میشود... همانجایی که در آن موقع شب شهابی شبیه ققنوس در آسمان در رفت و آمد بود و گویا در جستجوی چیزی...
ولدمورت چوبدستی عجیبش را در دست میگیرد، و به زبان مارها چیزی میگوید. نجینی دهانش را میگشاید و ولدمورت به درون آن میرود. مارها میتوانند موجودات بزرگ را نیز ببلعند...
در خاورمیانه و در جایی به نام خلیج فارس، گشت های دریایی دو کشور که هیچکس نمیداند واقعا متخاصم هستند یا دوست با فاصله کمی از هم و با سوء ظن حتی در آن وقت شب مشغول گشت زنی هستند. ناگهان آب مواج میشود و گشت های کشور کوچکتر و حتی رزم ناو ها و ناوهای هواپیمابر کشور بزرگتر درون موج های متلاطم و سر به فلک کشیده خلیج فارس، گم میشوند.
در فردای آن شب، روزنامه ها تیتر زده بودند که در خلیج فارس گردباد دریایی آمده است اما هیچکس هیولای ماقبل تاریخ سبزرنگی را که منشا ایجاد گردباد بود و درون آب ها در جستجوی شخصی بود ندید.

تصویر کوچک شده



پاپاتونده اما پاهایش را روی پاهایش انداخته بود، پف فیلش را میخورد و از اینکه طوری پنهان شده بود که هیچ کس نمیتوانست او را ببیند کیف میکرد. حدس ها درست بود اما هیچکس نمیدانست او واقعا کجاست. پرنده ای در آسمان است یا ماهی ای در آب. اما پاپاتونده خودش بود. خودش در بالاترین طبقه برج میلاد. برجی در خاورمیانه...
همه چیز خوب بود که ناگهان پاپا درون حفره ای سقوط کرد و با خاک و سنگ و شن دور خودش پیچید و لحظه ای بعد... درون سلولی در آزکابان روی تختی روبروی مردی سقوط کرد!
پاپا اینقدر قدرت داشت که به این راحتی از چیزی نترسد، ولی طبیعتا سرشار از تعجب بود. انگشتش را بسمت مرد گرفت و گفت:
_ من به چوبدستی احتیاجی ندارم! میتونم تو یه ثانیه دودت کنم بری هوا!

مرد از سایه در اومد و با خنده گفت:
_ آره میدونم! بخاطر همینه ظاهرت کردم.

پاپا: چطوری منو ظاهر کردی؟ تو کی هستی؟
_ آنتونین دالاهوف!
_ همون مرگخواره؟ در هر صورت برام مهم نیست کی هستی بگو چطوری؟
_ مرگخوار سابق! اوووم... با این!

دالاهوف آستینش را بالا زد و دارک مارک دست چپش را نشان داد...

پاپا: مگه با این ولدمورت رو احظار نمیکردید؟
_ چون دیگه مرگخوار نیستم، به این کار احتیاجی ندارم. یه ورد کوچیک داره که میشه ازش یه استفاده دیگه کرد. میشه بعنوان ظاهر کننده قویترین جادوگر سیاه حال حاضر جهان ازش استفاده کرد...
_ دفعه آخرت باشه همچین کاری بدون اجازه من کردی! از من چی میخوای؟
_ یه چیزی میخوام و یه چیزی در ازاش بهت میدم!
_ چی و چی؟
_ میخوام که یه نفر رو برام برگردونی و بهت کمک میکنم "ماده سیاه" رو پیدا کنی و اونوقت ولدمورت و دامبلدور کوچکترین دشمنانی هستند که باید بهشون فکر کنی. اونوقت میتونی زمین رو تصاحب کنی و بفکر غلبه بر "پادشاه سیاهچاله ها" باشی!
_ سیاهچاله؟ فتح جهان؟!
_ کی میدونه؟ شاید! ولی قبلش باید یه نفرو برام برگردونی چون میدونم قدرتشو داری!
_ خودت میدونی که فقط یه خواسته تو برآورده میکنم چون نمیخوام نظم زمین رو به هم بزنم! حتی پادشاه سیاهچاله ها هم در هر هزاره یک بار هم این کار را نمیکند! این کار بینهایت ضد نظم است!
_ باشه هر چی بگی قبول! فقط بلاتریکس رو برگردون و ازش بخواه بیاد اینجا! اون میتونه منو از این زندان نجات بده همونطور که دفعه قبل با هم از این زندان لعنتی فرار کردیم!
_ ولی منم میتونم این کارو بکنم! چرا اینو نمیخوای؟
_ انجام این کار توسط تو برام جالب نیست، میخوام مثل قدیم بلاتریکس اینکارو بکنه. تنها کسی که دوست دارم بازم باهاش باشم بلاتریکسه. بلاتریکسی که جلوی دادگاه و جلوی همه اون بزدل ها داد زد ولدمورت برمیگرده و به همراه هم به آزکابان رفتیم ولی با هم فرار کردیم...میخوام باز هم با اون از اینجا فرار کنم... تو فقط بیارش اینجا...دوست دارم داستان اینجوری باشه...

تصویر کوچک شده


_ تو مگه مرگخوار نبودی؟ اینکه بخوای کسی بتونه بر دامبلدور مسلط بشه طبیعیه ولی چرا میخوای به من کمک کنی تا به ولدمورت و کلا هم نیروهای سفید و هم سیاه مسلط شم؟!
_ چون از سیاهی محض خوشم نمیاد! و همینطور سفیدی محض! در بازه هایی هر دو بودم. با تلفیق این هاست که نویسنده، جهان را به وجود آورد. نمیخوام هیچکدوم حذف بشن ولی ولدمورت و دامبلدور همین هدف رو دارن. میخوان همدیگه رو حذف کنن... من دوست دارم در سختی های زندگی و در مقابله با انسان های بدذات، سیاه باشم ولی دوست دارم زمان هایی هم باشه که سفید باشم، رنگین کمان را ببینم و با انسان های خوش ذات نشست و برخاست کنم...
_ خیلی حرف زدیم! من میرم بلاتریکس رو از قبرستان بیارم! منتظر باش!

پاپاتونده غیب شد و در قبرستان مرگخواران ظاهر شد جایی که فرد و جرج ویزلی و البته گیدیون پریوت شجاعت بخرج داده بودند و با استفاده از طلسم های گنج یاب، در جستجوی گنجی بودند که افسانه ها میگفتند پادشاه مارها، سالازار اسلایترین، در اینجا دفن کرده است...



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
روی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد،گویا داشت فکر میکرد اما درباره ی چه؟ خدا میداند دانش آمزان از این وضعیت تعجب کرده بودند که فرد شادی نکند دردسر درست نکند و حتی راه هم نرود.
فردا صبح هم همین روال ادامه داشت که جرج به سمت فرد آمد و به او گفت:

-فردی چی شده چرا اینقدر پکری؟
-ولم کن جرجی.
-خواهش میکنم بهم بگو.
-ولم کن.
-ای بابا بگو و خودتو خلاص کن!
-نمیشه!
-چرا؟

سپس فرد پشت به جرج کرد و پتو را روی خودش کشید جرج هم که میدانست دیگر کاری از دستش بر نمی آید به سمت تختش رفت و دراز کشید.

ظهر شده بود فرد داشت در حیاط پرسه میزد ناگهان جرج به سمت او دوید و چوبدستی اش را در آورد و روی گردن فرد گذاشت.فرد ناگهان گفت:

-دایی گید تورو خدا منو نکش خواهش میکنم!
-چی دایی گید؟

فرد برگشت و جرج را دید جرج به او گفت:

-دایی گید چیکار کرده؟
-اون هیچ کاری نکرده!
-فرد راستشو بگو.

اما فرد هیچ حرفی نزد.جرج چشمان فرد را نگاه کرد چون میدانست چشمان فرد همه چیز را نشان میدهد.سه پسر با صورت های خون آلود همینطور گیدیون پریوت با دستان پر از خون که نبال فرد میدوید و فرد هم شاخه هارا کنار میزد تا راه برای خود باز کند.
ناگهان فرد روی خود را برگرداند و هاگرید را دید که دارد سه بچه را با خود می آورد که صورتشان خون آلود است هاگرید آن ها را توی ارابه گذاشته بود.فرد به سرعت به داخل مدرسه رفت.

راهروی مدرسه
فرد در راهرو راه میرفت که دایی گید در آنجا ظاهر شد و به روی زمین افتاد فرد به سمت دایی گید رفت و پیش او نشست،گیدیون پریوتبه فرد گفت :

-آنتونین دالاهوف رو من طلسم فرمان رو انجام داده بود و من هیچی نمیدونستم خواهش میکنم منو ببخش حالا آنتونین تو زندان آزکابانه.
-دایی گید من برای چی تورو ببخشم یا نبخشم به هر حال تو دایی منی تو بخشی از خانواده ی منی.

سپس همدیگر را در آغوش کشیدند


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۶ ۱۶:۱۲:۴۴

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.